اولین دست، دست کمال بود که بالا آمد. بعد از او دستها مثل مردگانی که سر از قبر بیرون میآورند، یکی پس از دیگری بالا میآمد. همه دستشان بالا بود به جز نادر و یونس. نادر دستش را به آهستگی بالا آورد. یونس هم دستش را آرام بالا آورد. نادر، اسم همه را نوشت. فقط کلجواد که سنّش بالا بود را ننوشت. موقعی که میخواست اسم یونس را بنویسد، زارحیدر مانع شد و گفت:
«ما خودمان بَچِهیَ روستاییم و با دَشتکان و کوه و کمر و چاه، کَلان گشتهایم؛ حَجآقا بچهی شهرند و غریب. اگر موافقید ایشان از قرعه مُعاف بواَن.»
کمال دود غلیظ سیگارش را از زیر سبیل بور و پُرپُشتش بیرون داد. ابروی ضخیمش را در هم کشید.
«اینها همهش بهانِیَه. ما اینجا تافتهیَ جدا بافتهمان نِیَه. آنهایی که عمری لذت محراب رفتن و سلام و صلواتهای مردم را چشیدن، بذارید یکبار هم تلخی چاه رفتن را تحمل کنند.»
زارحیدر سری تکان داد و خواست چیزی بگوید که یونس به لیست اسامی اشاره کرد و گفت:
«اسمم را بنویس آقا نادر»
برشی از رمان
#به_نام_یونسنوشته
#علی_آرمیننشر
#شهرستان_ادب#مدرسه_رمان📚 آیدی خرید تلگرامی کتب
#انتشارات_شهرستان_ادب 📚@adab_book(09037233888)
📚 سایت خرید اینترنتی
📚Adabbook.com—-------------------------------------------
کانال رسمی انتشارات شهرستان ادب
@ShahrestanAdabPub