شهدای مدافع حرم

#کانال
Канал
Логотип телеграм канала شهدای مدافع حرم
@shahidan_zeynabyПродвигать
87
подписчиков
16,1 тыс.
фото
1,6 тыс.
видео
149
ссылок
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🌹بیاد شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری(کمیل)🌹
🌺#کانال_شهدا_شرمنده_ایم🌺
#قرآن_صبح

ثواب قرائت وتدبّر در آیات قرآن کریم امروز راهدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج)وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقب بخیرشدنمان درتمام لحظات زندگی.

@shahidan_zeynaby
#کانال_شهدا_شرمنده_ایم
🍃🍃
#حسین_ع_آرام_جانـم

هر جا دلٺ اسیر بلا شد
بگو #یا_حسین_ع

قلبٺ تهی زشور و صفا شد
بگو #یا_حسین_ع

نام #حسین_ع
 نسخه درمان دردهاسٺ

دردت اگر به ذکر دوا شد
بگو #یا_حسین_ع

#صلی_الله_علیک
#یااباعبدالله_الحسین

@shahidan_zeynaby
🌴بسم رب الشهدا🌴

🌺هفت سین مناطق جنگی🌺

" #دو_کوهـــــــه " سین  ندارد اما !

"ساختمانهـایش"سحرگاهانی را به خاطر دارد که رزمندگان ،
با نوای دلنیشن مناجات نورایی همــدوش ِستارگان ، همپای فرشتگان و در کنــــار ِماه ،با خدا سخن میگفتند،
سنگر سازان بی سنگر...

🌴🌴🌴🌴

" #فکـــــــــه " سین ندارد اما !

"سجده های"بسیجیانی را به خاطر دارد که با سربندهای سبز و سرخ ،سرهایشان را به خدا سپردند و با ندای" اعرلله جمجمتک " به دیدار معشوق شتافتند...

🌴🌴🌴🌴

" #شـــــــــرهانی " سین ندارد اما !

"سنگرهایش" زخم ِ تن ِ شقایق هایی را به خاطر دارد که در کربلای خمینی(ره)با رمــــز
" یـــ زینب ــــــــا " هر آنچه داشتند تقدیم ِ حضـــرتِ ارباب نمودند...

🌴🌴🌴🌴

" #کانال_کمیــــــــــــل " سین ندارد اما !

"'سکــوی'"پرواز ِلب تشنگانی شد ، که مقتل شان یادآور کربلاست...

🌴🌴🌴🌴

" #طلائیــــــــــــــــه " سین ندارد اما !

"سه راه"شهادتش گــواه ِ رشادت ِمردانی ست که سبکبـــــــــــال ، تا عرش ِ اعــــلا ،پرستــــو شدند...

🌴🌴🌴🌴

" #ارونـــــــــــد "سین ندارد اما !

"ساحل"خونینش ، غواصانی را به خاطر دارد که در شبهای عملیات ، از سیم خادار ِ نـَفــس،
گــذشتند و دل ، به دریای بیکران ِ عشق و عرفان زدن...

🌴🌴🌴🌴

" #شلمچــــــــــــه " سین ندارد اما !

"سرداران " بی نام و نشـانی را به خاطر دارد کــــــــه همچون مادرشان زهـــرا(س)فدایی ولایت شـــــــــــدند و گمنــــــام ماندند.


"شادی روح شهدا صلوات"

@shahidan_zeynaby
‍ ‍ دل نوشته ای با شهدا 🌹

از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
.
اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
.
.
دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
.
.
به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
.
.
به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
.
.
به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
.
.
ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل...
کم آوردم...
گذشتم...
.
.
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
.
.
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...
.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
#تمام
.
.
.
.
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا
گاهی،نگاهی...
😔😔😔💐💐

@shahidan_zeynaby
🌷هرکس که می کوبد سپاه قدس و ایشان را ...
بدخواه ایرانست و در خواب زمستانی ست ...

