📝 #روایت | قسمت هفتم
🌷 روزی که کرخه، «نور» شد...
به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد شهدای عشایر عرب کرخه نور
🇮🇷🇮🇷✍️ میلاد کریمی
🔹 بعثیهای بیچاره، مردم منطقه را خوب نشناخته بودند. مردمی که شاید سواد درست و حسابی هم نداشتند، اما «بصیرت»، «ولی شناسی» و «وطن دوستی» را در مکتب انقلاب خوب یاد گرفته بودند؛ مردمی که قسمِ راستشان، اسم امام خمینی بود را از توپ و تشر دشمنانِ امام چه باک؟...
🔹 بوی بال فرشتههای بدرقه به مشام میرسید؛ بالهایی که آن بالا گسترده شده بود مقابل خورشید تا بگویند که این مردان هر کدام خورشیدیاند برای صد منظومه کافی.
🔹 رجزخوانی پیرمرد، خون افسر بعثی را به جوش آورده بود، اما خودش را کنترل میکرد تا اقتدارش نشکند؛ انگار اتفاقی نیفتاده و از اول هم قرار همین بوده است. فقط یک جمله کوتاه گفت:
«تیرباران شان کنید!»
🔹 حالا مردها به عرب بودنشان افتخار میکردند؛ تو گویی دورنمای روشن فردا را میبینند.
دقایقی بعد، ۲۸ نخل نورانی دست بسته، روی زمین خودشان زیر باران گلوله زنده شدند.
صدای جریانِ خونیِ شهادت از کرخه به گوش میرسید. کرخه، خون که نَه... نور شد.
🔹 همه جا نقل واقعه بود و بی خبری.
توی مقر سپاه، یکی پرسید فکر میکنی ستون پنجمِ خودی، روستاییها را لو داده است؟
- گفتم: درست است که دشمن خبرچینهایی دارد، اما این اتفاق برای ما قابل پیشبینی بود!
- چطور؟
- مردم منطقه در محاصره بودند. دشمن از اهواز تا هویزه، 10- 15 موقعیت استقراری لابه لای مردم و نزدیک روستاها تا فاصله ۵ کیلومتری شهر هویزه داشت. خواب و بیداری و تردد مردم و ما را میدید. چند ماه کنار اهالی بود و کاملاً میشناختشان. توپخانه ما در تپههای الله اکبر اطراف سوسنگرد مستقر بود. دیدبان ارتش همراه ما میآمد به روستای «حویش» یا «سُمیده»؛ آنجا صبحانه میخوردیم، بعد میآمدیم روی پشت بام خانهها و گزارش میدادیم. توپخانه که اولین «گلوله دودزا» را شلیک میکرد، دشمن متوجه میشد که دیدبان اطراف روستا دارد گِراگیری میکند.
🔹 یک بار دیدبان ارتش گفت میخواهم جلوتر بروم. با «غفار درویشی» که در حماسه هویزه همراه علم الهدی شهید شد، فرستادمش جلو. رفتند توی دل دشمن و با موفقیت گزارش دادند. توپخانه شروع به کوبیدن دقیق بعثیها کرد. دشمن بلافاصله با تیربار بوتههای اطراف را هدف قرار داد، چون میدانست ما همان نزدیکی هستیم؛ بنابراین به ستون پنجم نیاز نداشت.
🔹 بچههای شناسایی سپاه سوسنگرد، حمیدیه، اهواز و هویزه دائم در منطقه بودند؛ بی آنکه همدیگر را بشناسند. حتی گاهی همدیگر را به جای عراقی ها اشتباه می گرفتند، اما روستاییان همه ما را میشناختند و هر کاری از دستشان برمیآمد برایمان انجام میدادند. در مدرسههای خالی و خانههایشان راهمان میدادند؛ پذیرایی و پشتیبانی میکردند؛ ترددها را گزارش میدادند. طبیعی بود که دشمن متوجه این همکاری بشود.
🔹 هرچه دشمن بیشتر سخت میگرفت، مردم به ایستادگی و همراهی با رزمندگان مصممتر میشدند.
۲۱ آبان، صدام در یک کنفرانس مطبوعاتی با حضور خبرنگاران خارجی گفت:« ما قصد اشغال سرزمین ایران را نداشتیم، ولی اگر مردم عربستان (خوزستان) از ما بخواهند، آنجا مستقر میشویم.»
🔹 همان روز «اصغر گندمکار» دستور داد برای شناسایی به «جُفیر» برویم. مردم عرب روستای «طاهریه» گزارشی از تحرک و افزایش استعداد نظامی بعثیها فرستاده بودند. دشمن قصد اشغال دوباره سوسنگرد را داشت. ناراحت کننده اینکه از همان پلی که ما و بچههای محمد بلالی میخواستیم منفجرش کنیم و خون بهای کرخه بود، عبور کرده و برای حمله آماده میشد.
🔹 ۲۳ آبان یعنی ۵ روز بعد از ماجرای اسارت عشایر کرخه نور، اصغر گندمکار در جریان محاصره دوم سوسنگرد به شهادت رسید.
🔹 اتفاق تلخ و مشابه دیگر آن روزها، دستگیری ۵۴ نفر از اهالی روستای «ابوحمیظه» در نزدیکی سوسنگرد بود که تاکنون هیچ اطلاعی از آنها به دست نیامده است.
🔹 اواخر آبان، سید محمدحسین علم الهدی به جای اصغر، فرمانده سپاه هویزه شد.
گزارش واقعه کرخه را که به سید حسین دادیم، «ستاد انتقال» راه انداخت. تعدادی اتوبوس، مینی بوس و تریلی به منطقه آمدند و روستاییان گرفتار در دل دشمن و احشام شان را به مناطق امن جا به جا کردند. روزها میگذشت و خبری از برگشت دستگیرشدگان نبود.
⬅️ ادامه دارد...
📻 منبع: مصاحبه های تاریخ شفاهی امور پژوهشی زیارتگاه شهدای هویزه
#کرخه_نور_هویزه
#18_آبان
* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh