زندگی به سبک شهدا

#قسمت_چهارم
Channel
Logo of the Telegram channel زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب العشاق 🌷 #قسمت_سوم #حق_الناس وارد مدرسه شدیم عارفه دوستمون نزدیک شد و گفت سلام دوقلوهای افسانه ای ‌ سلام رفتیم سرکلاس درس فیزیک داشتیم خب خداروشکر زنگ خورد مخم ترکید بدبخت فلک زده خدا وکیلی تجربی هم رشته است ما انتخاب کردیم همه درساش…
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_چهارم
#حق_الناس

امروز فاطمه نیومد مدرسه گفت با خانواده علی آقا میرن قم زیارت کریمه اهل بیت

تنها بودم دلم گرفته بود
خواستم زنگ در خونه بزنم کهـ صدای ثریا خانم( مادر محمد )مانع شد
ثریاخانم : مریم جون میخوام برای محمد آستین بالا بزنم

مامان :ان شالله به میمنت و مبارکی

دیگه اصلا نموندم به بقیه حرفاشون گوش کنم


با اشک و گریه و بدو بدو رفتم مزارشهدا رفتم مستقیم سر مزار شهید محمود رادمهر خودم انداختم روی مزارش

داداشی داداش جونم من محمد رو از تو میخوام

دوساعت گریه کردم
پاشدم برم خونه از دور محمد دیدم
محمد:سلام آجی کوچولو خوبی؟
-ممنونم
بااجازتون ..

📎ادامه دارد . . .

https://t.center/shohada72_313
بسم رب العشق

#قسمت چهارم

#علمدار_عشق

هنوز حرفم تموم نشده بودکه نرجس گفت : مسخره لوس زهه مون ترکید
این چه وضع خالی کردن هیجانه
گفتم صدهزار شده رتبه ات
مثل آدم بلد نیستی هیجانت خالی کنی
الان امیرحسن - امیرحسین بیدارکردی بااین جیغت
منم متحیر خوب چیکار کنم چرا دعوام میکنی
نرجس :
مامان : نرجس دخترمو دعوا کن بچه ام
نرجس : مامان خانم این همش ۵ دقیقه ازمن کوچکترها
مامان: باشه عزیزم تو دیگه متاهلی نباید لوس بشی
بعدهم تو لوس بشی همسرت نازت میکشه
اما تا نرگس مجرده من باید نازشو بخرم
منم باحالت لوس دویدم سمت مامان از گردنش آویزان شدم و لپهاشو دوتابوس گنده کردم

همزمان بااین بحثا صدای دراومد
من رفتم در باز کردم
زن داداشم رقیه سادات بود
رقیه سادات دخترعموم هست و زن داداش کوچکم سیدمجتبی است و حودد دوسال و نیمه ازدواج کردن یه دوقلوی خیلی خوشگلم دارن
سیدامیرحسن - سیدامیرحسین
منو نرجس دعوتیم سمتش
سلام زن داداش
رقیه سادات: سلام دخترا
من امیرحسن بغل کردم
نرجس امیرحسین رو
من: جیگر عمه
نفس عمه
آقاسید کوچلوی خودم
رقیه سادات : نرگس صبح چرا جیغ زدی دختر؟
نرجس:
من: چرا باز شبیه فلفل قرمزشدی
رومو کردم سمت رقیه سادات باهیجان
زنداداش
زنداداش
رقیه سادات : جانم عزیزم
- رتبه ام اومد
رقیه سادات : ای جانم
چند عزیزم ؟
۹۸
رقیه سادات رو به مامانم : مامان شام لازم شدا
مامان : حتما عزیزم
صدای زنگ تلفن خونه بلندشد
نرجس: نرگس تو بردار
حتما آقاجون هست
داداش محمد حجره نبوده
زنگ زده خونه رتبه ات بپرسه
من : الو بفرمایید
آقاجون : سلام بابا
خوبی دخترم ؟
من: سلام آقاجون
ممنونم
آقاجون : باباسیدمحمد هنوز نیومده حجره
رتبه ات چندشده دخترم؟
من: آقاجون خیلی خوب شده ۹۸
آقاجون : الحمدالله خداشکر
نرگس جان به مادرت بگو زنگ بزنه برای شب همه بچه ها شام بیان خونمون
فقط برنج بذاره
خورشت میگم بچه ها برن کباب سفارش بدن
من : چشم
آقاجون دیگه کاری ندارید
آقاجون : نه بابا برو
به مادرتم سلام برسون
من : چشم
خداحافظ
آقاجون : خداحافظ بابا

