من، شکل سربریدهی رویایی خام بودم که خودش را دامنگیر نطفه شدن نکرد و پرید وسط حصار زندگی.
زل زد به صورتکهای خاکستری با رد عبور لبخندهایی که سمبادهای بودند و دو نگاه خیس و مرطوب از پشت تن ابری سرگردان که مه به تن داشت را خواب میدید.
تن ساییدم به رود، رودی که از قعر چاه شب سر برمیآورد تا زوزهی ماه را بو بکشد و پا به پا شدم در علفزاری که عطر موهایش را باد با خود میبرد.
کسی چه میداند، آن زنان و مردان تلمبار شده در من که گاه بوی عرقشان تا پای مستی شبانه کشیده میشد، در گریه و خوابهای گاه و بیگاهم تا چه اندازه شبیه من بودند. کسی نمیداند آن دخترک لجوج که بالای بلندترین درختها میرفت تا آسمان را ببلعد در کدام گودال، تک تک کودکان سقط شدهاش را چال کرد و با ماهیهای تشنهی تنش که تا ساحل پیش آمده بودند تا کجای دریا را بالا آورد. راستی شما، آری شما که سالیانی متمادیست در کلماتش میدوید تا کدامین ساعت، صدای روح برهنگیهای شبانهاش را شنیدهاید؟
وقتی آن دو چشم ابرپوش از آخرین تودهی بارانهای سیلآسا برمیگشت، یک نفر از شما به من بگوید کدامتان نجوای خاک را که صدایش میکرد - به رساترین فریاد- توانست ناشنیده بگیرد؟
آه! ای دستان به لکنت افتاده، بر دهان این هذیان محکمتر قفل باش تا ویرانی از هم پاشیدهی این تن، در غربت غریب جادههای دوردست در هیات تکه ابری سنگین سایه اندازد و مه از پاهایم بالا رود، آن قدر که تمام شوم.
#سیمین_برودفن
به بهانه ی بهاری که بوی بهار ندارد و اینکه دوام آورده اید مرا در این همه سال.
وجودتان سبز