#نوستالژیکنوشته زیبای زیر خاطره ی فوق العاده اقای
#سعید_شیری از فصل انگور چیدن در سالیان نه چندان گذشته روستای زیبای اناج است.
🌸متن انقدر زیبا و با ظرافت نوشته شده که با خواندنش خاطرات زیادی از دوران انگور چیدن قدیم تداعی میشود.
🌸#دالان_سبز سر بالایی خاکی که تمام می شد، دیگر سایه سار
قلمستان هم تمام شده بود و می رسیدیم
اول باغ های انگور. فاصله آبادی تا باغ ها
دالان سبز و خنکی بود از قلمستان های تبریزی که انبوه و پرتراکم در دو سوی جاده قد کشیده بودند و راه را
تاریک کرده بودند. پشت درخت های سمت راست، رودخانه بود که در امتداد قلمستان جاری بود. و روی شن ها و لابلای بوته های بید آوازهای زلالش را
می خواند و به راهش می رفت. پشت درخت های سمت چپی هم، جوی بزرگ بود و آب کبودش.
صبح ها، موسم انگور چیدن باید سوار بر الاغ از این
دالان سبز و پر درخت گذر می کردیم. بوی قیاق و پونه تا ته ریه هایمان می رفت و قور قور فاخته؛ ته مانده های خوابمان را جارو می کرد .
با خواهرم صفی نق می زدیم تا پدرم ما را در خرسبد بنشاند . من یک طرف، صفی طرف دیگر. از لای ترکه های خرسبد تنه سفید تبریزی ها را می دیدیم
که خوش خوشک از ما جا می ماندند و ما کجاوه مان به جلو می رفت. کم کم انگشت و بینی مان یخ می کرد
و پنجه های پایمان در خرسبد به مور مور می افتاد .
آن وقت
دالان تمام می شد و سر بالایی ما را به ابتدای باغ می رساند. خورشید این جا پیدا می شد . من با صفی در خر سبد بلند می شدیم ودست و صورتمان را در نور گرم آفتاب صبح شناور می
کردیم. راه از میان باغ ها ادامه پیدا می کرد و ذوق تماشا در ما پرواز می گرفت و الی ترکه های مو و خوشه های زرد و سرخ تفرج می کرد.
بالای باغمان از خر پیاده می شدیم و با صفی سبدها را می بردیم روی بنه . پدرم افسار خر را جایی می بست و خر سبدها را می آورد . ما زورمان به خر سبد نمی رسید . انگورها از ترکه های مو آویزان بودند و رویشان هنوز هم شبنم بود. بعضی هم روی زمین و زیر برگ مو پنهان بودند. پدرم تأکید
می کرد تا حواسمان باشد ، پا روی خوشه ها نگذاریم. ما خوشه های کوچک را اول می چیدیم که بندشان هنوز
سبز و ُترد بود و راحت از ترکه جدا می
شد . و خوشه هایی را که بند زرد و سفت داشتند رها می کردیم تا او خودش ببرد ، با چاقو یا اره موبر.
چاقو فقط برای خودش بود و دست ما نمی داد می گفت دستتان را می برید . اما من و صفی اصرار داشتیم
خوشه بزرگ نیز بچینیم. می خواستیم ثابت کنیم زور و قابلیت داریم. وقتی که خوشه ای بزرگ را می چیدیم، با افتخار روی دست بلندش می کردیم و به پدرم نشان می دادیم. بین من و صفی رقابت می افتاد آن وقت خوشه های کوچک را جا می گذاشتیم و جلو می رفتیم تا خوشه بزرگ بچینیم . کم کم سبد از خوشه های زرد و ارغوانی پر می شد. آن
وقت پدرم انگورها را می برد در خر سبد می ریخت .
انگور هم می خوردیم . انگور صبح ُترد و
خنک بود، شیرین و آبدار .
@sharraTelegramدر باغ های مجاور هم، همسایه ها انگور می چیدند. گاهی من و صفی از کار دست می کشیدیم و از درخت سیب بالا می رفتیم . آن وقت باغ
و جاده را بهتر می دیدیم، اطرافمان تا دور دست موستان بود و جا به جا انگور چین ها پیدا بودند.
جاده نیز کم کم پر رفت و آمد تر می شد . وقتی که خرسبد دو لنگه اش پر می شد ، همسایه ها می آمدند
کمک می کردند، خر را کنار بار می آوردیم و خر سبد را بارش می کردیم. انگور را پدرم می برد و ما
سبدها را می آوردیم، مشغول می شدیم تا او برگردد. انگور را برای کارگاه تیزابی می برد. طولی نمی کشید که پدر بزرگ هم می آمد و ما دوباره سبدها را پر می کردیم تا باز او بیاید و با خر سبد ببرد تیزابی.
نزدیک ظهر مادرم هم می آمد، با دیگ آش ترخنه دوغ و یک سفره نان، بساط چایی را هم می آورد .
ظهر زیر درخت سیب سفره می انداختیم و دور هم ناهارمان را می خوردیم. ترخنه دوغ ترشی دلچسبی
داشت، شیرینی انگور را تلافی می کرد.بعد از ناهار با ترکه های خشک مو آتش روشن می کردیم. کتری که
جوش می آمد چایی درست می کردیم. چایی آتشی که طعم دود داشت . آن وقت در سایه سار سیب استراحتکی می
کردیم و یک کمی هوا که خنک می شد از نو سبد به دست سمت کرت ها می رفتیم . تا عصر بازهی ما سبدها
را پر می کردیم و پدرم با خر سبد برای تیزابی می برد.
غروب، وقتی که آفتاب پشت کوه پنهان می شد ، کم کم بساطمان را بر می چیدیم . بر خر سوار می شدیم،
دالان سبز را دوباره طی می کردیم ، و دسته جمعی برمی گشتیم آبادی. شب، خوابمان تکرار جاده بود وباغ ، و دستهایمان هنوز انگور سرخ و زرد بود که می چید، و خوشه خوشه در سبد می انداخت .
#انگور_چیدن آن زمان برای ما شبیه
#عید بود؛ عیدی که سالی یک بار از راه می رسید و دست ما را
در دست می گرفت و با خود