اولین بار برای صحبت کردن زمان خواستگاری
وآخرین بار هم برای صحبت کردن قبل از اعزام به سوریه به گلزار شهدای قصر فیروزه تهران محل رفتیم.
محل دلداگے ما همین امامزاده بود
💚با عباس نسبت فامیلے داشتیم
👫پسرعموم بودن که 29 دی ماه سال 94 پیشنهاد ازدواج دادند و ماهم روی پیشنهادشون فکر کردیم.
اصلا انتظار نداشتم تو این سن ازدواج کنم
ولے وقتی به خواستگاریم اومدن،
متعجب شدم
😳اما خصوصیاتے که توذهن من بود،
عباس همه اون رو داشت و مهمترین شرطم این بود که همسر آینده ام تهران باشه که اینطور بود.
تو روز خواستگاری عباس به زندگے ساده و کالای ایرانے خیلی تاکید داشت
👌🏻ما 28 بهمن ماه سال 94 صیغه محرمیت رو خوندیم
و قرار بود تابستون عقد کنیم
😌💍 من خیلے مخالف رفتن عباس به سوریه بودم
☹️و اصلا اجازه ندادم که بره!
ولے با حرف هاش منو راضی کرد...
روزی که مےخواست به سوریه بره
من مدرسه بودم و از روزهای قبل هم امتحان داشتم
نتونستیم زیاد باهم صحبت کنیم
و فقط برام یه نامه برایم نوشته بود
💌وقتی اونو خوندم
خیلے مضطرب شدم
😰چون نوشته هاش طوری بود که مشخص می شد آخرین نوشته هاشه
خیلی عارفانه نوشته بود
💞😭نوشته بود رفتم تا وابسته نشوم
😓چون مےترسید عشق دنیویش زیاد و وابسته بشه!
و نتونه دل بکنه
😓و فراموش کنه که در اون طرف مرزها چه اتفاقاتی دارد میافته!
در تلگرام هم با هم در ارتباط بودیم
📱 وقتے یک هفته گذشته بود
تو تلگرام بهم گفت:
"یک هفته به اندازه یک ماه برایم گذشت"
💔😭@shahidsharmandeim#شهید_عباس_دانشگر #همسر_شهید #همسرانه #همسران_جوان #شهدای_مدافع_حرم #زوج_انقلابی