#تولدت_مبارک_حاجی
#کانال_شهید_سیدسجاد_خلیلی

@shahidan_zeynaby
🌹معرفی شهید علی تجلایی🌹

پس از مدتی به کردستان رفت و به مبارزه با ضد انقلاب منطقه پرداخت . بعد از آن ، مأموریت یافت به اتفاق چند تن راهی افغانستان شود ، تا علیه نیروهای متجاوز شوروی ، مردم مسلمان آن کشور را یاری کند . او برای ورود به افغانستان که مرزهایش تحت کنترل شدید ارتش سرخ بود ، از شناسنامه افغانی استفاده کرد . در پاکستان ، تجلایی برای تأسیس مرکز آموزش فرماندهی برای مجاهدین افغانی ، حفاظت از نماینده امام در افغانستان ، و حمل وجه نقد برای مجاهدین ، برنامه دقیقی تهیه کرد . در افغانستان ، حدود سیصد نفر از مجاهدین افغانی که اغلب سطح علمی بالایی داشتند ، زیر نظر تجلایی آموزش دیدند . به ابتکار او ، در چندین نقطه افغانستان ، راهپیمایی هایی علیه آمریکا ترتیب داده شد . او اغلب اوقات به مناطق پدافندی مجاهدین می رفت و چگونگی گسترش خط پدافندی ، آرایش سلاح و نیرو و حدود ارتش را برای آنها تشریح می کرد .

تجلایی و یارانش چهار ماه تمام به آموزش فرماندهان افغانی پرداختند و به ایران بازگشتند ، چرا که جنگ ایران و عراق آغاز شده بود . تجلایی بلافاصله پس از ورود به ایران ، راهی جبهه های جنوب شد و در نبردهای دهلاویه شرکت جست و پس از آن در حماسه سوسنگرد ، حضور فعالی داشت . در همین زمان ، مرتضـی یاغچیـان و یارانش ، سه شبـانه روز در بستان با سلاح سبک در مقابل نیروهای زرهی عراق مقاومت کردند . با نزدیک شدن نیروهای دشمن ، قرار شد شهر را تخلیه کنند تا هواپیماهای خودی شهر را بمباران کنند . چنین اتفاقی رخ نداد و شهر بستان به دست نیروهای عراقی افتاد . رزمندگان پس از درگیری با تانکهای عراقی و منهدم کردن عده ای از آنها ، پیاده به سوی سوسنگرد عقب نشینـی کردند و عازم دهلاویـه ( یکی از روستاهای نزدیک سوسنگرد ) شدند تا در آنجا ، خط پدافندی ایجاد کنند تا دشمن نتواند از پل سابله عبور کند . با ورود علی تجلایی و یارانش ، نیروهای رزمنده جانـی دوباره گرفتند . ابتدا به ارزیابی موقعیت دشمن و نیروهای خودی پرداخت و طرح های خود را ارائه کرد . ابتدا تصمیم این بود که دشمن پیشروی کند و رزمندگان دفاع کنند ، اما علی تجلایی طرح دیگری داشت . بر طبق نظر او ، رزمندگان می بایست نظم و سازمان دشمن را بر هم زنند . همان شب با فرماندهی تجلایی ، اولین شبیخون به دشمن انجام شد و این کار تا چند شب ادامه یافت . عراقی ها با تمام ادوات سنگین خود ، دهلاویه را زیر آتش گرفتند . تجلایی در فکر عقب نشینی نبود و می خواست تا آخرین نفس بجنگد .

#قسمت_سوم
#کانال_مکتب_الشهدا
@shahidan_zeynaby
IMG_20181010_194346.jpg
81 KB
اینجـــــاهیچ #امواجی،
#کانال ِ شما را نمی گیرد ...
و خوب میدانــــم #گیــرِکارم کجاست !!

کم گـــذاشتم برایتان ...
خیلی کم... 😞

@shahidan_zeynaby
Forwarded from شــــــــور مـــــــــداحــــــی
#کانال_متـــــــــــن_مداحــــی
جوادمقدم
حمیدعلیمی
حسین عینی فرد
ایمان کیوانی
محمودعیدانیان
وحیدشکری
رضاشیخی؛و...
سبک های خام هرروز بیش از۵۰سبک_روضه_مناجات
#مداحی_بده_متنشو_تهویل_بگیر

@zzziiinnnbbb
Forwarded from مکتب الشهدا
🕊
🕊

آن باد که آغشته به بوی نفس توست

از کوچه ما کاش گذر داشته باشد

#سردار_جاوید_الاثر
#شهید_نادر_برپور

🌹شادی روح شهید صلوات🌹

#کانال_مکتب_الشهدا
@maktab_o_shohada
Forwarded from مکتب الشهدا
🌹خاطرات #سردار_جاوید_الاثر
#شهید_نادر_برپور اولین فرمانده نیروهای آذربایجان در جبهه سوسنگرد🌹