ادامه دارد⬅️⬅️

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا
🆑 @shohada72_313👈

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت_سوم دست یلدا را گرفتم تو دستم ، وارد حیاط پشتی شدیم چادرمو گذاشتم رو تخت -سلامممممممم بر همه خسته نباشید .. خاله :سلام رقیه جان خوبی خاله ؟ -ممنون شما خوبی؟ خاله؛شکر -خاله مامان کجاست؟ رفته از داخل…
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷

#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_چهارم

مادر زیر لب صلوات میفرستاد و از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود ..

سید جواد:مادر از حسین چ خبر؟
مادر: یه هفته است صداشو نشیندم جواد جان.

سید:غصه نخورید مادر
ان شالله زنگ میزنه

مادر:صد رحمت ب صدام
این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش ..

سید : مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه
از رفقا پرسیدم
آرومه ..

مادر:خودت بچه داری!!
میفهمی منو
به خدا با هر زنگ تلفن قلبم وامیسته..
علی اکبرم وسط حرمله است

با این حرف مادرم
جلوی چشمام سیاه شد
داشتم از حال میرفتم
که یهو یلدا گفت رقیه
همه دویدن سمتش ..

مامان :وای خاک تو سرم باز فشارش افتاد مادر بمیره براش
بچه ام از وقتی حسین رفته افت فشارش  بیشتر شده ..

زینب:مادر من هیچی نیست..
الان میبرمش دکتر
سید ماشینو روش کن

وای زینب
داشتم از استرس می مردم
فاطمه بچم پدر که ندیده
وابستگیش ب حسین داداشم بی نهایته ...

بالاخره رسیدیم
انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم به راحتی

دکتر:چی شده ؟!
-آقای دکتر فشارش افتاده

دکتر:چی شده؟

-برادرمون مدافع حرمه
خیلی بهش وابسته است
ی هفته است ازش بی خبره
امروز ک حرف از سوریه شد حالش بد شد ..

📎 #ادامه_دارد....

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا

کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313

کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
گفتگوباهمسرشهید مدافع حرم🌷#علی_منیعات🌷 #قسمت_سوم علی آقا طبق تعریفای مادرشون از زمان مجردی هم از اون آدمایی نبود که ایراد بگیره ... منظم و مرتب بود و دوست داشت همه چیز مرتب باشه ، ولی اگه مرتب هم نبود ، ابراز ناراحتی و بدخلقی نمیکرد همیشه میگفت : من خیلی…
گفتگو با همسر شهید مدافع حرم🌷#علی_منیعات🌷

#قسمت_چهارم

خیلی خوش مسافرت بود و خیلی هم زود اقدام میکرد . مثلا یه روز گفتم هوای امام رضا کردم . سریع رفت زنگ زد آژانس بلیط مشهد گرفت . بعدم اومد گفت ساکت رو جمع کنم بریم مشهد . تو مسافرت هم نمیذاشت چیزی به دلمون بمونه . میگفت هر چی میخواید بگید . شاید این روزا دیگه تکرار نشن .

