زندگی به سبک شهدا

#کتاب
Channel
Logo of the Telegram channel زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
‍   ‌ 💠بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠

🔰یا رفیق من لا رفیق له...🔰

#کتاب_سلام_بر_ابراهیم

🌷 #فصل_اول #چرا_ابراهیم_هادی؟🌷

🌺راوی:نویسنده ی کتاب

🌻 #قسمت_اول

✳️تابستان سال 1386 بود. در مسجد امين الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم.

✳️حالت عجيبي بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم.

✳️بعد از نماز مغرب، وقتي به اطراف خود نگاه كردم، با کمال تعجب ديدم
اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!
🌸درست مثل اينكه مسجد، جزيره اي در ميان درياست!

✳️امام جماعت پيرمردي نوراني با عمامه اي سفيد بود. از جا برخاست و رو به سمت جمعيت شروع به صحبت كرد.

✳️از پيرمردي كه در كنارم بود
پرسيدم: امام جماعت را ميشناسي؟
جواب داد:
🌸حاج شيخ محمد حسين زاهد هستند. استاد حاج آقا حق
شناس و حاج آقا مجتهدي.

✳️من كه از عظمت روحي و بزرگواري شيخ حسين زاهد بسيار شنيده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش ميكردم.

🔘سكوت عجيبي بود. همه به ايشان نگاه مي كردند...

✳️ايشان ضمن بيان مطالبي
در مورد عرفان و اخلاق فرمودند:دوستان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق مي دانند و...
🌸اما رفقاي عزيز، بزرگان اخلاق و عرفان عملي اين ها هستند.

✳️بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت. از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم.
🌸تصوير، چهره مردي با محاسن بلند را نشان ميداد كه بلوز
قهوه اي بر تنش بود.

✳️خوب به عكس خيره شدم. كاملاً او را شناختم. من چهره او را بارها ديده
بودم.
🌸شك نداشتم كه خودش است.ابراهيم بود، ابراهيم هادي!!

✳️سخنان او براي من بسيار عجيب بود.
🌸شيخ حسين زاهد، استاد عرفان و اخلاق كه علماي بسياري در محضرش شاگردي كرد ه اند چنين سخني ميگويد!؟

✳️او ابراهيم را استاد اخلاق عملي معرفي كرد!؟
در همين حال با خودم گفتم: شيخ حسين زاهدكه... او كه سال ها قبل ازدنيا رفته!!
🌸هيجان زده ازخواب پريدم. ساعت سه بامداد روز بيستم مرداد 1386
مطابق با بيست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اكرم(ص)بود.

🔘اين خواب روياي صادقه اي بود که لرزه بر اندامم انداخت. كاغذي
برداشتم و به سرعت آنچه را ديده وشنيده بودم نوشتم.

🔘ادامه دارد...


https://t.center/shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌷بچه بود ، ازش سوال کردن وقتی بزرگ شدی میخوای چه کاره بشی؟
گفت : میخوام شهید بشم⚘️
بعد از اینکه دو عمو و سپس پدرش #عماد_مغنیه شهید شدند در جوانی و در ارتفاعات اشغالی جولان سوریه ، به آرزویش,که شهادت بود رسید، مادر بزرگش خدمت سیدحسن نصرالله ، رهبر حزب الله رسید و گفت: سید ببخشید سه تا پسرم و نوه ام شهید شدند، ببخشید دیگر مردی در خانواده نداریم، تا تقدیم اسلام عزیز کنیم .
#کتاب_خاطرات_دردناک
#ناصرکاوه

#شهید_جهاد_مغنیه

📡 @shohada72_313 
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍁 ﺗﻨﻬﺎ 40 ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً 40 ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ . ﻧﺎﻣﺰﺩﯼﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﺮﺩ..ﮐﻞ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻧﺶ 40 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺧﯿﻠﯽﺳﺎﺩﻩﺍﯼ ﮔﺮﻓﺖ. ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﻋﻘﺪ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ😔 ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﻋﺒﺎﺱ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺮ ﺩﺭ ﻭﺻﻠﺘﺸﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺆﺛﺮ ﺑﻮﺩ. ﻋﺒﺎﺱ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺭﺱﻫﺎ ﺍﺯ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺩ.. ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ😊
🍁 توی این دو سال اکثر دوره هاۍ نظامی از جمله جنگ افزار و تاکتیک و... رو گذروند. یه مدتی که از نامزدیش گذشت، بهش گفتم: عباس تو از اون مردهای عاشق‌ پیشه میشی، چون تا حالا به هیچ نامحرمی حتی نگاه نکردی بهم خندید. چند روز گذشت؛ اومد پیشم گفت: حاجی تو روخدا بذار برم، اینبار اصرار کردنش متفاوت بود. گفتم: چیزی شده⁉️ گفت: سردار دارم زمینگیر میشم.
🍁 آره؛ عباس داشت عاشق میشد، ولی از همه چیز براي حرم زد. عباس اولین نامحرمی که دیده بود نامزدش💞 بود.

