خوندنش حالمو خوب کرد:چون الان بهت پیام دادم،نمیدونم خواستم اینوبه تو بگم...
رفتم روز مرد و پدر رو به بابام تبریک گفتمو مامانم گفت خوب ببوسش...
و گفتم روم نمیشه...
واقعا روم نمیشه
و از این بابت خیلی متاسفم...
منیکه بچگی هام بعضی شبا باید توی بغل بابام میخوابیدم
منی که وقتی فیلممیدیدیم پای لاغر و استخونی بابامرو به بالش ترجیح میدادمو بهترین خاطرات بچگی ام وقتیه که سرمرو روی سینه اش میزاشتم و دستش و بغل میکردم...
منیکه دست خودم رو می زاشتم تو دست بابام میگفتم ببین چقدر دستت بزرگه...
در جواب مامانم گفتم روم نمیشه خود بابامم بود و گفتم متاسفم که رومنمیشه
ولی بعد چند دقیقه گفتم شاید تا روز دیگه ای من نباشم گور بابای هر چی رو شدن و نشدنه...
رفتم و بوسیدمش...
و گفتم که دوست داشتم یه چیزی واست بگیرم ولی شرایطش رو نداشتم...
پدر قهرمان بچه اشه
بابای من خوبی داشته و بدی همداشته
دوست ندارم بگم بدی
بهتره بگم بعضی وقتا خوب نبوده
هر دوش رو توی ذهنم دارم
حتی لحظاتی که خوب نبوده بیشتر
ولی میدونم که همه مون ادمیم،یه وقتایی خوبیم و یه وقتایی نه
و مهم تر اینکه اوناز یه نسل دیگه اس
و این تفاوت دنیای ما چیزی خیلی بزرگیه
نمیدونم خواستم اینو فقط واسه خودم بنویسمولی وقتی جواب پیامت رو دادمدوست داشتم اینوبه یکی گفته باشم
یکی حرفام و نوشته هام رو بخونه
اگه وقت گذاشتی و تا آخرش رو خوندی مرسی ازت
بعد مدت ها یه متن بلند نوشتم...
نوشتنحالم رو خوب میکنه...
🙂#پیام_شما