بعضی وقت ها که میخواست برود جلسه به من تلفن می زد و میگفت : " من ماشین ندارم. بعد از جلسه بیا دنبالم " گاهی اوقات درگیر کار میشدم و یک دفعه یادم می افتاد که ای داد بیداد! عمار منتظر بوده که من بروم دنبالش. سریع میرفتم مقر و سوال میکردم که " عمار را ندیده اید؟ " آنها هم میگفتند که جلسه تمام شده و او رفته ! یکبار که اینطور شد سریع برگشتم تا لااقل او را بین راه سوار کنم. قدری جلوتر دیدم دارد در شانه جاده آهسته قدم میزند و میرود. دم پایش ترمز کردم و او سوار شد. گفتم لابد از دستم شاکی است و کلی غر سرم میزند. آمد بالا و یک سلام و علیک گرم با من کرد. اصلا به روی خودش نیاورد که چقدر توی آن آفتاب منتظرم بوده و بعدش هم پیاده راه افتاده. گفت: " اسماعیل ضبط رو روشن کن " بعد هم همراه مداح شروع کرد به خواندن و سینه زدن. توی دلم گفتم بنازم به چنین فرمانده خاکی و بی ریا ....