#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصرکاوه
راوی: سردارحمید اباذری


#شبتون_شهدایی


📡 @shohada72_313
📸تقریظ رهبر انقلاب #امام_خامنه_ای بر #کتاب « #خاتون_و_قوماندان » منتشر شد

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:
🔹حرکت جهادی #فاطمیون، افتخاری برای آنها و همه افغانهاست

🔹در مراسم چهاردهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت در مشهد مقدس، تقریظ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بر کتاب «خاتون و قوماندان» روایت زندگی همسر شهید علیرضا توسلی فرمانده لشکر فاطمیون، منتشر شد:

بسمه تعالی
🔹سلام خدا بر شهید عزیز، علیرضا توسّلی، مجاهد مخلصِ فداکار و بر همسر پرگذشت و صبور و فرزانه‌ی او خانم امّ‌ البنین. 
حوادث مربوط به مهاجران افغان را که در این کتاب آمده است از هیچ منبع دیگری که به این اندازه بتوان به آن اطمینان داشت دریافت نکرده‌ام. برخی از آنها جداً تاثرانگیز است، ولی از سوی دیگر، حرکت جهادی فاطمیون افتخاری برای آنها و همه‌ی افغانها است.
دی ۱۴۰۱

🔹نوشته‌ی صفحه‌ی مقابل بسیار زیبا و اثرگذار است.

🔹«خاتون و قوماندان» روایت زندگی خانم ام‌البنین حسینی، همسر شهید #علیرضا_توسلی (ابو حامد) فرمانده برجسته و پرافتخار  لشکر فاطمیون است که به قلم خانم #مریم_قربانزاده نوشته و توسط نشر ستاره‌ها چاپ و منتشر شده است.
📚#کتاب_شهدا

💠
کتاب «عزیزتر از جان»

شهید مدافع حرم ابوالفضل راه چمنی
به روایت مهناز ابویسانی (همسر)


🖨ناشر : ۲۷ بعثت
نویسنده : کبری خدابخش دهقی

"عزیزتر از جان" عنوان کتابی است که از زبان همسر شهید #ابوالفضل_راه_چمنی است و روایت‌گر خاطرات آن‌ها است. نویسنده از ابتدای کتاب، پای صحبت‌های همسر شهید می‌نشیند و قدم به قدم از عشقی می‌شنود که روز به روز عمیق‌تر می شود. مهناز ابویسانی، همسر شهید، از روزهای زندگی‌اش گفته است و خواننده را با خود همراه می‌کند؛ از روستای ابویسان استان خراسان رضوی تا پاکدشت و بالاخره روزهای جنگ در سوریه، از قول و قرار روزهای ازدواج و احتمال شهادت و بالاخره آن چیزی که شد. از همه احترامی که از آقاابوالفضل راه‌چمنی دید، همیشه او را آقا ابوالفضل خطاب می‌کرد. خانم خدابخش دهقی در این کتاب، شخصیّت این شهید مدافع حرم را با زبانی جذّاب و داستانی برای مخاطب روایت می‌کند.

📡 #انتشار_حداکثری_با_شما👇
📡 @shohada72_313
🧩برشی از #کتاب_شهدا

📚
کتاب «شیر زیتان»

🌕شهید
#مجتبی_ذوالفقار_نسب

☀️تابستان از راه رسیده بود. گرمای هوا بیداد می‌کرد. یک گردان از نیروهای ارتش برای تقویت پایگاه مرزبانی نیروی انتظامی به آنجا اعزام شده بودند. ماه رمضان بود. مجتبی برای سرکشی از نیروها با چند نفر به آنجا رفت. بین راه در بیابان ماشین‌شان خراب شد و به‌ناچار و حدود پنج کیلومتر در گرمای ۵۰درجه با زبان روزه پیاده به راه افتادند تا به کمپ شرکت نفت رسیدند.

