#آداب_رسوم_منطقه_چرّا
#عید #حنا #فطیر حنای عید
با اکبر زیر درخت های سیبِ حیاطشان نشسته ایم و مثل روزهای قبل با گِل مجسمه می سازیم؛ از پای سیب ها گِل بر می داریم و ورز می دهیم و بعد گاو و گوسفند و اسب و خر درست می کنیم.گاهی حیاط و خانه و ایوان هم می سازیم.هر روز کارمان گِل بازی ست.هر وقت مادرم سراغم می آید دست و لباس من گلی ست.با اخم و تَخم دستم را می گیرد و می بردم خانه.اکبر تنها می ماند و نگاه می کند، دلم برایش می سوزد.
در خانه مادرم اول تمیز دست و رویم را می شوید. و بعد رخت های تمیزی را که صبح تنم کرده است و من کثیف کرده ام، بیرون می آورد، و باز رخت های شسته تنم می کند.سرکوفت می زند که انضباط ندارم.تا نیم ساعتی مراقبمن است، اما دو باره سرگرم کار و بارِ خانه می شود و من دزدکی از خانه بیرون می آیم و می روم تا با اکبر بازی کنم.اکبر هم رخت های شسته اش را پوشیده و مادرش با او دعوا کرده است.
اما حالا سه چهار ساعت است باگل مجسمه می سازیم، و مادرم نیامده ست سراغم.دیگر خودم نگرانم. دارد غروب می شود.باید به خانهٔ خودمان برگردم.آن وقت مادرم لباس های کثیفم را خواهد دید، و باز دعوا خواهد کرد.اکبر هنوز سرگرم گل بازی ست.از پای سیب ها گل می کند، و ورز می دهد.یک لحظه انگار مادرش را می بیند و گُندهٔ بزرگِ گل تالاپی از دستش می افتد.من چشم باز می کنم، در خانه مان توی اتاق روی تشک خوابیده ام.لحاف هم رویم هست. صبح است مادرم نزدیک رختخوابِ من ساکت نشسته و دارد خمیر ورز می دهد. صدای ورز و تاپ تاپِ خمیرش می آید.پس صحنهٔ گل بازی را من خواب دیده ام! خوشحال می شوم اما احساس می کنم زیر لحاف دستم گِلی ست! گل لای انگشتانم خشکیده ست!
از ترس پیش از آن که سر از بالش بردارم اول شروع می کنم به گریه؛ با این هدف که مادرم دلش به رحم بیاید. وقتی دلیل گریه ام را می پرسد می گویم : «دستم گلی ست».اما این بار برخلاف روز های قبل، همچنان که به کارشمشغول است لبخند می زند و مهربان و صمیمی می گوید:« گِل نیست گُلم، دستات رُ شب که خواب بودی خودم حنا گرفته ام، فردا عیده؛ حالا هم می خوام برات
فطیر درست کنم». من با خیال راحت لبخند می زنم و می روم زیر لحاف.اما دیگر از ذوق عید و دست حنایی خوابم پریده است.
استاد
#سعید_شیریکانال منطقه سرسبز شراء
👇✅ https://t.me/joinchat/AAAAAD4TqymMcs15hlV7FQ