امام زمانی ها | masaf

#شهیدایی
Канал
Логотип телеграм канала امام زمانی ها | masaf
@sin_graphy1Продвигать
96
подписчиков
710
фото
672
видео
44
ссылки
•●﷽●• •●🌱●•میگفت یه جوری زندگی کن که امام زمان بگه:غصه نخور لااقل از تو راضے هستم:) •●🌻●• شرایط کپے/تبادل/برنامه هفتگے👇 @sin_ghrafy •●🌷‌●•پاسـخ گویی به مسائل دینے👇 📞096400
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎧#به_وقت_آرامش🌱

🌈#شهید_جهاد_مغنیه🌙

زیباے من تنها تویے صبرو قرارمـــن📿


همه دار و ندار مـــن🥺❤️

#شهیدایی
#رفیق_شهید
#حاج_جواد
#خودساز

‌ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ✎Join∞🦋∞↷
♥️🕊@Sin_graphy1
امام زمانی ها | masaf
شـــ🌹ــهید ابراهیم هادے خيلي بيتاب بود. ناراحتي در چهرهاش موج ميزد. پرسيدم: چيزي شده!؟ ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچههــا رفته بوديم شناســائي، تو راه 1 رفت روي مين و برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاءاهلل عزيزي شهيد شد. عراقيها تيراندازي…
مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوشهاي امن مرا روي
زمين گذاشت. آهسته و آرام.
من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: كسي ميآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست!
لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صالبت هميشگي.
مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود
معرفي كرد. خوشا به حالش
اينها را ماشاءاهلل نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيالنغرب.
٭٭٭
ماشــاءاهلل سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخالص وباتقواي
گيــان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در
جبههها و همه عملياتهاحضور داشت.
او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.

💠یه قـــــ🍉ـــاچ از کتاب سلام بر ابراهیم هادی ۱💠

🌻یاد شهیدا با ذکر صلوات🌻

#شهیدایی
@Sin_graphy1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💫شـ🌹ــهــیــد مصــطــفی صــدر زاده💫

حتما حتما این کلیپ فوق العاده رو ببنید و از دست ندید😍

💎تولدت مبارک شهید مدافع حرم تویی که از همه زندگے و دلخوشے هات گذشتی و گفتی فدای یه کاشکی حرم بی بی

🍃یاد شهدا با ذکر صلوات🍃

#شهیدایی
@Sin_graphy1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلم کشده شدن قاتل شهید حججی

فقط به چهرش نگاه کنید

شبیه انسان نیست دیگه👹

#شهیدایی

@Sin_graphy1
شــــ🌹ـــهید محمود رضا بیضائے

وقتی تبريز می آمد ، كمتر توى جمع بزرگترها مى نشست....

بلند ميشد و بچه ها را سرگرم می كرد....

پسر من ، سه تا خواهر زاده ها و دختر خودش مدام روى سر و كولش بودند....

تقریبا به جز وقت نماز و کارهای بیرونش ، بقیه ی وقتی را که در خانه داشت صرف بچه ها می کرد آن هم تا حدی که ديگر بچه ها خسته مى شدند از بازی....

شديدا هیجان ایجاد می کرد در بچه ها....

يک بار پسر مرا گرفت گذاشت روى پتو ، بعد پتو را با كمک دامادمان دوتايى گرفتند و بچه را پرتاب كردند بالا تا جايى كه نزديک بود بخورد به سقف !!!

دو سه بار ديگر كه اين كار را تكرار كردند ، مادر بچه نتوانست تحمل كند و بلند شد از اتاق رفت بيرون....

وقتى محمودرضا ديد همسرم ناراحت شده ، دست از بازى كشيد .


راوی 👨‍💻 : برادر شهید

#شهیدایی
@Sin_graphy1
امام زمانی ها | masaf
پــهــلوان💪مثل ابراهیــــم🌈 این داستان رو حتما بخوانید و نشر بدید متاسفانه این گناه خیلی رایج هست میان مردم ولی تدبری براش نمیشه با فرستادن این متن برا همه شاید همه از کار خیلی زیبای این شهید بزرگوار عبرت بگیرن موضوع👈 پیوند الهي عصر يکي از روزها بود.…
جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من
اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو
هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت
ميکنم. انشاءاهلل بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟
جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه
بفهمه خيلي عصباني ميشه
 ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناســم، آدم منطقي
وخوبيــه. جوان هم گفــت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم
خداحافظي کرد و رفت.
شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر
مناســبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد
پيش خدا جوابگو باشد.
و حاال اين بزرگترها هســتند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند.
حاجي حرفهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد
اخمهايش رفت تو هم!
ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه
نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟
حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر
دختر و بعد...
يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشــت شب بود.
آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست.
رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتي شــيطاني را به يک پيوند الهي تبديل
کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون
برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند.

⭕️الان اگه شاید یکی از ماها که بودیم با بد رفتاری نصبت به این موضوع باعث بد تر شدنش تو جامعه میشدیم پس با الگو گیری از شهید هادے جامعه رو درست کنیم

شــــــــ🌹ــــــهید جاویداثر ابراهیم هادی

یه قــــ🍉ــــاچ ازکتاب سلام بر ابراهیم هادی۱

🍃یاد شهیدا با ذکر صلوات🍃

#مطالب_باارزش

#شهیدایی
@Sin_graphy1