☀️دیگر نگه‌داشتن روزه سخت شده بود. همراهان مجتبی روزه را شکستند اما او با اینکه دیگر رمَقی برایش نمانده بود، گفت که حاضر است بمیرد ولی روزه‌اش را نشکند. همه او را از ته دل قبول داشتند. تا صدای اذان را می‌شنید، وضو می‌گرفت و به حسینیه می‌رفت و مشغول نماز اول وقت می‌شد. آن‌قدر مجتبی را قبول داشتند که نمازشان را به او اقتدا
می کردند.
📡 #انتشار_حداکثری_با_شما👇
📡 @shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚 معرفی #کتاب مهاجر سرزمین آفتاب

✍🏻این کتاب در مورد سرنوشت خانم #کونیکو_یامامورا مادر ژاپنی شهید #محمد_بابایی میباشد

🔺کونیکو از خانواده ای بودایی در ژاپن می‌آید که پس از آشنایی با یک تاجر ایرانی و سال ها پیش از انقلاب اسلامی در ۲۰سالگی به ایران مهاجرت کرد و مسلمان شد. او که معتقد است آشنایی با یک مسلمان ایرانی مسیر زندگی اش را برای همیشه تغییر داد، نام قرآنی «سبا» را برای خود انتخاب کرد. سه فرزند به نام های سلمان، بلقیس و محمد ثمره ازدواج او با همسرش بوده‌اند.

💭👤 سرنوشت برخی آدم‌ها مثل #افسانه‌هاست.
بودائی باشی.مسلمان بشی.با یک ایرانی ازدواج کنی.بیای ایران

پسرت بره برای دفاع از دین و ناموس کشور ایران شهید بشه.بعد تو بشی مادر شهید ایرانی. چه سرنوشت قشنگی!!


🔺 یامامورا کارمند وزارت ارشاد بود و در۶۵ سالگی بازنشست شد.ورود او به وزارت ارشاد از سال های جنگ آغاز شد؛زمانی که برای ترجمه خبرهای دیگر کشورها به مترجم نیاز بود.او ۲۰سال در مدرسه رفاه به معلمی پرداخت و پنج شش سال در دانشگاه تهران به تدریس زبان های خارجی ازجمله ژاپنی مشغول بود.
#مادران_سرزمینم
#مادران_شهید

📡 #انتشار_حداکثری_با_شما👇
📡 @shohada72_313
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
📚برشی از #کتاب_شهدا

📗تپه العیس
🔵شهید مدافع‌حرم
#میلاد_بدری

تابستان که از راه رسید، کار میلاد بیشتر می‌شد. مسجد، دوباره کلاس‌های تابستانی برگزار می‌کرد. تقریباً هر شب بعد از یک فوتبال سنگین، بچه‌های گروه را که حسابی گرسنه بودند، به فلافل دعوت می‌کرد و می‌گفت«حالا که گروهم به شبی با فلافل معروف شده، نمی‌شه که یک شب فلافل نخوریم. باید حتماً بخوریم😎🌭

خودش، دوتا فلافل می‌خورد؛ پشت سرش هم دو تا ماءالشعیر. سیدعمــــار می‌گفت: «میلاد! آخرش با این ماء‌الشعیــــر می‌میری‌ها!» او هم جواب می‌داد «بخور، سیدجان! خدا کریمــــه! فردا مسابقه داریم؛ باید خوب بخوریم تا برنده باشیم. مخصوصاً من که دفــــاع آخر هستم، نباید ضعیــــف باشم🥅💪

در زمین فوتبــــال، هیچکس از دفاع میلاد رد نمی‌شد. موقع بازی هم با کسی شوخی نداشت. وای به روزی که از تیمی گــــل می‌خوردند؛ یادش می‌رفت مربی مسجد است؛ داد و بیداد می‌کرد و همه را مقصّــــر می‌دانست. آن شب هم مثل همیشه بچه‌های مسجــــد و مربی‌ها جمع شده بودند تو زمین فوتبــــال تا مسابقه‌ای برگزار کننــــد. آقای صالحی، مربــــی دبیرستانی‌های مسجد جامــــع هم بــــود⚽️🏟

