شهدای مدافع حرم

#پرواز
Канал
Логотип телеграм канала شهدای مدافع حرم
@shahidan_zeynabyПродвигать
87
подписчиков
16,1 тыс.
фото
1,6 тыс.
видео
149
ссылок
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🌹بیاد شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری(کمیل)🌹
🌷


#شهیدآوینی:

میراث شهید،
خاکستر و پر و بال سوخته نیست!
میراث شهید #پرواز است...🕊


🌹#شهیدروح_الله_آزفنداک
🌹#صبحتون_شهدایی



🌷
#پرواز_تا_آسمان...🕊

بچه ی تهران بود،متولد ۱۳۷۴
حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهل‌بیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه سال ۹۴ در حالی‌که تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود،رسید.

مادر شهید :
شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. 
حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. 
صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. 
به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم،احساس می‌کردم مهمان داریم. .

عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند.
صدای زنگ در بلند شد.
به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. 
وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. 
من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است....

" : جمله ی آخر شهید دهقان : "
به قول شهید آوینی شهادت بال نمیخواد حال میخواد.این جمله ی آخر منه"

#شهیـد‌ #محمدرضا‌_دهقان‌

🌹#سالروزشهادت🕊
🏴


#شهیدآوینی:

میراث شهید،
خاکستر و پر و بال سوخته نیست!
میراث شهید #پرواز است...🕊


🌹#شهیدروح_الله_آزفنداک
🌹#صبحتون_شهدایی



🏴
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت38⃣

زینب سادات گفت: امشب من میرم مسجد دانشگاه.
ایلیا گفت: منم با دوستام قراره بریم مصلی.
حاج علی: منم امشب نمیام. هنوزنمیتونم کمرم رو تکون بدم.
ارمیا شرمنده گفت: تقصیر من شد. تو این سن و سال منو بالا پایین میکنید.
حاج علی: این حرفا چیه بابا جان. پیری من چه ربطی به تو داره؟
زهرا خانوم همانطور که چای میریخت گفت: الان کیسه آب گرم میارم دردتون سبک بشه. امشب شما هم خونه بمونید. شب بیست و سوم باهم میریم.
آیه تند تند آشپزخانه را تمیز کرد: نه، خودمون دوتایی میریم حرم.
حاج علی: سختت میشه ها.
آیه: نه. روبروی مسجد امام حسن عسگری(ع) میشینیم که راحت برگردیم.
ارمیا: یک امشبم آیه خانوم زحمت مارو بکشه، اون دنیا از خجالتش در بیام. اینجا که کاری از دستم بر نمیاد.
آیه از آشپزخانه بیرون آمد: نگو این حرف رو. حاضر شو بریم.
ارمیا: الان زوده. من برم نماز بخونم.
بک یا الله و بک یا الله و بک یا الله...
اشک ها و التماس ها. خواسته ها واستغاثه ها. جایی از زمین که خدایی
میشود...

آیه ویلچر ارمیا را هل داد. از میان کوچه ها گذشتند.
آیه گفت: امشب خیلی حس خوبی دارم. سبک شدم انگار. خوب شد اومدیم.
ارمیا: آره. امشب منم حال خوبی دارم. آیه! خسته شدی از دستم؟
آیه: دیوونه شدی؟ چرا باید خسته بشم؟
ارمیا: هر وقت خسته شدی بهم بگو.
آیه: باشه. تو هم هر وقت خسته شدی بگو.
ارمیا: من خسته نمیشم.
آیه: منم خسته نمیشم!

صدای قدم هایی از پشت سرشان آمد. در یک لحظه صدای جیغ در کوچه پیچید. آیه به عقب نگاه کرد.
چند مرد سیاه پوش به مردم حمله
کردند. ناگهان صدای فریاد ارمیا بلند شد. آیه نگاه چرخاند و....
مردی گلوی ارمیا را برید. به سمت آیه دوید و همان چاقو را درون سینه اش فرو کرد.

نفس هایش به خس خس افتاد: اشهد ان لا اله الاالله
نگاهش به بدن ارمیا که از تکان افتاده بود، دوخته شد: اشهد ان محمدً رسول الله ارمیا رفته بود. شاید راست میگفت و خودش خسته بود که زودتر پرکشید. گلوی پاره اش زمین را گلگون کرده بود. آیه به سختی خود را به کنار ارمیا کشاند و دستانش را گرفت و گفت: اشهد ان علی ولی الله چشمانش را بست.

