﷽
نام و نام خانوادگے: #محمود_رضا_بیضایے🥀
تاریخ تولد: 18/9/1360
محل تولد: تبریز📎
تاریخ شهادت: ۲۹/۱۰/۹۳🕊
محل شهادت: سوریه منطقه «قاسمیة»در جنوب شرقی دمشق💔
ڪپۍ مطالب با ذکرِ #صلواتبهنیتشهیدحلاݪ♥️
↰✿شرو؏ـموڹ 1397/12/6
اوایل دهه هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم، #پنجشنبه شبها یک دستگاه اتوبوس میآمد جلوی مسجد؛ نمازگزارها را سوار میکرد میبرد مسجد جامع برای #دعای_کمیل.
راه دوری بود از این سر شهر؛ تا آن سر شهر... من بیشتر وقتها «#درس_دارم » را بهانه میکردم و توفیق پیدا نمیکردم شرکت کنم ولی محمودرضا هر هفته میرفت.
یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت #گریه کرده بود پرسیدم: چطور بود؟! گفت: «حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه میگوید.»
این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچوقت یادم نرفته هر وقت دعای کمیل میخوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم میخورد، #محمودرضا میآید جلوی چشمم ...
یادتـان می کنم و با غـم دل می گویم حیـف و صد حیـف کزین قافله من جاماندم... همه ی روضه همین است و همین است فقط درد یک "سوخته" را سوخته ها میفهمند 😔 تا قیامت سرِ سربندِ "تو" بی بی دعواست... معنی این سخنم را #شهدا می فهمند...💔🕊
♨️حواستون هست که #حاج_قاسم داره یکی یکی یارانش رو گلچین میکنه....
🔸مسئوولیت مهمی در قرارگاه حلب داشت. دو روز پیش به یکی از دوستانش گفته بود #خواب دیدم حاج قاسم خودش با ماشین🚗 آمده دنبالم و میگه ابوالفضل آماده شو باهم #بریم.
🔹همسر و دو فرزند خردسالش هم که همراه وی در شهر حلب زندگی می کردند بعد از اینکه خبر #شهادتش را می دهند می گوید اصلا از شنیدن خبر شهادتش تعجب نکردم❌ چون در حال جمع کردن وسایل بودم! خودش دو روز پیش خواب دیده بود که حاج قاسم آمده دنبالش و ...
⭕️امروز پیکرش⚰ به وطن برمی گردد و #پنجشنبه تشییع می شود تا در #شب_قدر به خاک سپرده شود.
خوشا به سعادتش. چقدر برای همسر و فرزندانش سخت است که همراه با #پیکرش باید به کشور بازگردند😭
قلبم آنجا #آرام است ... آرامتر ازهرلحظه ای که بوده است ... روی سنگ قبر شهدا نوشته هاو سروده هایی ناب و زیبا چشم نواز ست همه را بارها و بارها می خوانم و نمیگذارم #صدای شان از درون ام #گم شود...
اوایل دهه هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم، #پنجشنبه شبها یک دستگاه اتوبوس میآمد جلوی مسجد؛ نمازگزارها را سوار میکرد میبرد مسجد جامع برای #دعای_کمیل.
راه دوری بود از این سر شهر؛ تا آن سر شهر... من بیشتر وقتها «#درس_دارم » را بهانه میکردم و توفیق پیدا نمیکردم شرکت کنم ولی محمودرضا هر هفته میرفت.
یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت #گریه کرده بود پرسیدم: چطور بود؟! گفت: «حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه میگوید.»
این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچوقت یادم نرفته هر وقت دعای کمیل میخوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم میخورد، #محمودرضا میآید جلوی چشمم ...
قلبم آنجا #آرام است ... آرامتر ازهرلحظه ای که بوده است ... روی سنگ قبر شهدا نوشته هاو سروده هایی ناب و زیبا چشم نواز ست همه را بارها و بارها می خوانم و نمیگذارم #صدای شان از درون ام #گم شود...
اوایل دهه هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم، #پنجشنبه شبها یک دستگاه اتوبوس میآمد جلوی مسجد؛ نمازگزارها را سوار میکرد میبرد مسجد جامع برای #دعای_کمیل.
راه دوری بود از این سر شهر؛ تا آن سر شهر... من بیشتر وقتها «#درس_دارم » را بهانه میکردم و توفیق پیدا نمیکردم شرکت کنم ولی محمودرضا هر هفته میرفت.
یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت #گریه کرده بود پرسیدم: چطور بود؟! گفت: «حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه میگوید.»
این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچوقت یادم نرفته هر وقت دعای کمیل میخوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم میخورد، #محمودرضا میآید جلوی چشمم ...