یادداشتی دربارۀ «یوزپلنگانی که با من دویدهاند»
🖌شکیبا خسروی
من خورشت کرفس (و حتی قورمهسبزی) دوست ندارم.
ولی جرات بیان این حقیقت را در خانه ندارم. چون در خانه ما، دوست نداشتن، اصلا معنی ندارد و اگر به شما سنگ هم بدهند، باید خدا را شکر کنید و تا لقمه آخر سنگتان را میل کنید.
پس روزهایی که کرفس داریم، من این خورشت را تحمل میکنم ولی یقینا دوساعت دیگر در خانه به دنبال غذا میگردم. چون سیر و پر نخوردهام.
داستان کوتاه برای من مانند خورشت کرفس است. میخوانم ولی واقعا لذتی نمیبرم. کتابهای مصطفی مستور را هیچ وقت نفهمیدهام و «سه کتابِ» زویا پیرزاد را هم هیچوقت تمام نکردهام.
وقتی کتاب «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» را باز کردم و دیدم در دیگ «نجدی» هم خورشت کرفس است، واقعاً ناراحت شدم ولی باور بفرمایید ، «بیژن نجدی»، خورشت کرفسهایش با بقیه فرق دارد. شاید رب میزند. شاید ادویهای از مادربزرگش ارث بردهاست. نمیدانم چه بود ولی این کتاب شاهکار است.
من با حس چشایی ضعیفم بعضی از ادویههایش را مزه کردهام .
بیژن نجدی شاعر بوده و این ویژگی او در تمام جملاتش هویداست. پنداری داستان ننوشته بلکه شعری سروده که در زندان جملات اسیر شده. توصیفات و تشبیهاتش آنقدر دقیق است عمیقاً غرق دریای داستانهایش میشوی.
ادویه دوم و شاید مهمترین ادویهاش برای من رعایت اصل « نگو، نشانم بده» است.
مثلا میتوانست در اول یکی از داستانهایش خیلی رک و راست بگوید اصغر ناشنوا است. ولی در تمام داستان این ناشنوایی را به ما نشان میدهد، برای مثال: «اصغر تکان خوردن صداها را روی صورتش احساس میکرد.» و یا در جای دیگری میگوید : «به سکوت پارس کشیدن سگی که در حیاط میدوید گوش داد.»
(من اسم شخصیت را عوض کردهام که داستان لو نرود!)
و ادویه سوم قدرت نجدی در تغییر راوی و صحنه ماجراست. اصطلاح علمیاش را بهیاد ندارم ولی چنان مسلط با زمان و مکان بازی میکند که مخاطب بهراحتی در صحنههای مختلف جابجا میشود. داستان مانند طنابی به دور گردن شما میافتد و شما را میکشاند تا تمام شود.
هدف من از خواندن این کتاب لذت بردن و آموختن از نجدی برای نوشتن بود، اما وقتی داستان اول تمام شد، کتاب را بستم و در اینترنت به دنبال زندگینامه و دیگر کتاب های نجدی گشتم و وقتی فهمیدم عمر این نویسنده و شاعر تمام شده، آنقدر غصه خوردم که خودم باورم نمیشد.
حتی تیتر و عنوان کتاب برای من شبیه درس بود و بعد از خواندن دلیل نامگذاری، حظ فراوان بردم.
در همان نگاهی که به زندگینامه ایشان و سالهای زندگیاش داشتم، دلیل غم کتابش را متوجه شدم. یقینا داستانها معنای عمیقتری از آنچه ما میخوانیم دارند و پر از نماد هستند.
اگر حالتان گرفتهاست و حوصله غم و غصه ندارید، این کتاب را نخوانید . خود بیژن نجدی در توصیف خود گفته است که «من بهشکل غمانگیزی بیژن نجدی هستم.»
آخر بعضی از داستانها،خودم را میدیدم که چشمانم پر از اشک بود.
درآخر میخواهم بگویم:
بیژن نجدی، متاسفم که انقدر دیر با شما آشنا شدهام. شما توانستهاید خورشت کرفس را در هیبت شیشلیک عرضه کنید و این برای من بسان یک معجزه است!
shakibestan.com
@shahinkalantari