شعر
Channel
@sherparsi0
Share
Promote
13
subscribers
Telegram Center
Channel
Join
شعر
اهل مسجد شده ام جام پیاپی بفروشم
ایستگاه صلواتی بزنم می بفروشم
اهل مسجد شده ام گرمی مردادی خود را
به تن لاغر و سرمازده ی دی بفروشم
چشم در چشم خدا یک دهن آواز بخوانم
به شبانان برانگیخته اش نی بفروشم
هان به آن پیرزن خسته بگو پیش بیاید
آمدم یوسف خود را به زر وی بفروشم
اربعین است خمم را سر بازار بیارم
اگر امروز تقلا نکنم کی بفروشم؟
بد به حال من اگر تشنگی کرببلا را
به سرافکندگی سلطنت ری بفروشم
شعر
هر جانور که باشد بگریزد از بلایی
من خود بلای خویشم، از خود کجا گریزم؟
امیرخسرو دهلوی
شعر
باز قیامت شد و خدایم نبود
باز تاریک شد و آغوشم نبود
باز بینا شدم و چشمانم نبود
عاشف
شعر
شبیهِ کودکی پیشِ رفیقانش زمینخورده
درونم بغضِ بی رحمی ست ، اما کم نیاوردم،،،
سعید صاحب علم
شعر
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقتِ ما کافریست رنجیدن
حافظ
شعر
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفرمثل خودم ، تشنهی دیدار من است
شعر
شیطنت های من دیوانه را جدی نگیر
پشت این لبخندها سی سال غم دارم رفیق
لا به لای زخم های کهنه زخمت را بزن
جا برای زخم های تازه کم دارم رفیق
حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق
زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق
دستهایت را خودت "ها" کن اگریخ کرده اند
از لب معشوقه هامان "ها " نمی آید رفیق
یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان
هیچکس سمت دل زیبا نمی آید رفیق
شعر
مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
سعدی
شعر
گفتمش دل میخری؟؟ پرسید چند؟
گفتمش دل مال تو ، تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستان ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
ردپایش روی دل جا مانده بود
شعر
من چرا خود را درون دام عشق انداختم
از خودم دیوانه ای شیدا به سر را ساختم
قلب من آماده جنگی به این هیبت نبود
من به نادرشاه چشمانت دلم را باختم
دیدمت پیش رقیبو سخت تر آن بود که
من تظاهر کرده بودم که تورا نشناختم
خاطراتت روز و شب جان مرا از من گرفت
من به نعش قلب خود بعد از تو عمری تاختم
زخمی و دلخسته و بیچاره و شیدا شده
من تقاص اشتباهم را خودم پرداختم
شعر
تو مپندار که من دلبر دیگر گیرم
بی وفایی کنم و غیر تو دلبر گیرم
بعد صد سال اگر از سر قبرم گذری
من کفن پاره کنم زندگی از سر گیرم
شعر
به هوش بودم از اول که در به کس نسپارم
شمایلت رو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
سعدی
شعر
مینوشمت که تشنگیام بیشتر شود
آب از تماس با عطشم شعلهور شود
تو در منی و شعرم اگر "حافظانه" نیست
«عشقت نه سَرسَریست که از سر بهدر شود!»
محمدعلی بهمنی
شعر
ول کنیدش سگان کوته فکر
یار زیبای چون نگارم را
هر دقیقه به فکر او هستم
ول کنیدش مه کتیرا را
نون
شعر
روز اول که دیدمش گفتم
آنکه روزم سیه کند این است
شعر
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
سعدی
شعر
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بی زار تر است
بگذاشتیمُ غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است
شعر
دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد
افکند سر به زیر، حیا را بهانه کرد
آمد به بزم و، دید من تیره روز را
ننشست و رفت، تنگی جا را بهانه کرد
رفتم به مسجد از پی نظارهٔ رخش
بر رو گرفت دست و، دعا را بهانه کرد
آغشته بود پنجهاش از خون عاشقان
بستن به دست خویش حنا را بهانه کرد
خوش میگذشت دوش صبوحی به کوی او
بر جا نشست و، شستن پا را بهانه کرد
شعر
نه مرا خاطر غربت نه تورا طاقت قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
سعدی
شعر
قبر های کهنه را باران فقط تَر میکند
دیر میفهمی چه ساده میشود از یاد رفت