داستان #دوازده_رخ بخش ۸ برگ ۲
کمربستهٔ کین آزادگان
به نزدیک گودرز کشوادگان
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای برمنش مهتر دیوبند
شنیدم همه هرچ گفتی به شاه
وز آن پس کشیدی سپه را به راه
چنین بود با شاه پیمان تو
به پیران سالار فرمان تو
فرستاده کامد به توران سپاه
گزین پور تو گیو لشکرپناه
از آن پس که سوگند خوردی به گاه
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه
که گر چشم من در گه کارزار
به پیران برافتد برآرم دمار
چو شیر ژیان لشکر آراستی
همی بآرزو جنگ ما خواستی
کنون از پس کوه چون مستمند
نشستی به کردار غرم نژند
به کردار نخچیر کز شرزه شیر
گریزان و شیر از پس اندر دلیر
گزیند به بیشه درون جای تنگ
نجوید ز تیمار جان نام و ننگ
یکی لشکرت را به هامون گذار
چه داری سپاه از پس کوهسار
چنین بود پیمانت با شهریار
که بر کینه گه کوه گیری حصار
بدو گفت گودرز کاندیشه کن
که باشد سزا با تو گفتن سخن
چو پاسخ بیابی کنون ز انجمن
به بی دانشی بر نهی این سخن
تو بشناس کز شاه فرمان من
همین بود سوگند و پیمان من
کنون آمدم با سپاهی گران
از ایران گزیده دلاور سران
شما هم به کردار روباه پیر
به بیشه در از بیم نخچیرگیر
همی چاره سازید و دستان و بند
گریزان ز گرز و سنان و کمند
دلیری مکن جنگ ما را مخواه
که روباه با شیر ناید به راه
چو هومان ز گودرز پاسخ شنید
چو شیر اندر آن رزمگه بردمید
به گودرز گفت ار نیایی بجنگ
تو با من نه زانست کایدت ننگ
از آن پس که جنگ پشن دیدهای
سر از رزم ترکان بپیچیدهای
به لاون به جنگ آزمودی مرا
به آوردگه بر ستودی مرا
ار ایدونک هست اینک گویی همی
وز این کینه کردار جویی همی
یکی برگزین از میان سپاه
که با من بگردد به آوردگاه
که من از فریبرز و رهام جنگ
بجستم به سان دلاور پلنگ
بگشتم سراسر همه انجمن
نیاید ز گردان کسی پیش من
به گودرز بد بند پیکارشان
شنیدن نه ارزید گفتارشان
تو آنی که گویی به روز نبرد
به خنجر کنم لاله بر کوه زرد
یکی با من اکنون بدین رزمگاه
بگرد و به گرز گران کینهخواه
فراوان پسر داری ای نامور
همه بسته بر جنگ ما بر کمر
یکی را فرستی بر من به جنگ
اگر جنگجویی چه جویی درنگ
پس اندیشه کرد اندران پهلوان
که پیشش که آید به جنگ از گوان
گر از نامداران هژبری دمان
فرستم به نزدیک این بدگمان
شود کشته هومان بر این رزمگاه
ز ترکان نیاید کسی کینهخواه
دل پهلوانش بپیچد به درد
از آن پس به تندی نجوید نبرد
سپاهش به کوه کنابد شود
به جنگ اندرون دست ما بد شود
ور از نامداران این انجمن
یکی کم شود گم شود نام من
شکسته شود دل گوان را به جنگ
نسازند زان پس به جایی درنگ
همان به که با او نسازیم کین
بر او بر ببندیم راه کمین
مگر خیره گردند و جویند جنگ
سپاه اندر آرند زان جای تنگ
چنین داد پاسخ به هومان که رو
به گفتار تندی و در کار نو
چو در پیش من برگشادی زبان
بدانستم از آشکارت نهان
که کس را ز ترکان نباشد خرد
کز اندیشهٔ خویش رامش برد
ندانی که شیر ژیان روز جنگ
نیالاید از بن به روباه چنگ
و دیگر دو لشکر چنین ساخته
همه بادپایان سر افراخته
به کینه دو تن پیش سازند جنگ
همه نامداران بخایند چنگ
سپه را همه پیش باید شدن
به انبوه زخمی بباید زدن
تو اکنون سوی لشکرت باز شو
برافراز گردن به سالار نو
کز ایرانیان چند جستم نبرد
نزد پیش من کس جز از باد سرد
بدان رزمگه بر شود نام تو
ز پیران برآید همه کام تو
بدو گفت هومان به بانگ بلند
که بی کردن کار گفتار چند
یکی داستان زد جهاندار شاه
به یاد آورم اندرین کینهگاه
که تخت کیان جست خواهی مجوی
چو جویی از آتش مبرتاب روی
ترا آرزو جنگ و پیکار نیست
وگر گل چنی راه بیخار نیست
نداری ز ایران یکی شیرمرد
که با من کند پیش لشکر نبرد
به چاره همی بازگردانیم
نگیرم فریبت اگر دانیم
همه نامداران پرخاشجوی
به گودرز گفتند کاینست روی
که از ما یکی را به آوردگاه
فرستی به نزدیک او کینهخواه
چنین داد پاسخ که امروز روی
ندارد شدن جنگ را پیش اوی
چو هومان ز گودرز برگشت چیر
برآشفت بر سان شیر دلیر
بخندید و روی از سپهبد بتافت
سوی روزبانان لشکر شتافت
کمان را به زه کرد و ز ایشان چهار
بیفگند ز اسب اندر آن مرغزار
چو آن روزبانان لشکر ز دور
بدیدند زخم سرافراز تور
رهش بازدادند و بگریختند
به آورد با او نیاویختند
به بالا برآمد به کردار مست
خروشش همی کوه را کرد پست
همی نیزه برگاشت بر گرد سر
که هومان ویسه است پیروزگر
خروشیدن نای رویین ز دشت
برآمد چو نیزه ز بالا بگشت
ز شادی دلیران توران سپاه
همی ترگ سودند بر چرخ ماه
چو هومان بیامد بدان چیرگی
بپیچید گودرز زان خیرگی
سپهبد پر از شرم گشته دژم
گرفته بر او خشم و تندی ستم
به ننگ از دلیران بپالود خوی
سپهبد یکی اختر افگند پی
کز ایشان بد این پیشدستی به خون
بدانند و هم بر بدی رهنمون
از آن پس به گردنکشان بنگرید
که تا جنگ او را که آید پدید
@shahname_ferdoosi