سوسنگرد را به نام تبریز می خوانند
بستان را از دست دادیم و برگشتیم سوسنگرد. شرایط سختی داشتیم. جنازه های شهدا را نتوانستیم از بستان بیاوریم. نادر برپور، احمد گلچین و سیدجلال میرنورانی رفتند طرف های دهلاویه برای شناسایی تا نیروها بعداً بروند عملیات کنند. ولی دیگر برنگشتند. نگران شدیم و تا شب صبر کردیم و شب راهی منطقه ی دهلاویه شدیم بلکه، پیدایشان کنیم. هر چه گشتیم نتیجه نگرفتیم. عاقبت پیدا نکردیم و هیچکس هم نفهمید چه بلایی سر نادر، احمد و سیدجلال آمده است.

انگار آب شده و رفته اند توی زمین. بنا به روایتی که یکی از برادران شنیده بود رادیو آلمان نام نادر برپور را اعلام کرده، نمی دانم خبر چقدر موثق بود. به دنبال مفقود شدن برادر برپور، علی آقا تجلایی که از چند روز قبل به سوسنگرد آمده بود، فرماندهی سوسنگرد را برعهده گرفت.

حماسه هایی که در سوسنگرد به وسیله ی نیروهای آذربایجانی آفریده شد هنوز هم در ذهن مردم سوسنگرد مانده است. اهالی آن شهر، سوسنگرد را به نام تبریز می خوانند. علی تجلایی در سوسنگرد نقش اصلی را داشت، هم از لحاط معنوی و اطاعت از ولایت و هم از لحاظ نظامی. جوری نیروها را در سوسنگرد به کار گرفت که شهر را از سقوط حتمی نجات داد.

در طول سال های دفاع مقدس، شهری که منظم و منسجم و با حداقل نیرو و امکانات، چهار روز مقاومت کرد و سقوط نکرد سوسنگرد بود که علی تجلایی فرماندهی آن را بر عهده داشت. البته مقاومت خرمشهر 34 روز طول کشید اما در نهایت سقوط کرد.

می خواهم از یکی دیگر از شهدای عزیز یاد کنم که اولین و کم سن و سال ترین شهید تبریز در جنگ تحمیلی است؛ شهید "علیرضا باروقی".
باروقی هم با گروهی به جبهه اعزام شد که نادر برپور فرماندهی آن را بر عهده داشت؛ کوچکترین عضو گروه بود؛ اما پرشور و نشاط. آن روزها امکانات بسیار کم بود. می خواستیم از اهواز به بستان برویم، ماشین نبود. به زحمت اتوبوسی پیدا کرده، سوار شدیم.

هر که زود جنبید سوار شد. برای همه جا نشد و تعدادی ماندند. باروقی هم از آن هایی بود که خود را با عجله به اتوبوس رساند، جزو نفرات اولی بود که سوار شد. می خواست هر چه زودتر به منطقه ی جنگی برسد. به طرف بستان حرکت کردیم. نرسیده به بستان، اولین خمپاره دشمن کنار اتوبوس منفجر شد. زود از ماشین پیاده شدیم. دومین خمپاره افتاد درست روی اتوبوس! خمپاره ی سوم هم که منفجر شد، پیکر غرق به خون باروقی نقش زمین شد.

او اولین شهید نیروهای آذربایجانی در جبهه به شمار میرفت. شهادتش خون بچه ها را به جوش آورد و روحیه ها مضاعف شد؛ برای جنگ رو در رو با نیروهای متجاوز بعثی لحظه شماری می کردیم... عاقبت وارد بستان شدیم...

نادر برپور با وجود ظاهری آرام، آدم با اراده ای بود. شاید اگر کسی وارد جمع پاسداران می شد، تشخیص نمی داد که نادر، فرمانده است؛ اما از لحظه ای که به جبهه قدم گذاشت خیلی زود درایت و مدیریت خود را به نمایش گذاشت. با فرماندهان منطقه صحبت کرد، طرح داد و... و در نهایت دوم آبان 1359 اسیر شد .

