با هر حرکت بدنش، بیشتر آشوب می شدم. نیرویی داغم کرد و هلم داد جلو. چوب دستی به دست از بالای درخت آمدم پایین. پاورچین پاورچین بهش نزدیک شدم. چوب دستی را بردم بالا. تا خواستم بزنمش، تند و فرز جاخالی داد. چوب دستی فقط خورد به دمش. میووی بلندی کرد و به سرعت باد غیبش زد.
بابا از ایوان روبه روی کلاس
ها داد زد: "آهای بچه، چه کار به کار این بدبخت بیچاره
ها داری؟ چشمت به گربه میافته، قاتل بابتو میبینی انگار!"
پام را محکم کوبیدم زمین. چوب دستی را پرت کردم طرف درخت و فریاد زدم: "قاتل بابام را نه، قاتل مرغ عشقام؛ قاتل عزیزترین چیزی که داشتم. میفهمی؟!"
برشی از رمان نوجوان
#چشم_های_سبز_هیهو_هامانوشته
#ریحانه_جعفرینشر
#شهرستان_ادب#مدرسه_رمان@ShahrestanAdabPub