قصه ی همه آدما به یک پایان خوش نیاز داره. از اونایی که لباسهای قشنگ و خوشبختی ابدی و یک عشق بدون پایان داشته باشه. مثل آیه که اسم شهید بالای سنگ قبرش نقش ببنده و مثل ارمیا که شاپرک شد و پر زد تو قصه آیه...

هرگز گمان مبر کسانی که در راه خداکشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده اند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.
[۱۶۹آل عمران]



🌷نویسنده:سنیه_منصوری

پایان فصل سوم
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت28⃣

صدرا در واحد بالا را زد: احسان!خونه
ای؟احسان.
وارد خانه شد. قریب به یک سال بود که احسان ساکن این خانه بود.
صدایی از اتاق خواب شنید. به سمت اتاق رفت و احسان را ایستاده بر سجاده دید. لبخند زد و به تماشایش ایستاد. مثل آن روزها که رها را تماشا میکرد. آرام نماز میخواند. با تمام صبر و حوصله اش و صدرا با همه احساسات پدرانه اش تماشایش میکرد.
سلام نماز را که داد گفت: قبول باشه!
احسان به پشت سرش برگشت و لبخند زد: ممنون. از این طرفا؟
صدرا: افطار حاضره. دیشبم کشیک بودی، نگرانته!
احسان: این رهایی از دلنگرانی خسته نمیشه؟
صدرا: نه. بعضیا آفریده شدن که مهربون باشن و مهربونی کنن و دنیا رو قشنگ کنن. خانوم منم یکی از اونهاست.
احسان بلند شد: بریم.
نگاه صدرا به قرآن کنار تخت افتاد. همان که روزهای زیادی مهمان دستان ارمیا بود و این روزها مهمان دستان احسان: چند بار خواستم اون قرآن رو از ارمیا بگیرم، نداد. به جونش وصل بود. چی شد که داد به تو؟
احسان: نمیدونم اما میدونم منم به شما نمیدمش!زمینه چینی نکن.
صدرا: چیز جالبی داخلش پیدا کردی؟
احسان: خیلی زیاد. اما از همه جالبتر برام آیه بود که انگار سیدمهدی خیلی ارادت داشت بهش. همین طور آقا ارمیا.
صدرا: چطور؟
احسان: اون صفحه خیلی خونده شده. زیر آیه خط کشیده شده، چند جای دیگه هم دیدم با دو تا دست خط نوشته شده.
صدرا کنجکاو شد: اون آیه چی بود؟
احسان: الیس الله بکاف عبده! آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟
صدرا: چی این آیه توجه هر دو اونا رو جلب کرد؟
احسان: احسان متعجب به صدرا نگاه کرد. باورش نمیشد که صدرا عمق این کلام را نفهمیده.
احسان: یک لحظه صبر کن عمو. الان میام.
احسان به اتاق رفت. قرآن را برداشت و صفحه مورد نظرش را آورد. خودکارش را در دست گرفت و کنار آن دو دست خط نوشت: الیس الله بکاف عبده.
بعد زمزمه کرد: خدایا تو برای من کفایت میکنی، تا تو باشی هیچ چیزی نیاز ندارم و وقتی نباشی هیچ چیزی ندارم.
خودکار را درون جیبش گذاشت، قرآن را بوسید و بلند شد.

🌷نویسنده:سنیه منصوری

ادامه‌ دارد.....
"رمان#پرواز شاپرکها🦋

#قسمت18⃣

صدرا چراغ خواب را روشن کرد: چیشده رها؟از غروب تا حالا پکر بودی.
جلوی پسرا نپرسیدم چون اگه میخواستی بدونن، میگفتی.
رها دست از قدم زدن برداشت و چشمان پر اشکش را به صدرا دوخت:
امروز با رامین حرف زدم.
صدرا اخم کرد: مگه نگفتم دیگه سراغش نرو؟
رها: بخاطر مهدی!نمیتونم کاری نکنم! برادر من داره مادرش رو ازش میگیره، اونم برای بار دوم.
صدرا: خودم یک کاری میکنم.
رها: اما اون هیچی نمیخواد. همه حرفاش الکی بوده. رامین هیچ وقت رضایت نمیده. درخواست قصاص هم نمیده. میخواد معصومه تو برزخ بمونه. میخواد دردی که از نبود بچه اش میکشه رو اون با ترس مرگ تجربه کنه!
صدرا: آخه چرا؟
رها: نمیدونم. فقط میدونم رامین نمیذاره معصومه آزاد بشه.
صدرا: به نظرت واکنش مهدی چیه؟
رها: همین که زنده میمونه، مهدی رو راضی میکنه. اما نگرانی من چیز دیگه ایه!
صدرا: دیگه چی پیدا کردی برای نگرانی؟
رها لبخند ملیحی زد: معصومه دوام نمیاره.
صدرا: معصومه از مرگ سینا دوام آورد، زندگی با یک قاتل رو دوام آورد، سر کردن با هوو رو دوام آورد، قتل یک بچه رو دوام آورد، زندان هم دوام میاره.
رها: فکر میکنم آه مادرت دامنش رو گرفت. هیچ وقت اون شبی که فهمید داماد، قاتل پسرشه رو فراموش نمیکنم.
صدرا: بد کاری کرد.
رها: آدما همیشه تصمیم درست نمیگیرن. خیلی وقتا اشتباه تصمیم
میگیرن و تمام زندگیشون رو تقاص پس میدن.