یه روز تو مشهد از حرم اومدیم بیرون دیدیم یه مردی نشسته ، نیاز به کمک داشت . ما رد شدیم . یه ذره رفتیم جلوتر ، علی گفت شما برید من میام . رفت یه ربع بعد اومد . گفتم کجا رفتی نگفت . خیلی اصرار کردم گفت رفتم به اون بنده خدا کمک کنم . چون تو گیر دادی مجبور شدم بگم نمی خواستم بگم که ارزش کار از بین بره .



کلاً خیلی دست به خیر بود . اگه کسی از فامیل میخواست ازدواج کنه یا قدرت مالی نداشت ، بدون اینکه به من که همسرشم بگه تا اونجایی که میتونست بهشون کمک میکرد که بعداً توی مراسم ختمش اومدن بهم گفتم .

یه خانمی اومده بود میگفت همیشه ماه رمضون میومد به چند تا خانواده آذوقه و پول میداد .

ولی به هیچکس نمیگفت . ریا تو کارش نبود . چون جایگاه اجتماعی خوبی داشت و مسئولین میشناختنش ، چقدر واسطه میشد تا برا جوونها کار پبدا کنه و سرو سامون بگیرن . خیلی بزرگتر از سنش رفتار میکرد خیلی خودش رو مسئول میدونست . نسبت به همه ...

از یه استادی شنیده بودم که کاری که برای خدا باشه ، انسان نتیجه ش رو ، هم در دنیا میبینه هم در اخرت . من به این حرف خیلی اعتقاد داشتم و مخالف کارهای علی آقا نبودم .


به همه کمک میکرد به دانش اموزاش یا حتی به هم رزماش تو عراق . بعضی دوستاش بهمون میگن شما نمیدونید علی اقا چه کارایی برا ما کردن ؟! برا همینم از شهادتش و نبودنش ، دوستاش شاید بیشتر از ما متأثر شدن

اصلا ارتباط اجتماعیش فوق العاده بود .
با پیر و جوان . با کوچکتر و بزرگتر خودش . حتی با بچه ها . اصلا جوانها و نوجوانهایی که او از زمان جوانی خودش به سمت پایگاه بسیج هدایت کرده بود ، الان همه رفتن پاسدار شدن .

یه عده شون رفتن سوریه ، یه عده شون دارن به کوچکترها آموزش میدن خیلی کارها کرد . برا همینم برا تشییع جنازه ش خرمشهر غوغا شده بود . از کل خوزستان ، مردم اومده بودن .

ادامه دارد ⬇️⬇️ 

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا

کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313

کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
https://t.center/shohada72_313
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسرشهید✒️

  ‌ ‌ #قسمت_چهارم

یادم هست، گفتم :
هر کس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی
آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد
دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف خسته هم بودیم آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمع مان اضافه شدن
حدس زدم نیروی جدید باشن حرف هایی میزدن که در شان خودشان و ما و آنجا نبود

🍃🌺

نمی دانستم باید چکار کنم فکر می کردم باید تحمل شان کنم، منتها نه تا آن حد که تایید شان کنم.
نگاهشان نکردم و نشستم ولی تمام حواسم به آن ها بود. توی ساکشان دوربین فیلمبرداری و#عکاسی و این چیزها هست.شک کردم، ولی عکس‌العمل نشان ندادم.
تا اینکه از دست یکی شان کاغذی افتاد زمین، دولا شدم کاغذ را بردارم، بدم بهشون با احترام
که کاغذ را از دستم گرفت کشید، پاره کرد، چند تکه اش را خورد، تکه ای کوچکی از آن را از دستش گرفتم، آمدم بیرون، به کسی گفتم برو ماجرا را به برادر همت بگوید. کاغذ را هم دادم بدهد ببیند. و گفتم :
بگویید اینها کی اند آمده اند توی اتاق ما؟
🍃🌺

فرستاد دنبالم
نفس نفس می زد وقتی می گفت :((شما چرا کنترل اتاق خودتان را ندارید؟))

نگاهش نکردم. فقط گفتم :چه شده؟
گفت :
اینها کی اند که آمدن توی اتاق شما همنشین شدن؟
صدام را بلند کردم گفتم :این سوال را من باید از شما بپرسم که مسوول ساختمان هستید نه شما از من!!

