#برشی_از_یک_کتاب :
«تن تن و سندباد»
هر وقت سوپرمن و افراد دیگر کشتی از اتاق بیرون آمدند. من چند بار به در اتاقشان ضربه زدم. کم کم پیدایشان میشود. فقط خدا کند سوپرمن از اتاق بیرون بیاید. اما کار تو، این است: هر وقت که گفتم، باید روغن را جلوی در اتاق آنها بپاشی بعد سوپرمن زمین میخورد و ما سلاح بیهوش کننده او را برمیداریم و فرار میکنیم.
اگر سگشان آمد چی...؟ آن حیوان بو میکشد و ما را پیدا میکند.
چرا انقدر میترسی؟ خوب، سگ هم پایش لیز میخورد و نمیتواند جلو بیاید.
صدای پارس سگ و صدای قدمهای سنگین یک نفر، از اتاق کناری آمد.
زود باش پهلوان پنبه؛ روغن را بریز جلوی در اتاقشان. قبل از اینکه به این اتاق نزدیک شود، باید برگردی.
پهلوان پنبه، در حالی که با ترس و لرز زیاد، ظرف روغن را در دست راستش گرفته، آن را جلوی در اتاق بزرگ کشتی خالی کرد. بعد، با عجله به اتاق تاریک برگشت و از شدت ترس، بیهوش نقش زمین شد.
نویسنده:
#محمد_میرکیانی**از سری کتابهای مسابقه بخون و ببر ۲
#خندوانه**
http://goo.gl/UR2sBB@shahreketab