آسمان ، آبی تر ،
آب ، آبی تر .
من در ایوانم ، رعنا سر حوض .
رخت می شوید رعنا.
برگ ها می ریزد.
مادرم صبحی می گفت : موسم دلگیری است.
من به او گفتم : زندگانی سیبی است ، گاز باید زد با پوست .
زن همسایه در پنجره اش ، تور می بافد ، می خواند.
من ودا می خوانم ، گاهی نیز طرح می ریزم سنگی ، مرغی ، ابری.
آفتابی یکدست .
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پیدا شده اند.
من اناری را ، می کنم دانه ، به دل می گویم :
خوب بود این مردم ، دانه های دلشان پیدا بود.
می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم .
مادرم می خندد . رعنا هم.
سهراب_سپهری
@smsu43