شیخ طاهری از دوستانش می‌گفت: دو تیم شدیم، و میلاد طبق معمول، دفاع آخر ایستاد. مطمئن بودیم اگر توپ از دفاع رد شود، صاحب تــــوپ امکان ندارد بتواند از میلاد عبور کنــــد؛ هر طور شده، او را سرنگون می‌کند. تیم مقابــــل، دوتا گل زدند و یک گل هم خوردند. میلاد عصبــــانی بود. همــــه ترسیــــده و مانده بودند چطور میلاد را آرام کنند. این‌جور وقت‌ها، فقط زیتــــون‌زاده هم‌تیمی شهید بود که می‌توانست میــــلاد را آرام کند؛ که او هم نبــــود. میــــلاد هم کلّی سر و صدا کــــرد🗣😡

شیخ‌حسن گفت: «رفتم کنار میلاد و گفتم: چِته!؟ چه کار می‌کنی!؟ میلاد هم که حسابی عصبانی بود، گفت برو ببینم، حوصله داری! لباس پوشید و از زمین بیرون رفت. این اخلاقش برای همه عادی بود. گل که می‌خورد و بازی را که می‌باخت، عصبانی می‌شد. شب، موقع نماز مغرب و عشا دیدم میلاد صف آخر ایستاده؛ سرش هم پایین است😞❤️

📡 #انتشار_حداکثری_با_شما👇
📡 @shohada72_313
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی(۴)
🌷آیت الله بهجت می فرماید: تکان می خوری بگو یا صاحب الزمان، می نشینی بگو یا صاحب الزمان، برمی خیزی بگو یاصاحب الزمان👈 صبح که ازخواب بیدار میشوی مؤدب بایست، صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن وبگو آقا جان دستم به دامنت، خودت یاریم کن، شب که می خواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو السلام علیک یا صاحب الزمان بعد بخواب، شب و روز را به یاد محبوب سر کن. اگر اینطور شد شیطان دیگر در زندگی توجایگاهی نداره، دیگر... نمی توانی گناه کنی، دیگرتمام وقت بیمه امام زمانی... و خود امیرالمؤمنین (ع) فرموده است که: درحیرت دوران غیبت فقط کسانی بردین خود ثابت می مانند که با روح یقین مباشر و بامولا و صاحب خود مأنوس باشند.

💥 مشکل اصلی در آخرالزمان خوبان هستند؛ نه کفار 👈 در آخرالزمان مشکل اصلی، آدم‌خوب‌ها هستند؛ نه کفار و آدم‌های بد. مثلاً روایتی نداریم که بگوید: از بس کفار مراکز فساد می‌سازند، ظهور به تأخیر می‌افتد! یا روایتی نداریم که بگوید: کفار از بس سلاح هسته‌ای مخرب دارند، لذا حضرت ظهور نمی‌کند که مبادا آن بمب‌ها را بر سر مسملین فرو بریزند
🔸به قول امام باقر (ع) برخی از فقها می‌خواهند حکم قتل حضرت را بدهند، ولی زورشان نمی‌رسد! (و لو لا ان السیف بیده لأفتى الفقهاء بقتله؛ سایت آیت الله بهجت؛ مطلب ۲۱۴۸ و شرح أصول الکافی/ ۱/ ۵۶۳) 👈 همۀ مسائل برمی‌گردد به اینکه «خوب‌ها باید خالص و خُلّص بشوند» مشکل این است که ما در بین خودمان ناخالصی داریم، این‌ها را باید درست کنیم.

