یه روز کسی که دوستش داشتم یه جعبهی پر از تاریکی بهم داد،مدتها اونو کنار خودم نگه میداشتم،حملش میکردم،گاهی هم با یه تیکه پارچه، گردوغبارهاشو پاک میکردم. اونقدر با خودم حملش کردم تا اینکه شونههام از تحمل این بار خم شد،نفسم بالا نميومد، به نظرم دیگه وقتش رسیده بود یه جایی، اونو جا بذارم و به راه خودم ادامه بدم. نمیدونم کِی،کجا،چه ساعتی،چه روزی این اتفاق افتاد،ولی بالاخره جعبهرو گم کردم. ولی گاهی دلم میخواد برم بگردم و پیداش کنم.چه بدونم،شاید آدما گاهی دلشون واسه تاریکیهاشون تنگ میشه.