سیمین دانشور به من گفت: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی!» و من غصه خوردم. اینجا در بیمارستان شریته برلین، حالا یازده جراحی را پشت سر گذاشتهام، از دوشنبه وارد مرحلهی پرتو درمانی میشوم؛ در تونلی تاریک به نقطههای روشنی فکر میکنم که اگر برخیزم، هفت کتاب نیمهکارهام را تمام کنم و باز چند تا درخت بکارم. هفت جراح و متخصص زبده عمل جراحی را انجام دادند. جراح فک و دهان گفت: «بدن شما چهل ساله است، هیچ بیماری و خللی در تن شما نیست؛ سرطان لنفاوی هم یک بدبیاری بوده. پش گِهبت.» گفتم: «در طب ایرانی به این بدبیاری میگویند غمباد.» خندید.
هیچ چیزی از تو نمیخواستم عشق من! فقط میخواستم در امتداد نسیم گذشته را به انبوه گیسوانت ببافم تار به تار گره بزنم به اسطورههای نارنجی که هنگام راه رفتن ستارههای واژگانم برایت راه شیری بسازند میخواستم سر هر پیچ یک شعر بکارم بزنی به موهات که وقتی برابر آینه میایستی هیچ چیزی جز دستهای من بر سینهات دل دل نکند میخواستم تمام راه با تو باشم نفس بزنم برایت بجنگم بخاطرت زخمی شوم و مغرور پای تو بایستم بر ستون یادبود شهر.
هیچ چیزی از تو نمیخواستم عشق من! فقط میخواستم در امتداد نسیم گذشته را به انبوه گیسوانت ببافم تار به تار گره بزنم به اسطورههای نارنجی که هنگام راه رفتن ستارههای واژگانم برایت راه شیری بسازند میخواستم سر هر پیچ یک شعر بکارم بزنی به موهات که وقتی برابر آینه میایستی هیچ چیزی جز دستهای من بر سینهات دل دل نکند میخواستم تمام راه با تو باشم نفس بزنم برایت بجنگم بخاطرت زخمی شوم و مغرور پای تو بایستم بر ستون یادبود شهر.
ببین! تو جاودانه شدی این قلب برای تو می تپد این دست ها تنت را به حافظه ی جانش سپرده این نگاه رد آمدنت را از ته خیابان می گیرد هر روز این قلم برای تو می چرخد هنوز در دلم شاعری همچو شمع شعله می کشد پروانه ی نارنجی من! هر قطره که می چکم یک شعر به دامنت می افتد بزن به موهات و راه بیفت می خواهم آمدنت را قاب کنم.
مگر نمیگويند که هر آدمی يک بار عاشق میشود؟ پس چرا هر صبح که چشمهات را باز ميکنی دل میبازم باز؟ چرا هر بار که از کنارم میگذری نفست می کشم باز؟ چرا هربار که میخندی در آغوشت در به در می شوم باز؟ چرا هر بار که تنت را کشف میکنم تکههای لباسم بال درمیآورند باز؟ گل قشنگم برای ستايش تو بهشت جای حقيری ست ...
بوی تنت را خدا در دست های من می جُست از رد پای تو به خوابم آمده بود. تنهاتر از همیشه نام تو را بر لبان من کشید و گفت: عشق من! چقدر لاغر شده ای؟ لاغر و دلتنگ.