🌷شهید عبدالمهدی کاظمی
☀️نوید شهادت: یک روز بعد از عقدمان رفته بودیم گلستان شهدا که آن‌جا به من گفت: «حرف مهمی با شما دارم که در مراسم خواستگاری عنوان نکردم، چون می‌ترسیدم اگر بگویم حتما جوابتان منفی می‌شود.» گفتم: «چه حرفی؟» گفت: «شما در جوانی مرا از دست می‌دهید و من شهید می‌شوم.» نگاهی به عبدالمهدی کردم و گفتم: «با چه سندی این حرف را می‌زنید؟ مگر کسی از آینده خودش خبر دارد؟» عبدالمهدی گفت: «من قبل از ازدواج، زمانی که درس طلبگی می‌خواندم، خواب عجیبی دیدم. رفتم خدمت آیت‌الله ناصری و خواب را برای ایشان تعریف کردم. ایشان از من خواستند که در محضر آیت‌الله بهجت حاضر شوم و خواب را برای وی تعریف کنم. وقتی به حضور آیت‌الله بهجت رسیدم، نوید شهادتم را از ایشان گرفتم.»
🌷خوابی که هیچ‌وقت تعریف نشد: تغییر نام شهید کاظمی دیگر خواسته‌ی آیت‌الله بهجت در این دیدار بود که مرضیه بدیهی به آن اشاره می‌کند؛ «اسم کوچک شهید کاظمی ابتدا فرهاد بود. آیت‌الله بهجت از او می‌خواهند که نامشان را به عبدالمهدی یا عبدالصالح تغییر دهند که همسرم، نام عبدالمهدی را انتخاب می‌کند.» سال‌ها از ازدواج‌شان می‌گذرد و عبدالمهدی که دیگر صاحب دو فرزند به نام‌های فاطمه و ریحانه شده، کم‌کم هوای سوریه به سرش می‌زند؛ هوای دفاع از حرم همسر شهید می‌گوید: «سه روز قبل از آمدنش از سوریه خواب دیدم رفته‌ام به حرم حضرت زینب (س). عکس همه‌ی شهدا به دیوارهای حرم بود. همان‌طور که نگاه می‌کردم، دیدم عکس عبدالمهدی هم بین آن‌هاست. از شوکی که به من وارد شد، داد زدم «وای، عبدالمهدی شهید شد.» از خواب پریدم. دستانم خیلی می‌لرزید. اتفاقا دو، سه ساعت بعدش، زنگ زد. خواستم خوابم را تعریف کنم، ولی گفتم نگرانش نکنم. فقط گفتم: «عبدالمهدی، خوابت را دیدم.» گفت: «چه خوابی؟» گفتم: «وقتی آمدی، تعریف می‌کنم.» و حالا مرضیه مانده است و جای خالی عبدالمهدی و خوابی که هیچ‌گاه نتوانست برای او تعریف کند...
#کتاب_شهداواهل_بیت #ناصرکاوه. @shohada72_313
📚برشی از #کتاب_شهدا

📗#صندوقچه_گل_رز
🌹شهید #ابوالفضل_راه_چمنی

🔵 علــــقه‌ای نــــدارم!

💚روز اولی که رفتی
م حلب، برای سرکشی به شهرک صنعتی شیخ نجار، کنار خیابان دکه‌ای بود که همه‌جور وسیله‌ای داشت. کنار تمام وسایل، سربندهای گوناگونی هم داشت. برایم جالب بود. توی یک منطقه نظامی این دکه همه‌ی لوازم ضروری را داشت.

💙چشمش به سربند افتاد. گفت: «جواد! سربند. بایست، می‌خواهم یک سربند "یا فاطمة‌الزهرا سلام‌الله‌عليها" بخرم. گفتم: «پس دوتا بگیر»

💚رفت دوتا سربند خرید، یکی برای خودش و یکی هم برای من. سربند خودش را گذاشت لای قرآنش. ارادت خاصی به حضرت زهرا سلام‌الله‌عليها داشت.

💙دمشق که بودیم، می‌خواستیم سربند را بگیریم اما یادم نیست چه شد که نتوانستیم بگیریم. شاید هم گشتیم و چنین سربندی را نداشتند یا ما پیدا نکردیم. وقتی سربند را به پیشانی‌اش بست، چهره‌اش تغییر کرد. انگار که داشت می‌گفت: «بی‌بی‌جان! نوکرتم.»

💚سؤالی به ذهنم رسید. ازش پرسیدم: «ابوالفضل! الأن علقه‌ات به پدر و مادر و خانواده‌ات چطور است؟ از آنها دل کنده‌ای یا هنوز وابسته‌ای؟» آن لحظه هرگز یادم نمی‌رود! نگاه عمیقی به من انداخت و آه بلندی کشید.

💙گفت: «هیچ علقه‌ای ندارم. نه اینکه بگویم دوستشان ندارم اما دیگه هیچی توی دلم نیست. از بعد عاطفی کنده‌ام.» همان روزهای اول، این حرف را گفت.

💚با هم ندار بودیم و به هم راستش را می‌گفتیم. من پسر دومم، سه‌چهار ماهه بود. گفتم: خوش به حال تو! اما من یه‌خورده به بچه‌هام دل بسته‌ام.

🎙راوی: همرزم شهید راه چمنی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
شرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
📚برشی از #کتاب_شهدا

📗
#صندوقچه_گل_رز
🌹شهید
#ابوالفضل_راه_چمنی

اسفند۹۳، چهل و پنج روزی میشد که ابوالفضل سوریه بود. همه دلتنگش شده بودیم. ابوالفضل تماس گرفت و گفت بیایید سوریه چندروزی با هم باشیم و بعد برگردیم. دعوتش را قبول کردیم و با همسر و عروسم عازم سوریه شدیم.

