چند مدت پیش سر مزار
#جبار یک جوانی دیدم سر مزارش به شدت گریه می کند.
گفتم تو جبار را می شناختی؟ جوان که خوش سیما و با
#محاسن بود، گفت: خانم
#عراقی ما هر پنجشنبه سر مزار شهید می آییم و آب و گل می کاریم و خاک مزارش را می بوسیم. گفتم چرا؟
جوان گفت:من یک
#لات خیابان بودم و یک روز با موتور دم در حوزه بسیج رفتم و داد و بیداد کردم و الکی با
#عربده و صدای بلند گفتم: هی بچه بسیجی ها من می خواهم رئیستان را ببینیم و شروع به ناسزا گفتن به بسیجی ها کردم.
بعد گفتند: حاجی دارد می آید و نگاه کردم دیدم شهید
عراقی #خنده کنان آمد و گفت: جوان چی شده است؟
من هم گفتم می خواهم بسیجی شوم {با حالت تمسخر!!}
#شهید عراقی دست من را گرفت و برد تو حوزه بسیج و گفت: تو از الان معاون من و رئیس
#دسته_عملیاتی هستی! باورم نمی شد گفتم این همه نیروی خوب و بسیجی است چرا من رو گذاشتی معاون خودت؟
شهید
عراقی رو کرد به من گفت: بهتر از تو نداریم! از فردا من شدم معاون شهید
عراقی! فردا که رفتم بهش گفتم من نمی توانم چون من اصلاً نماز خواندن بلد نیستم! شهید
عراقی گفت: تو وقت نماز بیا اتاق من و من به بقیه می گویم تو پیش من نمازت را خواندی و این طور آرام آرام من بسیجی شدم و نماز و و همه چیز را یاد گرفتم و الان یک
#زندگی_خوب و شرافتمندانه دارم.
#سردار_جبار_عراقیبه روایت همسر
@shahidsharmandeim