﷽
.
🔰#قسمتهشتم
.
#شاید_مرا_بخری_نوکرت_شوم
یک ماجرایی را پیگیری می کردیم به نام «کمیته استقبال دانشجویی». استقبال از دانشجویان جدیدالورود مرسوم شده بود؛ ولی دوست نداشتیم آن طور که همه انجام میدهند، جلو برویم. نیمه مرداد زنگ میزد که بلند شو برویم یزد. می گفتم که بگذار کمی نفس بکشیم. چله تابستان می آمدیم یزد. می آمدیم که برنامه ریزی هایش را بکنیم؛ نشریه و کارهای تدارکات. بچه پولدار بود. منتها این طور نبود که همه اش دستش به تلفن با در جیب پدرش باشد. می رفت تهران، مادرش مرغ و خورشت و کلی خوراکی میداد، می آوردیم می ریختیم توی یخچال، ما هم همین طور. ده روزی خوش بودیم و بقیه اش دیگر هرچه رسد، نکوست. یک بار هم من پولم تمام شد، هم محمدحسین. برق خانه هم قطع شده بود. پول نداشتیم قبض را پرداخت کنیم. سعی می کردیم فقط موقع خواب برویم خانه. با چراغ موبایل یک جایی را پیدا می کردیم، می خوابیدیم. باشخصیت سوسولی به نام حمید رفاقت می کردیم که عشق بسیجی بازی بود. وقتی موتورمان بنزین تمام می کرد، میداد بهش
می گفت: «برویه چرخ بزن!» طفلک چهار قدم جلوتر موتور را دست می گرفت تا پمپ بنزین. بنزین می زد و می آورد. با این ترفند بنزینمان تأمین میشد. یک بار خیلی گرسنه مان شد. گفت: «چه کنیم؟» گفتم:«حمید؟!» رفتیم دم در خانه اش، گفتیم: «بیا بریم پیتزا بخوریم.
گفت: «چی شده یاد من کردید؟» او را نشاندیم وسط و با مسخره بازی و شوخی رفتیم پیتزا خوردیم. داشت تمام میشد که محمدحسین دوتا زد پشت پایم و گفت:
«تمومش نکن، فردا ناهار نداریم!» حمید رفت و حساب کرد. رساندیمش و رفتیم خانه. پنجره اتاق رو به حیاط بود. معمولا آن را باز می گذاشتیم. گفتم: «چی کار کنیم با این پیتزا؟» گفت: «بذار این بالا، باد می خوره، خراب نمیشه».
صبح بلند شدیم دیدیم غرق مورچه است! در مواقعی که ته جیبمان تار عنکبوت می بست، ناهارمان فالوده یزدی بود، شاممان هم فالوده یزدی. می خوردیم، ولی سیر نمی شدیم.
سال ۸۶، حضرت آقا سفری داشتند به یزد. در ستاد مردمی استقبال، خیلی فعال و تأثیرگذار بود. چند شبانه روز می رفت با بچه ها نامه های مردم را بخوانند.
آن پول تبرکی آقا را که مسئولان سفر داده بودند، نگه داشت و خوشحال بود. این طور جاها خیلی سفت مایه می گذاشت. چون با او هم رشته نبودم، در فاز کلاس، خاطره خاصی از او ندارم. منتها توی جزوه هایش اگر دو خط درباره استاتیک نوشته بود، سه خط «یا حسین» و «یا زینب» ضمیمه می کرد. یکی از دفترهایش را داشتم که در اسباب کشی گم شد: غزلیاتش بود و دست خطش.
هرچه گشتم، پیدایش نکردم.
نمی دانستیم عاقبتش این می شود.
فکر کنم فروردین بود؛ اوایل بحث هسته ای داشتیم با ماشین بسیج می رفتیم. رادیو روشن بود. اخبار درباره اینکه به UF6' رسیدیم، صحبت می کرد. آمدیم خانه، نماز شکرخواند. مسخره اش می کردیم که جمع کن؛ این کارها یعنی چی؟ جدی جدی راه افتاد برنامه گرفت درباره انرژی هستهای. آقای کوچک زاده را آورد توی سالن ثارالله برای سخنرانی.شیوه خودش را داشت و طوری هم نبود که بخواهد در برابر حرفها و حواشی کوتاه بیاید. موهایش را سشوار می کشید و روغن میزد. یک بار آمد و گفت: «شنیدم سرمه برا چشم خوبه. شب می کشیم و صبح میریم دانشگاه.» سرمه زدیم و رفتیم توی اتوبوس. دیدیم همه دارند چپ چپ نگاهمان می کنند. به ریشش عطر میزد و کاری هم به کار کسی نداشت. خیلی هم سر این موضوع چوب خورد و اساتید مسخره اش میکردند. ولی بازی را خوب بلد بود. میدانست هرجا، چه رفتاری اثرگذار است. در جلسات شورای فرهنگی دانشگاه روی کار خوب سوار بود. مسلط صحبت می کرد.
آن موقع اینترنت نبود که بروی و مثلا سایت آقای خامنه ای را بازکنی و مطلب آقا را بخوانی و بتوانی آنجا تحویل بدهی، همان چیزهایی را که در اخبار و مطبوعات می خواند و میشنید، به حافظه اش می سپرد. با آنها بازی می کرد. فوق العاده روی صحبت های آقاحساس بود. توی جلسات، یکریز از آنها استفاده می کرد. توی شورای فرهنگی هم که می رفت، همه بهش احترام می گذاشتند. مستند روح الله که آمد، به من گفت سریع بروید تهران بگیرید و بیاورید اینجا پخش کنید. خودش دیده بود. رفتیم سیصد تا گرفتیم و پخش کردیم.
یکی از رفتارهای سلوکی محمدخانی که دیگر هم دیده نشد، بحث روزه های مستحبی رجب وشعبان بود.
در صورت جلسه شورای حوزه بسیج آورد که برای اعضای شورای حوزه، روز دوشنبه و پنجشنبه الزامی است. این ایده خیلی ثمربخش بود. در رمضان هم بچه ها را افطاری میداد؛ کنار معراج شهدا با نان و پنیر و هندوانه.
.
#دلتنگ_تر_از_دلتنگ
#دلتنگی
#شهادت
#حاج_عمار
#م_ح_م_خ
#همت_مقاومت
#شهید_حاج_عمار
#الهی_پرواز_شهادت
#فدایی_حضرت_زینب
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی .
#به_امید_وصال