❄️وقتی رسیدیم فرودگاه دمشق، ابوالفضل را آنجا زیارت کردیم و با هم رفتیم هتل. آن زمان، اوضاع سوریه شرایط جنگی داشت، طوری که جرات نمی‌کردم تنهایی از هتل خارج شوم. صدای تیر اندازی به قدری زیاد بود که گمان می‌کردم ممکن هست هر لحظه ما را بزنند.

یک هفته، مهمان بی‌بی‌زینب و حضرت رقیه سلام‌الله‌علیهما بودیم. هر روز به زیارت این بزرگواران می‌رفتیم. یک هفته کنار ابوالفضل بودیم. شاید بهترین روزهایی که توانستیم ابوالفضل را بیشتر ببینیم همان ایام بود. با هم حرفهای مردانه می‌زدیم، درد دل می‌کردیم و زیارت می‌رفتیم؛ روزهای قشنگ و بیاد ماندنی بود.

❄️ابوالفضل می‌گفت:بابا کار خوبی کردید که آمدید!خیلی دلتنگ‌تان شده بودم. بعد از یک هفته خاطره به اتفاق ابوالفضل به ایران برگشتیم.

🎙راوی: پدر شهید راه چمنی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
📚#کتاب_شهدا

💠
کتاب «به سوی ابدیّت»

براساس زندگی سرلشگر شهید مدافع‌حرم حاج عبدالرسول استوار

🖨ناشر : یاران علم
نویسنده : زینب بیش بهار

«به‌سوی ابدیّت» زندگینامه داستانی سرلشکر شهید #عبدالرسول_استوار محمودآبادی است که توسط مؤسسه فرهنگی آموزشی یاران علم منتشر شده است. این رمان به بخش کوچکی از تلاش‌ها و پایمردی‌های حاج‌رسول اشاره می‌کند. مرد گمنام، بی‌ادعا و بی‌قراری که برای آسایش و امنیت این مرزوبوم، نه تنها به جبهه‌های جنگ عراق و ایران، جراحت‌‌های بی‌شمار و زجر شیمیایی اکتفا نکرد، بلکه تا آخرین روزهای زندگی‌اش دوید و سرانجام به شهادت رسید.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
#همسرانه

ابتکار شیرین👌

💠 سال تحویل دور هم بودیم. علی به همه #عیدی داد غیر از من. گفت: «بیا بالا توی اتاق خودمون». یه #قابلمه دستش گرفت و گفت: «من می‌زنم روی قابلمه تو از روی صداش بگرد و هدیه‌ات رو پیدا کن».
گذاشته بود توی #جیب لباس فرمش. یه شیشه #عطر بود و یه #دستبند. این قدر برام لذت بخش بود که تا حالا یادم مونده.

#شهید_خلبان_علیرضا_یاسینی

#کتاب نیمه پنهان ماه، جلد ۵،ص۳۲

@shohada72_313
📚برشی از #کتاب_شهدا

📗
#صندوقچه_گل_رز
🌹شهید
#ابوالفضل_راه_چمنی

دوران بارداری‌ام، آبله‌مرغان گرفتم. دکترها گفتند امکان دارد فرزندت نابیــــنا شود. خیلی نــــاراحت بودم. نمی‌دانستــــم باید چه کــــار کنم😞

یک‌هو به یاد آقا ابوالفضل افتادم. با خود گفتم این آقا، شهید مدافع حرم هستند، پیش بی بی زینب و حضرت رقیه علیهماالسلام آبرو دارند. می‌روم سر مزارشان و از ایشان می‌خواهم که فرزندم را بتوانم سالم به‌دنیا بیاورم🤲🏻

بر سر مزارش رفتم و قسمش دادم! گفتم: تو را قسم می‌دهم به راهی که رفتی و به جایی که جنگیدی و به آن کسی که به خاطرش، جوانیت را فدا کردی! چشمان پسرم را بهش بده!😭

وقتی پسرم متولد شد، اول به چشمانش توجه کردم؛ دیدم شکر خدا مشکلی نداره و پزشکان سلامتش را تایید کردند. دکترها گفتند با بیماری‌ای که شما داشتید، امکان نداشت چشم‌های بچه سالم مانده باشد، مگر به قدرت معجزه!

