#قسمتي_از_يك_كتاب :
"پسركي با پيژامه راه راه "
اين همه آدم اون بيرون كي هستند؟
پدر كه
از اين سوال يكه خورده بود،سرش را به سمت چپ كج كرد و گفت "برنو،سربازها،منشي ها،كارگران ستاد،البته همشان را قبلا ديدي."
"نه اون ها رو نميگم،اون آدم ها كه من
از پشت پنجره مي بينم.توي كلبه ها،اون دور دورها،همشون يه جور لباس پوشيدن"
پدر سرش را تكان داد و لبخندي ملايم بر لبانش ظاهر شد و گفت :اُه،آن آدم ها...آن آدم ها...خب،آن ها اصلا آدم نيستند برونو."
برونو با اخم و چين به ابرو انداخته و نامطمئن
از اينكه منظور پدر
از اين حرف چه بود،پرسيد:"اون ها آدم نيستن؟"
خب،نه آن طوري كه ما
از كلمه آدم ميفهميم.سپس ادامه داد:"اما تو حالا اصلا نبايد
از بابت آن ها نگران باشي.آن ها كاري به كار تو ندارند.تو هم هيچ وجه مشتركي با آن ها نداري.فقط توي خانه جديد جا بيفت و راحت باش.اين همه آن چيزي است كه من
از تو ميخواهم..."
نويسنده:
#جان_بوين*****************************
كتاب فوق توسط
#رامبد_جوان در اكانت شخصي اينستاگرامش به مخاطبانش توصيه شده است.
*****************************
http://goo.gl/4iei15@shahreketab