🌷🌷🦋🦋

زینب سادات وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت. تلفن همراهش زنگ خورد. نگاهش به شماره دوخته شد. بعد از این همه وقت، تماس مریم برایش عجیب بود.
زینب سادات: سلام.
مریم: سلام عزیزم. خوبی؟
زینب سادات: بله ممنون.
مریم: میدونم انتظار تماس منو نداشتی. اما باید باهات حرف میزدم.
زینب سادات: من واقعا نمیتونم با اخلاق و رفتار
مریم میان حرفش آمد: برای این زنگ نزدم. زنگ زدم بگم تو کار درست رو انجام دادی. کاری که من انجام ندادم. فکر کردم میتونم شرایط رو درست یا بهتر کنم اما نشد. هیچی بهتر نشد. هیچی درست نشد. من زندگیمو باختم. عمر من رفت و هیچ چیزی ارزش این باخت رو نداشت. فکر کردم تصمیمم درسته. خیلی ها شاید با دیدن زندگی من، بگن کار درست رو انجام داد اما من میگم با کسی که احترام به زن رو بلد نیست، نمیشه زندگی کرد. با کسی که من باشه و نیم من نشه، نمیشه زندگی کرد. تو کار درست رو انجام دادی. خوشحالم که تو قرار نیست بسوزی.
برای محمدصادق هم بهتره که زنی بگیره با شرایط خودش. زنی که فکر نکنه،اطاعت کنه. تو اینجوری نبودی. خوبه که تصمیم درست رو گرفتی.
تو دختر آیه ای! فرق تو با من اینه ببخشید مزاحمت شدم. خوشبخت
بشی، خداحافظ.
تماس قطع شد و زینب سادات هاج و واج باقی ماند...


🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه‌ رمان
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت08⃣

دقایقی نگذشته بود که دوباره احسان سر بحث را باز کرد: یعنی هرکس ریش گذاشت و چادر سر کرد، آدم خوبیه و اینجوری نبود، بد؟
ارمیا سرفه ای کرد: کی این حرفو زدم؟ هر آدمی خوبیها و بدی های خودشو داره. یکی حجاب داره، نماز نمیخونه! یکی نماز میخونه حجاب نداره. یکی غیبت میکنه و ریش میذاره! ظاهر ملاک نیست اما بخش بزرگی از ملاک هستش. ایمان وقتی نهادینه بشه،وقتی تمام وجودت بگیره، حالات درونی، به بیرون هم نمایان میشه. شنیدی که، از کوزه برون همان طراود که در اوست... بعضیایی که باعث این نوع سوگیری شما شدن، افرادی هستن که فقط ظاهرشون رو درست کردن، به امیدی که باطن خودش درست بشه. به این بحث و صحبتها توجه نکن. اینجا جاییه که باید ببینی و حس کنی. مردمی رو نگاه کن که همه داراییشون رو دستشان میگیرن و با احترام و خواهش برات میارن. مردمی رو ببین که بهترین رو برای تو میارن و خودشون شاید یک تکه نون برای خوردن زن و بچه هاشون ندارن! بچه هایی رو ببین که بخاطر اینکه زائر خونشون نرفته اون هم فقط یک شب، چطور گریه میکنن! احسان و کرمشون رو ببین. بخشندگی بی منت! گاهی دیدن کاری میکند که هزار شنیدن نمیکند.