🎙نقل از : اقوام شهید راه چمنی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
📚برشی از #کتاب_شهدا

📗
#صندوقچه_گل_رز
🌹شهید
#ابوالفضل_راه_چمنی

🟣اهمّیّت ویژه به نماز اول وقت

💐عازم شهرستان سبزوار بودیم. حدود نیم‌ساعت مانده بود به مقصد برسیم که صدای اذان به صدا در آمد. داداش ابوالفضل گفت: «یک مسجد این نزدیکیها هست، ماشین را نگهداریم و نمازمان را بخوانیم.»

گفتم: ابوالفضل نیم ساعت دیگه نمانده تا برسیم مقصد، می رویم لباس هایمان را عوض می کنیم، نفسی تازه می کنیم و با خیال راحت نمازمان را می خوانیم.

💐ابوالفضل گفت: «نه! نماز اول وقت یک چیز دیگه است. اگر شما نمی خواهید بخوانید اشکالی ندارد اما من می خواهم نمازم را اول وقت بخوانم.

توی مسیر یک مسجد خیلی زیبایی بود. در محلی بنام «جاجرم» نگه داشتیم. ماشین را توی سایه پارک کردیم؛ وضو گرفتیم و نمازمان را خواندیم. واقعا لذت بردم و خستگی از تنم برطرف شد.

💐می‌گفت مگر نه این است که مولایمان امام حسین علیه‌السلام در وسط جنگ و خونریزی نمازش را اول وقت برپا کرد؟

گرچه نمازم را اکثر وقتها اول وقت می‌خوانم اما آن نماز، شیرینی خاصی داشت و حالا شده خاطره‌ای قشنگ و موثر از برادر شهیدم.
#کتاب
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
📚برشی از #کتاب_شهدا
📗#صندوقچه_گل_رز
🌹شهید #ابوالفضل_راه_چمنی

🌼دایی ابوالفضل از پانزده‌سالگی با پدرم به ب
اشگاه بدنسازی می‌رفتند. از همان زمان ورزش را مهارتی یاد گرفتند. بدنش قوی، محکم و انعطاف‌پذیر بود، طوری که هرچی مشت به بدنشان میزدم، اصلا تاثیر نداشت.

💝اما من،برعکس! اگرکوچکترین ضربه‌ای به من میزد،بدنم درد می‌گرفت.کم کم بر اثر تمریناتی که دایی‌ام داد، من هم قوی شدم.

🌼بچه که بودم،برایم یک اسباب‌بازي «سرباز تکاور» سوغاتی آورده بود. خیلی قشنگ و جالب بود؛سینه‌خیز می‌رفت و تیراندازی می‌کرد. آن هدیه را خیلی دوست داشتم، همیشه باهاش بازی می‌کردم.انگار که یک سرباز واقعی بود.

💝برای پدرم یک کاپشن زیبا آورده بود. هر زمان پدرم آن را می پوشد یاد دایی ابوالفضل در وجود من زنده می‌شود.

🌼دایی یک پل ارتباطی قوی بود بین من و خداوند و اهل بیت علیهم‌السلام.در این راستا خیلی به من کمک کرد.وقتی کنارم بود و با من حرف میزد، آرامش خاصی داشتم، احساس امنیت میکردم و خودم را از خطرات دور می‌دیدم.

💝به من تأکید می‌کرد که حتما در کانون بحث‌های سیاسی و فرهنگی ثبتنام کنم و حتی تلفن زد که بروم اما متاسفانه من نرفتم. نتوانستم به سفارشش عمل کنم و حالا پشیمان و ناراحتم و دیگر دایی ابوالفضل نیست که ازش عذرخواهی کنم اما برای اینکه از من راضی باشد،بهش قول میدهم به تمام سفارش‌هایی که به من کرد، عمل کنم. می‌خواهم خودسازی کنم و همانند دایی ابوالفضلم باشم.

🌼بعضی اوقات شاهد بودم که به بچه‌ای بیشتر توجه می‌کرد، خجالت می‌کشیدم بپرسم چرا! می‌ترسیدم گمان کند که حسودی‌ام می‌شود اما یک روز خودش گفت: امیرحسین! بچه‌های یتیم جایگاه خاصی پیش خداوند دارند، طوری که اگر کسی ناراحت‌شان کند و آن ها گریه کنند، عرش خدا به لرزه میفتد و اگر کسی بر سرشان از روی محبت دستی بکشد، خداوند ثواب زیادی به او می دهد و او را به خود نزدیک می‌کند.