#شماره_دو
#راوي_همرزم_شهید

🔻🔸🔻🔸🔻🔸🔻🔸🔻🔸

#کانال_مکتب_الشهدا
@maktab_o_shohada

🔺🔸🔺🔸🔺🔸🔺🔸🔺🔸
Forwarded from مکتب الشهدا
#شهادت
گرفتنی است

به کسی می دهند که می خواهد...!

#سردار_جاوید_الاثر
#شهید_نادر_برپور
اولین فرمانده نیروهای اعزامی از تبریز

#کانال_مکتب_الشهدا
@maktab_o_shohada
Forwarded from مکتب الشهدا
🌹خاطرات #سردار_جاوید_الاثر
#شهید_نادر_برپور اولین فرمانده نیروهای آذربایجان در جبهه سوسنگرد🌹

31 شهریور سال 1359 که جنگ تحمیلی شروع شد، فرمانده سپاه تبریز «رحمان دادمان» بود که برادر رحمان صدایش می‌زدیم. آغاز جنگ همه‌ی برنامه را به هم زد و به نوعی فکرهای‌مان معطوف جبهه‌های جنگ شد. دشمن سراغ ملتی آمد بود که می‌خواست روی پای خودش بایستد و این به مزاق زورگویان روزگار خوش نمی‌آمد.

بیشتر برادران پاسدار در تب و تاب رفتن به جبهه بودند. مگر نه اینکه رسالت پاسدار اقتضا می کرد انقلاب اسلامی هر کجا تهدید شود، به آنجا بشتابند. اگر می گفتند پای پیاده بروید، می رفتیم.

چندروز از آغاز تهاجم گسترده دشمن بعثی می گذشت که خبر رفتن به جبهه در سپاه تبریز پخش شد. اجباری وجود نداشت و رفتن داوطلبانه بود. نمی توانستم بی تفاوت از کنار این ماموریت بگذرم و نگذشتم؛ اسمم رفت توی لیست اعزامی ها. به همین راحتی!..


این اعزام، اولین اعزام از آذربایجان شرقی ـ عمدتاً تبریز ـ به سوی جبهه های جنگ بود و بیشتر نیروهای زبده و شناخته شده ی سپاه می رفتند. جوان بودیم و پرشور و نشاط. سرمان درد می کرد برای ماموریت های سخت و خطرناک؛ روزهای پر مخاطره ی انقلاب اسلامی را پشت سر گذاشته بودیم و بعد هم حوادث پس از پیروزی انقلاب و کردستان و ... و حالا هم جنگ در خوزستان ما را به سوی خود فرا می خواند و شاید هیچ کدام فکر نمی کردیم این اعزام ها مکرر خواهد شد و برای چون من اولین و آخرین اعزام!

بیشتر کسانی در این اعزام می رفتند که جنگ در کردستان را تجربه کرده بودند و تعداد محدودی هم بودند که گذرشان به افغانستان و فلسطین هم افتاده بود.

سرانجام روز رفتن فرا رسید. نیروهای اعزامی درست یک هفته بعد از آغاز جنگ در عملیات سپاه تبریز جمع شده بودند. برادر رحمان بعد از چند کلمه صحبت، نادر برپور را فرمانده نیروهای اعزامی معرفی کرد و من هم شدم معاون او. نادر جسور بود و سر نترسی داشت. در عین حال آرام و خونگرم. چهره ای شناخته شده و دوست داشتنی در میان سپاه پاسداران تبریز. کنار او جنگیدن برای ما افتخار بود. حالا بماند که من جانشین نادر شده بودم.

رفتن ما به جبهه (به جهت اینکه اولین گروه بودیم) در تبریز مثل توپ صدا کرده بود و روز اعزام همه برای بدرقه، آمده بودند. هم خانواده ها، هم پاسداران، هم دوستان و آشنایان.

سرانجام اتوبوس حامل نیروهای اعزامی (که ما بودیم) میان سلام و صلوات حرکت کرد. تعدادمان زیاد بود و گذشت روزگار و البته تحمل اردوگاه های مخوف و جهنمی رژیم بعثی عراق (آن هم ده سال ناقابل!) گرد فراموشی بر خیلی چیزها نشانده؛ با این حال، نام تعدادی از برادران پاسداری که باهم اعزام شدیم، یادم مانده؛ حسن هدایی، کریم خطیبی، مختار نهاله، احمد گلچین، اکبر پوربقال، مجید، ایوب رعیت پور، نادر صداف مارالانی، محمدرضا چمیدیفر، حسن باروقی، عملهزاده، سید فاطمی، و علیرضا جبلی. بقیه یادم نیستند .

