#برشی_از_یک_کتاب :
«میشکنم در شکن زلف یار»
او رها شد در کوچه و خیابان. دختری بی سر و سامان بدون سرپرست درست و حسابی! من مدتی او را زیر نظر داشتم. میدیدم که جوانهای محله چطور سر راهش را میگیرند، دهها متلک بارش میکنند و مزاحمش میشوند. با خودم گفتم: «فلانی، غیرتت کو؟ جوانمردیات کجاست؟ »
دلم میخواست او را از این وضعیت نجات بدهم؛ اما راهش را نمیدانستم. خیلی فکر کردم تا بالاخره تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم در حالی که آه در بساط نداشتم. نه پول و پلهای در کار بود، نه خانه و زندگی مرتبی...
او هم نه ثروتی داشت که به آن دل ببندم و نه زیبایی و وجاهتی که چشمم را پر کند. هیچ! خدا شاهد است فقط و فقط قصدم نجابت او بود.
با پدر و مادرم موضوع را مطرح کردم . به شدت با آن مخالفت کردند؛ اما من که سرنوشت دختر را تباه میدیدم، نمیتوانستم دست روی دست بگذارم و به سادگی از این ماجرا بگذرم؛ هر چند آنان طردم کنند.
نویسنده:
#حسین_سروقامت**از سری کتابهای مسابقه بخون و ببر ۲
#خندوانه**
http://goo.gl/jvw3sS@shahreketab