پله پله تا میدان تکلیف
🌷غیر از من ،هیچ کدام از اعضای خانواده را از تصمیمش برای اعزام به سوریه مطلع نکرده بود و تا آخر نکرد.
حضور مستشاری بچه های سپاه ،اوایل جنگ در سوریه بسیار مکتوم بود، برای همین محمودرضا به هیچ وجه درباره ی حضورش در سوریه چیزی نمی گفت.
آن اوایل برای خداحافظی می آمد تبریز و به من می گفت که مثلا فردا یا دو روز دیگر عازم هستم.
حضورش در سوریه حساب شده بود.
از این لحاظ من جدّاً به او افتخار می کردم.
کسی نباید فکر کند پشت سر این رفتن ها تفکری نبوده.
🌷من قدم به قدم
#رشد_فکریِ_محمودرضا و رسیدنش به پختگی را از سالهای نوجوانی دیده بودم. همیشه غبطه می خوردم به موقعیتی که او برای مجاهدت داشت و من آن را نداشتم.
من هیچ گاه بابت رفتن هایش ممانعتی نکردم. حتی به دهنم هم خطور نکرد.
اعتقاد داشتم هدفی که محمودرضا برای آن می رود، بزرگتر از ما وهمه چیز و حتی خودِ محمودرضاست.
هربارکه برای خداحافظی می آمد تبریز، به اومی گفتم: "برو کارَت را درست انجام بده و جای مرا هم خالی کن و خدا ان شاءالله حافظ است."
این اواخر به او می گفتم:
"مواظب خودت باش."
📚کتاب تو شهید نمی شوی ، حیات ج