﷽
نام و نام خانوادگے: #محمود_رضا_بیضایے🥀
تاریخ تولد: 18/9/1360
محل تولد: تبریز📎
تاریخ شهادت: ۲۹/۱۰/۹۳🕊
محل شهادت: سوریه منطقه «قاسمیة»در جنوب شرقی دمشق💔
ڪپۍ مطالب با ذکرِ #صلواتبهنیتشهیدحلاݪ♥️
↰✿شرو؏ـموڹ 1397/12/6
هرچه بر#سن آدم افزوده میشود #سطح نگاهش بالاتر میرود. ☝ #زمان را کوتاه تر میبیند🤷♂ و#زمین را کوچک تر می یابد. 🐾 اگر ارتفاع#سطح نگاهش به #بالاترین حد خود برسد؛ #قیامت راهم میبیند. ✋ گویی وقتی سطح نگاه انسان #بالا میرود، خود#او را نیز به پرواز🕊 درمی آورد و #اوج میگرد ولذت#پرواز را احساس خواهد کرد.🙃
یڪ نفر باید باشد... خیالت را از بودن روزهای بد راحت ڪند! آنقدر ڪه وقتی نگاهت میڪند و میگوید: "بیخیال،همه چیز #درست میشود" لبخند بزنی و مطمئن باشی وقتی #او میگوید: "میشود" حتما میشود، #حتما...! "هوالذی انزل السڪینه فی قلوب المؤمنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم..." "او ڪسی است ڪه #آرامش را در دلهای مؤمنان نازل ڪرد تا ایمانی به ایمان شان بیافزاید.. ممنون ڪه هستی #خدا❤️
خون زيادے از پای من رفتہ بود😞. بی حس شده بودم. عراقے ها اما مطمئن بودند كہ زنده نيستم حالت عجيبے داشتم. #زير_لب فقط مےگفتم:
يا صـاحـب الـزمـان ادرڪنی😔
هوا تاريک شده بود. #جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را بہ سختی باز کردم. مرا بہ آرامی بلند کرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشہ ای امن مرا روی زمين گذاشت. آهستہ و آرام.👌 من دردے حس نمےڪردم! آن #آقا ڪلے با من صحبت ڪرد. بعد فرمودند: ڪسی مےآيد و شما را نجات مي دهد. #او_دوست_ماست!❤️
لحظاتے بعد #ابـراهيـم آمد. با همان صلابت هميشگے مرا بہ دوش گرفت و حرڪت ڪرد آن #جمال_نورانی، ابـراهيــم را دوست خود معرفے ڪرد خوشا بہ حالش...💔😔
گفتمش #دل میخری پرسید چند گفتمش دل مال #تو تنها بخند #خنده اےڪرد و دل از دستم ربود تا به خود بازآمدم #او رفته بود دل زدستش روی #خاڪ افتاده بود جای #پایش روی دل #جامانده بود
🌷#شهید محمودرضا بیضائی متولد سال 1360 در #تبریز بود. بعد از اتمام #سربازی به عضویت #سپاه پاسداران درآمد و در بهمن ماه سال 82 برای گذراندن دوره ا#فسری وارد #دانشکده افسری امام علی (ع) شد. با آغاز جنگ #سوریه از سال 1390 برای #دفاع از #حرم اهل بیت و یاری #رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی به #سوریه رفت. پس از 2 سال حضور در جبهه سوریه #29 دی ماه سال 92 در اثر #اصابت_ترکش_تله_انفجاری به سر و سینه به شهادت رسید.
🌷#این جمله آخر را #شب_قدر گفته بود و گفته بود #امشب باید انتخاب کنیم به صف #عاشوراییان بپیوندیم یا از #معرکه جهاد بگریزیم و در خون #ولیّ خدا شریک باشیم. #آخرین بار هم گفت از #کوثر (دخترش) بُریدم.
🌷#آقا محمودرضا، وقتی خواست برای خودش اسم انتخاب کند گفت "#حسین#نصرتی".
گفتمش #دل میخری پرسید چند گفتمش دل مال #تو تنها بخند #خنده اےڪرد و دل از دستم ربود تا به خود بازآمدم #او رفته بود دل زدستش روی #خاڪ افتاده بود جای #پایش روی دل #جامانده بود