مرگش چنان بلند بود که دستی به تدفین نمیرسید دستش چنان عزیز که پناهی یا که خلوتی برای عشق با دل با آنگونه دل که دردهای مشترک ما بود اینگونه رفت که باد خوشههای گندم را در پیاش خواباند در محراب چراغ و تندر و دشنه دیواری کشیدهاند در راستای تاریکی تا باران این همه چشم باری نبیند و نخواهد دید مرگی چنان بلند را که دستم به تدفین نمیرسد
صبح میشود با آه و تنفسی از تو پنجرهای باز میشود با دهانی پر از برادههای ماه گیسو در آیینه میریزی من ظهر میشوم گیسو بر شانه ریختهای من ظهر شدهام آنگاه با آبشنگ پر از آفتاب غسل خواهی کرد و ناگاه غروب خواهد شد آسمانی خواهد ریخت روی تاریکی برهنهی شب و پیش از صبح آن شب لخت آن شب لخت آن شب لخت تا صبح هزار بار صبح میشود با آه و تنفسی از تو
صدایی می سوزد، با صدای عود صدایی می سوزد، در پنجره ای، با نگاه چراغ و صدایی هیچ نمی آید از ساز و حنجره ای. پس پاروهای پوک آخرین سکوت این دریاست که می شنوم رنگی می سوزد روی تن هیزم (رنگی در این سوختگاه صبح) و رنگی، هیچ نمی ریزد از مهتاب و تکه های شکسته خورشید. زیرا گریه، صدای این دریاست که نوشته نمی شود با نت نواخته نمی شود با ساز مگر با زخمه ها و زخم بر استخوان کسی.
نیمی از سنگها،صخره ها،کوهستان را گذاشته ام با دره هایش،پیاله های شیر به خاطر پسرم نیم دگر کوهستان،وقف باران است. دریایی آبی و آرام را با فانوس روشن دریایی می بخشم به همسرم. شب های دریا را بی آرام،بی آبی با دلشوره ی فانوس دریایی به دوستان دور دوران سربازی که حالا پیر شده اند. رودخانه که می گذرد زیر پل مال تو دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور که آب پیراهنت شود تمام تابستان....
عاشقان گياهانند كه ريشه هايشان فرو رفته است در كفِ دستِ من در استخوانِ كتفِ تو در جمجمه يِ شكسته يِ من و اين خاطراتِ من و توست كه توت مي شود يك روز انار مي شود گاهي كه ديروز انگور شده بود كه فردا زيتون و تلخ...