🍃🌺
گفت :عذر بدتر از....
گفتم:ما اصلاً اینجا نبودیم که بخواهیم بفهمیم این ها کی هستند و چکاره ان ما اعزام شده بودیم روستاهای اطراف.

گفت :شما باید همان موقع می فهمیدید اینها نفوذی اند.

گفتم:از کجا؟ با آن همه خستگی؟

پرخاشگر گفت :حتماً این نقشه بمب گذاری ست باید می فهمیدید.

🍃🌺

چیزی نگفتم و برگشتم  برم، که گفت :
شما باید تا صبح مواظب شان باشید!

برگشتم عصبی و با تحکم گفتم :نمی توانم.

صدایش رگه های خشم گرفت، گفت :
این یک دستور است.
گفتم :دستور؟
گفت :از شما بعید است!!
گفتم :نه نیست.
گفت :مگر شما نیامده اید اینجا که شهید بشوید.....
گفتم :ساده و بی پرده، هیچ کدام از ما جرات نمی کنیم با اینها تنها باشیم.
فکر کنم در صدایش رنگ خنده شنیدم. گفت :شما و ترس؟
گفتم :نمی توانم و نمی خواهم با اینها توی یک اتاق بمانم.
گفت :آهان، پس این است. پس فقط از ترس نیست، شاید از خستگی ست.
گفتم :می توانم بروم؟
گفت :نه
نمی دانستم توی سرش چه می گذرد. عصبانی بودم، عصبانی تر شدم وقتی باز سرم داد زد. فکر می کردم با اسلحه بفرستدم برای نگهبانی از آن ها،که نه،رفت تمام دختر های ساختمان را فرستاد توی اتاق خانم سرایداری که در آنجا زندگی میکرد
گفت : اینطوری خیالم راحتتر است توی دلم
گفتم:من بیشتر و رفتم خوابیدم

🍃🌺

#شهید_ابراهیم_همت

ادامه دارد...
#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی #شهید_مصطفی_چمران
🔻به روایت: همسرشهیــد

#قسمت_چهارم 4⃣

🔮مصطفی گفت: همه تابلو ها را دیدید؟ از کدامشان بیش تر خوشتان آمد؟ گفتم: #شمع، شمع خیلی مرا متأتر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع، چرا شمع⁉️ من خود به خود گریه کردم، اشكم ریخت😢 گفتم: نمی دانم. این شمع. این نور، انگار در وجود من هست، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنای شمع و از خود گذشتگی را به این زیبایی #بفهمد و نشان بدهد.

🔮مصطفی گفت: من هم فکر نمی کردم یک #دختر_لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم #ببینمش، آشنا شوم. مصطفی گفت: "من" بیش تر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم «شما😳 شما کشیده اید؟»

🔮مصطفی گفت: بله، من کشیده ام. گفتم: شما که در #جنگ و خون زندگی می کنید. مگر می شود! فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید✘ بعد اتفاق عجيب تري افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من. گفت: هرچه نوشته اید خوانده ام و دورادور با #روحتان پرواز کرده ام🕊 و اشک هایش سرازیر شد. این #اولین_دیدار ما بود و "سخت زیبا بود"

🔮بار دوم که دیدمش برای کار در مؤسسه آمادگی کامل داشتم👌 کم کم آشنایی ما شروع شد. من خیلی جاها با مصطفی بودم. در مؤسسه کنار بچه ها و در شهر های مختلف و یکی دو بار در #جبهه. برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود، بی آن که خود او عمدي داشته باشد. #غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جور دیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند، غیر از این بریز و بپاشها و تجمل ها...