#راوي_همرزم_شهید

#شماره_يك

🔻🔸🔻🔸🔻🔸🔻🔸🔻🔸

#کانال_مکتب_الشهدا
@maktab_o_shohada

🔺🔸🔺🔸🔺🔸🔺🔸🔺🔸
Forwarded from مکتب الشهدا
🌹زندگی نامه #سردار_شهید_نادر_برپور🌹

#جاوید_الاثر

نادر برپور در تیر ماه 1358 عضو سپاه پاسداران شد. به خاطر برخورداری از آمادگی جسمانی مناسب، كه روزگاری از رزمی كاران جوان و برجسته تبریز بشمار می‌رفت فرماندهی گروه ضربت سپاه تبریز به او سپرده شد. مدتی در كردستان به فرماندهی شهید محمد سلمانی با عوامل معاند نظام جنگید و در عملیات آزادسازی بوكان شركت كرد. مرداد ماه 59 به همراه علی تجلایی، اصغر رهبری، كریم مسافری و مرتضی یاغچیان و... برای گذراندن اولین دوره چتربازی به شیراز رفت.

این دوره بعدها به خاطر حضور پررنگ نادر برپور در طول آموزش به نام او نامگذاری شد. روزهای پایانی دوره بود كه جنگ تحمیلی عراق علیه كشورمان شروع شد و نادر به تبریز باز گشت. در سپاه تبریز، از پاسدارانی كه داوطلب رفتن به جبهه بودند، اسم نویسی می‌شد. نادر هم با وجود مشكلات فراوان از جمله بیماری پدرش ثبت نام كرد. درست یك هفته بعد از آغاز جنگ و در 6 مهر 59 اولین گروه از پاسداران تبریز راهی جبهه‌های جنوب شد.

رحمان دادمان، فرمانده سپاه تبریز در حیاط ساختمان عملیات سپاه برای نیروهایی كه به جبهه می‌رفتند صحبت كرد و نادر برپور را فرمانده اولین گروه از رزمندگان آذربایجان شرقی معرفی نمود. نیروهای سپاه تبریز در ابتدا به جبهه فارسیات و بعد هم سوسنگرد رفتند. آنها توانستند در مقابل دشمن مقاومت خوبی از خود نشان دهند و جلوی پیشروی متجاوزان را بگیرند.

نادر برپور در دوم آبانماه 1359 به همراه دو تن از همرزمانش (دكتر سید جلال میر نورانی و شهید احمد گلچین) به هنگام شناسایی مواضع دشمن در اطراف پل سابله به اسارت نیروهای عراقی در آمدند. تا مرداد ماه سال 69 از زنده بودن یا شهید شدن نادر هیچ خبری وجود نداشت. وقتی آزادگان سرافراز از اسارتگاه‌های رژیم بعثی عراق به میهن اسلامیمان برگشتند، سید جلال میر نورانی، پرده از راز سر به مهری برداشت كه ده سال تمام بر همه پوشیده مانده بود.

او گفت: تا لحظه اسارت با هم بودیم اما بعد از آن ما را از هم جدا كردند و نادر را تا پایان اسارت ندیدم. بیشتر از این چیزی در موردش نمی‌دانم. به این شكل سرنوشت نادر باز هم در هاله‌ای از ابهام ماند. تا اینكه در فروردین 1383 و درست پس از 24سال، شهادت نادر برپور اولین فرمانده نیروهای آذربایجانی در جبهه‌های جنگ تحمیلی به دست نیروهای بعثی عراق را ستاد فرماندهی كل قوا اعلام و تائید كرد اما جنازه‌اش هیچ وقت به دست خانواده‌اش نیامد.

كتاب "اولین فرمانده" می‌كوشد ناگفته‌هایی از زندگی سراسر حماسه و ایثار این فرمانده گمنام دفاع مقدس را از تولد تا شهادت بازگو کند.

#کانال_مکتب_الشهدا
@maktab_o_shohada