@sherarabimoaser"مسافر بلا حقائب"
من لا مكان
لا وجه، لا تاريخ لي، من لا مكان
تحت السماء، وفي عويل الريح أسمعها تناديني:
"تعال" !
لا وجه، لا تاريخ.. أسمعها تناديني: "تعال"!
عبر التلال
مستنقع التاريخ يعبره رجال
عدد الرمال
والأرض مازالت ، وما زال الرجال
يلهو بهم عبث الظلال
مستنقع التاريخ والأرض الحزينة والرجال
عبر التلال
ولعل قد مرت علي.. على آلاف الليال
وأنا -سدى- في الريح أسمعها تناديني "تعال"
عبر التلال
وأنا وآلاف السنين
متثائب، ضجر، حزين
من لا مكان
تحت السماءْ
في داخلي نفسي تموت، بلا رجاء
وأنا آلاف السنين
متثائب ، ضجر، حزين
سأكون! لا جدوى، سأبقى دائماً من لا مكان
لا وجه، لا تاريخ لي، من لا مكان
الضوء يصدمني، وضوضاء المدينة من بعيد
نَفْسُ الحياة يعيد رصف طريقها، سأم جديد
أقوى من الموت العنيد
سأم جديد
وأسير لا ألوي على شيء، وآلاف السنين
لا شيء ينتظر المسافر غير حاضره الحزين
وحل وطين
وعيون آلاف الجنادب والسنين
وتلوح أسوار المدينة، أي نفع أرتجيه؟
من عالم ما زال والأمس الكريه
يحيا، وليس يقول: "إيه"
يحيا على جيف معطرة الجباه
نفس الحياة يعيد رصف طريقها، سأم جديد
أقوى من الموت العنيد
تحت السماء
بلا رجاء
في داخلي نفسي تموت
كالعنكبوت
نفسي تموت
وعلى الجدار
ضوء النهار
يمتص أعوامي، ويبصقها دما، ضوء النهار
أبداً لأجلي، لم يكن هذا النهار
الباب أغلق الهم يكن هذا النهار
أبدا لأجلي لم يكن هذا النهار
سأكون! لا جدوى، سأبقى دائماً من لا مكان
لا وجه، لا تاريخ لي، من لا مكان
-------------------------------
"مسافری بی چمدان"
از بیمکان
نه چهرهای دارم و نه تاریخی، از بیمکانم.
زیر آسمان و در مویهی باد، او را میشنوم که صدایم میزند: بیا!
نه چهرهای، نه تاریخی ....او را میشنوم که صدایم میزند: بیا!
از ماورای پشتهها.
باتلاق تاریخ را،
مردانی به فراوانی ماسهها،
عبور میکنند
و زمین و مردان را،
همچنان
عبثِ سایهها،
به بازی میگیرد.
باتلاق تاریخ و زمین حزین و مردان،
از ماورای پشتهها .
و شاید بر من هزاران شبان
گذشته است
و من- بیهوده - در باد،
او را
میشنوم که از ماورای پشتهها،
صدایم میزند: بیا .
در حالیکه من و هزاران هزار سال
خمیازهکنان، پُر ستوه و حزین
از لا مکان
زیر آسمان.
درونم،
روحم بی هیچ امیدی،
میمیرد
و من هزاران هزار سال
خمیازهکنان، پر ستوه و حزین
خواهم بود، بیهیچ فایدهای، برای همیشه از ناکجا.
نه چهرهای دارم و نه تاریخی، از بیمکانم
نورها و غوغای شهر مرا،
میکوبد از دور
و خود زندگی،
چینش مسیرش،
ملالی تازه بر میانگیزد،
قویتر از مرگ نستوه.
ملالی تازه؛
راهمیروم ؛ مرا اندیشهی چیزی نیست.
و هزاران سال،
هیچ چیز مسافر را،
جز اکنون حزینش،
انتظار نمیکشد.
گل و لای،
و چشمان هزاران ملخ و سالها...
هویدا میشوند دیوار های شهر،
من در انتظار کدامین سود باشم؟
از جهانی که پابرجاست هنوز و از دیروز منفوری،
که زنده میماند و نمیگوید :ناگوارا.
زنده میماند، بر لاشههای پیشانیْ معطر.
و خود زندگی،
چینش مسیرش،
ملالی تازه بر میانگیزد؛
قویتر از مرگ نستوه.
زیر آسمان
بیهیچ امیدی
بهسان عنکبوت،
میمیرد درونم،
روحم .
روحم میمیرد
و بر دیوار،
روشنایی روز،
روزگارانم را میمکد
و آن ها را خون تف میکند.
روشنایی روز؛
این روز،
هرگز برای من نبوده است.
در بسته شد، هرگز برایم نبوده است این روز .
هرگز، این روز برایم نبوده است.
خواهم بود بیهیچ سودی، همیشه از بیمکان.
نه چهرهای خواهم داشت و نه تاریخی؛
از بیمکان.
#عبد_الوهاب_البیاتی#ترجمه_صالح_بوعذار@sherarabimoaser