🔮او از این خانه🏠 که یک اتاق بیش تر نیست و درش به روی همه باز است خوشش می آید. بچه ها میتوانند هر ساعتی که دلشان می خواهد بیایند تو، بنشینند روی زمین و #گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در همین اتاق پذیرایی کرد و "غاده" چه قدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی #زمین! به نظرش مصطفی یک شاه کار بوده؛ غافل گیر کننده و جذاب☺️

ادامه_دارد ...
رمان #عارفانه
#قسمت_چهارم


💫شهید احمـــــــد علــی نیری💫


راوی: خواهر شهید

احمد در خانه ما واقعا نمونه بود.
همه او را دوست داشتند.❤️

همه خانواده اهل نماز و تقوا بودند.
لذا احمد هم از همین دوران به مسائل عبادی و معنوی به خصوص نماز توجه ویژه داشت‌🕊

او مانند همه نوجوان ها با بچه ها بازی می کرد، درس می خواند، در کارهای خانه کمک می کرد‌..

اما هرچه بزرگ تر می شد به رفتار و اخلاقی که اسلام تأیید کرده و احمد از بزرگتر ها می شنید با دقت عمل می کرد.
مثلا ، وقتی به مدرسه می رفت تا می توانست به همکلاسی هایی که از لحاظ مالی مشکل داشتند کمک می کرد‌.
یادم هست وقتی در خانه غذای خیلی خوب و مفصلی درست می کردیم و همه آماده خوردن می شدیم احمد جلو نمی آمد!!
می گفت: توی این محل خیلی از مردم اصلا نمی توانند چنین غذایی تهیه کنند. مردم حتی برای تهیه‌ی غذای معمولی دچار مشکل هستند، حالا ما...
برای همین اگر سر سفره هم می آمد با اکراه غذا می خورد.
برای بچه ای در قد و قواره او این حرف ها خیلی زود بود. اصلا بیشتر بچه ها درسن دبستان به این مسائل فکر نمی کنند.
اما احمد واقعا از بینش صحیحی که در مسجد و پای منبر ها پیدا کرده بود این حرف ها را میزد.
برای همین می گویم اولین جرقه های کمال در همین ایام در وجود او زده شد.
رفته رفته هر چه بزرگتر می شد رشد و کمال و معنویت او بالا رفت تا جایی که دیگر ما نتوانستیم به گرد پای او برسیم!


🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹



🔶ادامـــــه دارد...↩️
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_چهارم

💚روزی حلال❤️
خواهر شهيد

💚پدر#اهل_مسجد و#هيئت بود و به#رزق_حلال بسيار اهميت ميداد❤️
💚رابطه دوستانه و بامحبت،فراتر از پدر و پسر❤️
💚ماجرای خرید نان با سکه پنج ریالی پیره زن❤️
💚سایه سنگین یتیمی بر سر،در نوجوانی❤️

◀️پيامبراعظم(ص)ميفرماينــد: »فرزندانتان را در خوب شدنشــان ياري كنيد، زيرا هر كه بخواهد ميتواند نافرماني را از#فرزند خود بيرون كند(نهج الفصاحه حديث۳۷۰)

◀️بر اين اساس پدرمان در#تربيت_صحيح ابراهيم و ديگر بچه ها اصلا كوتاهي نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود.#اهل_مسجد و#هيئت بود و به#رزق_حلال بسيار اهميت ميداد. او خوب ميدانست پيامبر(ص)ميفرمايند:»#عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن#روزي_حلال است(بحار االنوار ج۱۰۳ص۷)

◀️براي همين وقتي عده اي از اراذل و اوباش در محله اميريه)شاپور(آن زمان، اذيتش كردند و نميگذاشتند كاسبي حلالی داشته باشد، مغازه اي كه از#ارث پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت. آنجا مشــغول كارگري شد. صبح تا شــب مقابل كوره مي ايستاد. تازه آن موقع توانست خانه اي كوچك بخرد.

