View in Telegram
داستان #دوازده_رخ بخش ۸ برگ ۱ نشست از بر زین سپیده‌دمان چو شیر ژیان با یکی ترجمان بیامد به نزدیک ایران سپاه پر از جنگ دل سر پر از کین شاه چو پیران بدانست کو شد بجنگ بر او بر جهان گشت ز اندوه تنگ بجوشیدش از درد هومان جگر یکی داستان یاد کرد از پدر که دانا به هر کار سازد درنگ سر اندر نیارد به پیکار و ننگ سبکسار تندی نماید نخست به فرجام کار انده آرد درست زبانی که اندر سرش مغز نیست اگر در بارد همان نغز نیست چو هومان بدین رزم تندی نمود ندانم چه آرد به فرجام سود جهان داورش باد فریادرس جز اویش نبینم همی یار کس چو هومان ویسه بدان رزمگاه که گودرز کشواد بد با سپاه بیامد که جوید ز گردان نبرد نگهبان لشکر بدو بازخورد طلایه بیامد بر ترجمان سواران ایران همه بدگمان بپرسید کین مرد پرخاشجوی به خیره به دشت اندر آورده روی کجا رفت خواهد همی چون نوند به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند به ایرانیان گفت پس ترجمان که آمد گه گرز و تیر و کمان که این شیردل نامبردار مرد همی با شما کرد خواهد نبرد سر ویسگان است هومان به نام که تیغش دل شیر دارد نیام چو دیدند ایرانیان گرز اوی کمر بستن خسروی برز اوی همه دست نیزه گزاران ز کار فروماند از فر آن نامدار همه یکسره بازگشتند از اوی سوی ترجمانش نهادند روی که رو پیش هومان به ترکی زبان همه گفتهٔ ما بر او بر بخوان که ما را به جنگ تو آهنگ نیست ز گودرز دستوری جنگ نیست اگر جنگ جوید گشاده است راه سوی نامور پهلوان سپاه ز سالار گردان و گردنکشان به هومان بدادند یک یک نشان که گردان کجایند و مهتر کجاست که دارد چپ لشکر و دست راست وز آن پس هیونی تگاور دمان طلایه برافگند زی پهلوان که هومان از آن رزمگه چون پلنگ سوی پهلوان آمد ایدر بجنگ چو هومان ز نزد سواران برفت بیامد به نزدیک رهام تفت وز آنجا خروشی برآورد سخت که ای پور سالار بیدار بخت چپ لشکر و چنگ شیران توی نگهبان سالار ایران توی بجنبان عنان اندر این رزمگاه میان دو صف برکشیده سپاه به آورد با من ببایدت گشت سوی رود خواهی وگر سوی دشت وگر تو نیابی مگر گستهم بیاید دمان با فروهل به هم که جوید نبردم ز جنگاوران به تیغ و سنان و به گرز گران هر آن کس که پیش من آید به کین زمانه بر او بر نوردد زمین وگر تیغ ما را ببیند به جنگ بدرد دل شیر و چرم پلنگ چنین داد رهام پاسخ بدوی که ای نامور گرد پرخاشجوی ز ترکان ترا بخرد انگاشتم از این سان که هستی نپنداشتم که تنها بدین رزمگاه آمدی دلاور به پیش سپاه آمدی بر آنی که اندر جهان تیغ‌دار نبندد کمر چون تو دیگر سوار یکی داستان از کیان یاد کن ز فام خرد گردن آزاد کن که هر کو به جنگ اندر آید نخست ره بازگشتن ببایدش جست از اینها که تو نام بردی بجنگ همه جنگ را تیز دارند چنگ ولیکن چو فرمان سالار شاه نباشد نسازد کسی رزمگاه اگر جنگ گردان بجویی همی سوی پهلوان چون بپویی همی ز گودرز دستوری جنگ خواه پس از ما به جنگ اندر آهنگ خواه بدو گفت هومان که خیره مگوی بدین روی با من بهانه مجوی تو این رزم را جای مردان گزین نه مرد سوارانی و دشت کین وز آنجا به قلب سپه برگذشت دمان تا بدان روی لشکر گذشت به نزد فریبرز با ترجمان بیامد به کردار باد دمان یکی برخروشید کای بدنشان فروبرده گردن ز گردنکشان سواران و پیلان و زرینه کفش ترا بود با کاویانی درفش به ترکان سپردی به روز نبرد یلانت به ایران نخوانند مرد چو سالار باشی شوی زیردست کمر بندگی را ببایدت بست سیاووش رد را برادر توی به گوهر ز سالار برتر توی تو باشی سزاوار کین خواستن به کینه ترا باید آراستن یکی با من اکنون به آوردگاه ببایدت گشتن به پیش سپاه به خورشید تابان برآیدت نام که پیش من اندر گذاری تو گام وگر تو نیایی به جنگم رواست زواره گرازه نگر تا کجاست کسی را ز گردان به پیش من آر که باشد ز ایرانیان نامدار چنین داد پاسخ فریبرز باز که با شیر درنده کینه مساز چنینست فرجام روز نبرد یکی شاد و پیروز و دیگر به درد به پیروزی اندر بترس از گزند که یکسان نگردد سپهر بلند درفش ار ز من شاه بستد رواست بدان داد پیلان و لشکر که خواست به کین سیاوش پس از کیقباد کسی کو کلاه مهی برنهاد کمر بست تا گیتی آباد کرد سپهدار گودرز کشواد کرد همیشه به پیش کیان کینه‌خواه پدر بر پدر نیو و سالار شاه و دیگر که از گرز او بی‌گمان سرآید به سالارتان بر زمان سپه را به ویسه است فرمان جنگ بدو بازگردد همه نام و ننگ اگر با توام جنگ فرمان دهد دلم پر ز دردست درمان دهد ببینی که من سر چگونه ز ننگ برآرم چو پای اندر آرم بجنگ چنین پاسخش داد هومان که بس به گفتار بینم ترا دسترس بدین تیغ کاندر میان بسته‌ای گیا بر که از جنگ خود رسته‌ای بدین گرز جویی همی کارزار که بر ترگ و جوشن نیاید به کار وز آنجا بدان خیرگی بازگشت تو گفتی مگر شیر بدساز گشت @shahname_ferdoosi
Telegram Center
Telegram Center
Channel