داستان #دوازده_رخ بخش ۹ برگ ۱
خبر شد به بیژن که هومان چو شیر
به پیش نیای تو آمد دلیر
چو بشنید بیژن برآشفت سخت
به خشم آمد آن شیرپنجه ز بخت
بفرمود تا برنهادند زین
بر آن پیلتن دیزهٔ دوربین
بپوشید رومیزره جنگ را
یکی تنگ بربست شبرنگ را
به پیش پدر شد پر از کیمیا
سخن گفت با او ز بهر نیا
چنین گفت مر گیو را کای پدر
بگفتم ترا من همه در به در
که گودرز را هوش کمتر شدهست
به آیین نبینی که دیگر شدهست
دلش پر نهیب است و پرخون جگر
ز تیمار و ز درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدا کردهدید
بدان رزمگه جمله افگندهدید
نشان آنک ترکی بیامد دلیر
میان دلیران به کردار شیر
به پیش نیا رفت نیزه به دست
همی بر خروشید بر سان مست
چنان بد کز این لشکر نامدار
سواری نبود از در کارزار
که او را به نیزه برافراختی
چو بر بابزن مرغ بر ساختی
تو ای مهربان باب بسیارهوش
دو کتفم به درع سیاوش بپوش
نشاید جز از من که سازم نبرد
بدان تا برآرم ز مردیش گرد
بدو گفت گیو ای پسر هوش دار
به گفتار من سر به سر گوش دار
ترا گفته بودم که تندی مکن
ز گودرز بر بد مگردان سخن
که او کار دیدهست و داناترست
بدین لشکر نامور مهترست
سواران جنگی به پیش اندرند
که بر کینهگه پیل را بشکرند
نفرمود با او کسی را نبرد
جوانی مگر مر ترا خیره کرد؟
که گردن بدین سان برافراختی
بدین آرزو پیش من تاختی
نیم من بدین کار همداستان
مزن نیز پیشم چنین داستان
بدو گفت بیژن که گر کام من
نجویی نخواهی مگر نام من
شوم پیش سالار بستهکمر
زنم دست بر جنگ هومان به بر
وز آنجا بزد اسب و برگاشت روی
به نزدیک گودرز شد پوی پوی
ستایشکنان پیش او شد به درد
هم این داستان سر به سر یاد کرد
که ای پهلوان جهاندار شاه
شناسای هر کار و زیبای گاه
شگفتی همیبینم از تو یکی
وگر چند هستم به هوش اندکی
کز این رزمگه بوستان ساختی
دل از کین ترکان بپرداختی
شگفتیتر آنک از میان سپاه
یکی ترک بدبخت گمکرده راه
بیامد که یزدان نیکیکنش
همی بد سگالید با بد تنش
بیاوردش از پیش توران سپاه
بدان تا به دست تو گردد تباه
به دام آمده گرگ برگاشتی
ندانم کز این خود چه پنداشتی
تو دانی که گر خون او بیدرنگ
بریزند پیران نیاید به جنگ
مپندار کاو کینه بیش آورد
سپه را بر این دشت پیش آورد
من اینک به خون چنگ را شستهام
همان جنگ او را کمر بستهام
چو دستور باشد مرا پهلوان
شوم پیش او چون هژبر دمان
بفرماید اکنون سپهبد به گیو
مگر کان سلیح سیاووش نیو
دهد مر مرا خود و رومیزره
ز بند زره برگشاید گره
چو بشنید گودرز گفتار اوی
بدید آن دل و رای هشیار اوی
ز شادی بر او آفرین کرد سخت
که از تو مگرداد جاوید بخت
تو تا برنشستی به زین پلنگ
نهنگ از دم آسود و شیران ز جنگ
به هر کارزار اندر آیی دلیر
به هر جنگ پیروز باشی چو شیر
نگه کن که با او به آوردگاه
توانی شدن زان پس آورد خواه
که هومان یکی بدکنش ریمن است
به آورد و جنگ او چو آهرمن است
جوانی و ناگشته بر سر سپهر
نداری همی بر تن خویش مهر
بمان تا یکی رزم دیده هژبر
فرستم به جنگش به کردار ابر
بر او تیرباران کند چون تگرگ
به سر بر بدوزدش پولاد ترگ
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
هنرمند باشد دلیر و جوان
مرا گر بدیدی به رزم فرود
😞
ز سر باز باید کنون آزمود
به جنگ پشن بر نوشتم زمین
نبیند کسی پشت من روز کین
مرا زندگانی نه اندر خورست
گر از دیگرانم هنر کمترست
وگر بازداری مرا زین سخن
بدان روی کآهنگ هومان مکن
بنالم من از پهلوان پیش شاه
نخواهم کمر زان سپس نه کلاه
بخندید گودرز و زو شاد شد
به سان یکی سرو آزاد شد
بدو گفت نیک اختر و بخت گیو
که فرزند بیند همی چون تو نیو
تو تا چنگ را باز کردی به جنگ
فروماند از جنگ چنگ پلنگ
ترا دادم این رزم هومان کنون
مگر بخت نیکت بود رهنمون
گر این اهرمن را به دست تو هوش
برآید به فرمان یزدان بکوش
به نام جهاندار یزدان ما
به پیروزی شاه و گردان ما
بگویم کنون گیو را کان زره
که بیژن همیخواهد او را بده
گر ایدنک پیروز باشی بر اوی
ترا بیشتر نزد من آبروی
ز فرهاد و گیوت برآرم به جاه
به گنج و سپاه و به تخت و کلاه
بگفت این سخن با نبیره نیا
نبیره پر از بند و پر کیمیا
پیاده شد از اسب و روی زمین
ببوسید و بر باب کرد آفرین
بخواند آن زمان گیو را پهلوان
سخن گفت با او ز بهر جوان
وز آن خسروانی زره یاد کرد
کجا خواست بیژن ز بهر نبرد
چنین داد پاسخ پدر را پسر
که ای پهلوان جهان سر به سر
مرا هوش و جان و جهان این یکیست
به چشمم چنین جان او خوار نیست
بدو گفت گودرز کای مهربان
جز این برد باید به وی بر گمان
که هر چند بیژن جوانست و نو
به هر کار دارد خرد پیشرو
و دیگر که این جای کین جستن است
جهان را ز آهرمنان شستن است
به کین سیاوش به فرمان شاه
نشاید به پیوند کردن نگاه
و گر بارد از ابر پولاد تیغ
نشاید که داریم ما جان دریغ
@shahname_ferdoosi