◀️ابراهيــم بارها گفته بود: اگر پــدرم بچه هاي خوبي#تربيــت كرد. به خاطر سختي هائي بود كه براي#رزق_حلال ميكشيد.هــر زمان هم از دوران كودكي خودش يــاد ميكرد ميگفت: پدرم با من حفــظ قرآن را كار ميكرد. هميشــه مرا با خودش به🕌#مســجد ميبرد. بيشــتر وقتها به#مسجد آيت الله نوري(ره)پائين چهارراه سرچشمه مي رفتيم.
آنجا#هيئت🌟#حضرت_علي_اصغر(ع) بر پا بود. پدرم افتخار خادمي آن#هيئت را داشت.

◀️يادم هســت كه در همان سالهای پاياني دبســتان، ابراهيم كاري كرد كه پدر عصباني شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد.ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه كرده. اما روي حرف پدر حرفي نميزدند.

◀️شــب بود كه ابراهيم برگشــت. با ادب به همه سالم كرد. بلافاصله سؤال كــردم: ناهار چيكار كردي داداش؟! پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشــان ميداد اما منتظر جواب ابراهيم بود.

◀️ابراهيم خيلي آهسته گفت: تو كوچه راه ميرفتم، ديدم يه پيرزن كلي وسائل خريده، نميدونه چيكار كنه و چطوري بره خونه. من هم رفتم كمك كردم.وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلي#تشكر كرد و سكه پنج ريالي به من داد.

◀️نميخواستم قبول كنم ولي خيلي#اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلاله، چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم.#پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از#رضايت بر لبانش نقش بست.

◀️خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزي حلال اهميت ميدهد.#دوستي پدر با ابراهيم از#رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتي عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره آن در رشــد شخصيتي اين پسر مشخص بود.

◀️اما اين#رابطه دوستانه زياد طولاني نشد!ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايتهاي پدر را از دســت داد. در يك غروب غم انگيز ســايه ســنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد. از آن پس مانند#مردان_بزرگ به زندگي ادامه داد. آن ســالها بيشــتر دوســتان و آشنايان به او توصيه ميكردند به سراغ#ورزش برود. او هم قبول كرد.
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_چهارم

💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.

اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثی‌های تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»

💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.

بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.

💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.

وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»

💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.

عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد.

💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.

به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.

💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.

احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.

💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم.

زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید.

💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید.

چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.

💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.

حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیه‌السلام رو از دست نمیدم!»

💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.

هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید.

💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.

#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است...

ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#شهید_جواد_جهانی
#شهيد_مدافع_حرم

🔸شما مخالفتی با حضور فرزندتان در جبهه‌های جنگ با نیروهای تکفیری و دشمن نداشتید؟

پسرم دو فرزند دارد؛ یک دختر 13ساله و یک پسر 8ساله به‌‌نام‌های فاطمه و علی؛ اوایل به‌خاطر بچه‌های کوچکش نمی‌خواستم که به سوریه برود و او مرا به خانه شهیدان می‌برد تا با مادران آنها صحبت کنم و راضی شوم چون پسرم دوست داشت که من راضی باشم.

تصاویری را از مادران شهید به من نشان می‌داد و می‌گفت "مادر! ببین این مادر شهید چقدر خوشحال است و می‌خندد" و من هم وقتی سر مزارش رفتم اصلاً گریه نکردم و گفتم "ببین همان‌طور که تو دوست داشتی". حالا وقتی با خانواده‌هایی که چند فرزند دارند که دوست دارند به سوریه بروند می‌گویم، "راضی باشید و مدیونید اگر اجازه ندهید چون در آن دنیا جلوی ما را می‌گیرند". من امروز خودم هم دوست دارم شهید بشوم چون شهید شدن واقعاً مایه افتخار است.

#راوی_مادر_شهید
#قسمت_چهارم

🌹 #کانال_زندگی_به_سبک_شهدا🌹

@shohada72_313