🌷🌷🌷🦋🦋🦋

زینب سادات به آغوش مادر دوید و ارمیا ایلیایش را در آغوش کشید.
بوی اسپند و صلوات و چهره پر اخم سیدمحمد و خنده های ارمیا.
مادری پر از دلتنگیست. پر از عشق به طفلی که برای قد کشیدنش، قد باختی، جان دادی تا جان بگیرد. آیه مادرانه هایش را بین دو پاره وجودش قسمت میکرد. سهمی از آن زینب سادات و لطافت دخترانه اش، سهمی برای ایلیا و سن و سال نوجوانی اش.
ارمیا حسرت میریخت پای پاهایی که نتوانست پا به پای آیه اش باشد و شرمنده آیه بود وقتی آرام قدم برمیداشت و آرام تاولهای پاهایش را از او پنهان میکرد.
احسان هم مورد استقبال صدرا وسیدمحمد قرار گرفت.
سیدمحمد: سفر چطور بود؟
احسان: با تصورات من متفاوت بود.
سیدمحمد: ارمیا چطور بود؟
احسان: یکی دوبار مشکل تنفسی پیدا کرد. خداروشکر امکانات پزشکی در تمام مسیر بود. با اطلاعاتی هم که شما داده بودید، به مشکل خاصی بر نخوردیم.
صدرا: میدونم کار سختی بود برات. پیاده روی، کارهای شخصی ارمیا، بیماریش.
احسان: بیشتر کارهارو آیه خانوم انجام میداد. خیلی برام عجیب بود. یک صبر و آرامش خاصی در تمام مسیر داشتن. گاهی احساس میکردم مزاحم خلوت دو نفره اینها هستم. با اینکه بیشتر راه رو در سکوت بودن.
سیدمحمد: یک مدتیه عجیب شدن. دیگه دارم میترسم. انگار خبریه که فقط خودشون میدونن.
صدرا: منم همین حس رو دارم. یک چیزی شده که به کسی نمیگن.
احسان: پس اگه جای من بودید و تو مسیر اینهارو میدیدید چی میگفتید؟! طوری رفتار میکردن انگار سفر آخرشونه. جوری زیارت کردن انگار زیارت آخرشونه. جوری از حرم دل کندن انگار دارن جون میکنن.

پس از ساعتی احسان از جمع عذرخواهی کرد و با خداحافظی کوتاهی قصد خانه کرد. دم رفتن ارمیا دستش را گرفت و قرآنش را در دستان احسان گذاشت: یک روزی این قرآن مال سیدمهدی بود، حاج علی داد به من. هجده ساله همدم منه. اینو یادگاری از من و سیدمهدی نگهدار.
احسان با قدردانی گفت: مطمئن باشید خوب مواظبش هستم.
ارمیا: خوب مواظب بودن این فرق داره. اینو باید خوب بخونی و خوب عمل کنی. از اون امانتی هاست که اگه تو ظرف شیشه ای ازش نگهداری کنی، بهش ظلم کردی!
احسان: چشم. اما مطمئنید؟دختر پسر خودتون محق تر هستن برای داشتن این. بخصوص زینب خانم.
ارمیا: قصه این قرآن فرق داره. خوب مواظبش باش.
احسان که رفت حاج علی رو به ارمیا گفت: از قرآنت دل کندی؟
ارمیا: نه!بال پروازش باز بود، پر زدن بلد نبود!
حاج علی: تو هم کتاب پرواز رو بهش دادی؟
ارمیا: وقتش بود که از پیش من بره.

حاج علی دلش گرفت. بعضی آدمها راحت به قلبت می آیند و سخت میروند...


🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه دارد....
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت97⃣