💝متوجه شدم که یک بچه‌یتیم بود که دایی ابوالفضل بهش توجه می‌کرد و بعدها بعد از شهادتش فهمیدم در سوریه برای بچه‌های یتیم آب و غذا می‌رسانیده و از آنها دل‌جویی می کرده است.

🎙راوی: امیرحسین طالبی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
📚#کتاب_شهدا

💠کتاب «مدافعین آل الله»

زندگینامه اولین شهدای مدافع‌حرم اهل سنت کشور، شهید #عمر_ملازهی و شهید #سلمان_برجسته

🖨ناشر : مطیع
مؤلف : مرضیه نژادبندانی

🔗برشی از کتاب:

تیپ «نبویون»، تیپی متشکل از رزمندگان اهل سنت ایرانی است. رزمندگان باغیرتی که برای دورکردن قدوم پلید دشمن از سرزمین شام، خالصانه و بی‌چشم‌داشت، دوشادوش برادران شیعه مبارزه می‌کنند.

سلمان برجسته به همراه پدرش رسول برجسته، از رزمندگان این تیپ بودند. سلمان در ۸ خرداد سال۱۳۷۰ در شهر بنت از توابع نیکشهر استان سیستان و بلوچستان به دنیا آمد.

سلمان، شور و شوق فراوانی برای رفتن به سوریه داشت و هر روز به همراه پدر به دنبال راهی برای اعزام بود. موقع اعزام، ممانعت زیاد از رفتنِ هردو نفرشان شد. مسئولین اعزام اصرار داشتند که یکی از آنها در کنار خانواده بماند اما هیچ کدام قبول نکردند که بمانند و آن یکی برود. سلمان به شوخی به پدر می‌گفت: شما پیر شده‌ای و باید بمانی تا من بروم...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚 #کتاب رایگان یا #اینترنت رایگان؟! مردم کدومو انتخاب میکنن؟! 🤔

🔺#دوربین_مخفی از یک آزمایش اجتماعی جالب!

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
📚💐📚
#مقام_معظم_رهبری
نقش کتاب یک نقش بی‌بدیل است ، البته بهترین کتابها ، کتابی است که انسان را به سمت خداوند و ارزشهای والا و انقلابی هدایت کند و امیدواریم کتاب جایگاه حقیقی خود را در جامعه بیابد .
۱۳۹۷/۰۲/۲۱

مروج فعال و کوشا در امر مهم ترویج فرهنگ #کتاب و #کتابخوانی
#شهید_محسن_حججی
بیست و چهارم آبان ماه
📚 #روز_کتاب_و_کتابخوانی

🆔 @shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‍ ⚘﷽⚘

🖇عاشقانه‌_شهدا....❤️

🌟امین روزها وقتے از ادراہ به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌ڪنے ?
اگر می‌گفتم ڪارے را دارم انجام می‌دهم می‌گفت: «نمی‌خواهد! بگذار ڪناروقتے آمدم با هم انجام می‌دهیم.»

🌟 می‌گفتم:«چیزے نیست، مثلاً‌ فقط چند تڪہ ظرف ڪوچڪ است»

می‌گفت: «خب همان را بگذار وقتے آمدم با هم می‌شوریم!»

🌟مادرم همیشہ به او می‌‌گفت: «با این بساطے ڪه شما پیش می‌روید همسر شما حسابے تنبل می‌شود ها!»

🌟امین جواب می‌داد: «نه حاج خانم!
مگر زهرا ڪلفت من است?
زهرا رئیس من است.»

🌟بہ خانہ ڪه می‌آمد دستهایش را به علامت احترام نظامے ڪنار سرش می‌گرفت و می‌گفت: 《سلام رئیس.》❤️

🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹

🌟روزِ آماده شدن حلقه‌های ازدواجمون ،
گفت : « باید کمی منتظر بمونیم تا آمـاده بشه !! »
گفتم : «آمـاده است دیگه، منتظر موندن نـداره! »
حلقه‌هـا رو داده بود تا ۲ حرف روش حک بشه "Z&A"

🌟اول اسم هردومون
روی هر دو حلقه حک شد!
خیلی اهل ذوق بود ؛ سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه نه سـاده؛ واقعاً‌ از من هم که یه خانومم بیشتر ذوق داشت . . .
#کتاب_مدافعان_حرم
#ناصر_کاوه
راوی: خانم زهرا حسنوند (همسر شهید)
#شهید_مدافع_حرم_امین
More