می توانم فریاد بزنم چون هیچ کس در باغ نیست تا صدایم را بشنود. می توانم پشت کنم به جیوه و دست کنم در شلوار لی، از جزیره بزنم بیرون. می توانم دستش را بگیرم و بفشارم و طوری بگویم «چرا؟» که خدا هم بشنود و ...
نه، نمی توانم دستش را بگیرم. نمی توانم نگاهش کنم. موهایش دیگر مثل فوجی هایی نیست که پشت برگ های سبز تیره پنهان می شوند. مثل خنجر زنگ زده ای شده که بین روسری چین خورده و صورت سیب گلاب رنگش مانده باشد. که آماده است بزند به قلبم ...
برشی از مجموعه داستان
#حوای_سرگرداننوشته
#محمد_قائم_خانینشر
#شهرستان_ادب@ShahrestanAdabPub