#پارت_دوم🦋🦋

ارمیا: بذار ساده بگم! فرضا تولدته و تو یک آدم ثروتمند و بی نیازی. برای اون شهر و مردمش هم کارهای مهم و زیادی انجام دادی. طوری که حیات اون شهر بخاطر این بوده که تو کمکشون کردی. یک مهمونی میگیری و همه شهر رو دعوت میکنی. یکی کادو نمیاره، یکی چون ازت میترسه میاره، یکی پول زیاد داره و چیز کم ارزشی میاره، یکی پول نداره و کم میخوره و زیاد کار میکنه تا چیزی خوبی برات بیاره و خوشحالت کنه.
همه اینها میدونن تو هیچ احتیاجی به این هدایا نداری و اصلا از اونها استفاده نمیکنی. حالا کدوم این آدما برات مهم تر میشن؟
احسان: اونی که بخاطر من سختی کشیده.
ارمیا: کدوم یکی عصبانیت میکنه؟
احسان: اون ثروتمندی که چیز کم ارزشی داد.
ارمیا: کدومشون باعث میشه از دعوت کردنش پشیمون بشی؟
احسان: اونی که کادو نیاورد؟
ارمیا: دیدی چه ساده است؟ فقط میخوای ثابت کنی کی واقعا دوستت داره، کی ادای دوست داشتنت رو در میاره، کی دوستت نداره و کی از تو بدش میاد! کیه که حرف تو رو گوش میده و آماده جان نثاری برای تو هستش و کی اصلا حرفهات براش مهم نیست؟ حالا تو بعد از این مهمونی، میخواهی پست های مهم مثال کارخونه خودتو تقسیم کنی! به همه هم گفتی اما بعضیا باور کردن و بعضیا باور نکردن. حالا چطور تقسیم میکنی؟ به اونی که اومده، شام خورده، میوه خورده، کیک خورده،
هیچی نداده هیچ، تو مهمونی دعوا ودزدی هم کرده و آبروتو برده، چی میدی؟
احسان: هیچی.
ارمیا: اون لحظه دوست داری چکارش کنی؟ بخاطر دزدیش زندانیش کنی و بخاطر آبرو ریزیش بزنیش و بخاطر بی اعتنایی به تو و جایگاهت ازشهر بیرونش کنی و میگی حیف نونی که این خورد!

آیه زیر گوش ارمیا گفت: خوب استاد و مرشدی شدی ها!
ارمیا خندید آرام گفت: شاید احسان پایان نامه من باشه! مثل من که پایان نامه سید مهدی بودم! باقیات الصالحات بذارم از خودم.
آیه لب ور چید: اینجوری نگو
ارمیا باز هم لبخند زد...

🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه رمان
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت77⃣

صبح روز بعد تمام مهمانها مهیای رفتن به حرم شده بودند. زینب سادات هنوز در اتاق بود و هنوز بیرون نیامده بود.
آیه به سراغش رفت. این گوشه گیری ها، عاقبت خوبی نداشت.

وارد اتاق شد. زینب سادات دختر عموی کوچکش را در آغوش داشت تا سایه و سیدمحمد آماده شوند.
آیه: اون از دیشب که دایم این بچه رو بهونه کردی و برای شامم نیومدی، اینم از الان. چی شده عزیزم؟
زینب سادات بغض داشت: چیزی نیست.
آیه کنارش نشست و اسماء را از او گرفت: بهم بگو.
زینب سادات غر زد: اصلا چیز جالبی نیست مادر آدم روانشناس خوبی باشه.
آیه لبخند زد: روانشناسی نمیخواد. هر مادری حرف نگاه بچه هاشو میفهمه. حالا بگو چی باعث شده خودتو عقب بکشی؟
زینب سادات نگاهش را از آیه دور کرد: دارم سعی میکنم خودم رو درست کنم.
آیه توضیح بیشتر خواست: کدوم رفتارت رو؟
زینب سادات: همه رفتارام. من اشتباه رفتار میکنم. میدونی مامان، باید مثل شما آروم و با وقار و متین باشم. اینجوری کسی ازم ایراد نمیگیره!
باید بیشتر از پسرا فاصله بگیرم.
ِ صورت‌نازنینش را به سمت آیه که متوجه تمام داستان شده بود،
چرخاند:
آیه‌ فکر میکنی برای اینامحمدصادق بهت ایراد میگرفت؟
زینب سادات شرمنده سر به زیر انداخت و سرش را به تایید دوبار تکان داد.
آیه ادامه داد: از چیزی که هستی خجالت نکش. زن عموت رو ببین، چقدر با نشاط و سخنوره! عمو محمد عاشقشه! خاله رها رو ببین، مظلوم و محکم، آروم و با وقار! عمو صدرا عاشقشه!من رو ببین، منطقی و مقاوم!
بابات عاشقمه! اگه یک آدم اشتباه سر راهت قرار گرفت، معنیش این نیست که تو اشتباهی! معنیش این نیست که یک نوع رفتار درست و همه پسنده! آدمها با شخصیت های مختلف، رفتار های مختلف و سلیقه های مختلف هستن. یک روز کسی رو پیدا میکنی که تو رو با این رفتارت دوست داره و عاشقت میشه. کسی که نمیخواد تو رو عوض کنه. کسی که میخواد کنار این شخص و شخصیت قرار بگیره! کسی که به داشتنت افتخار میکنه. درباره نوع رفتارت با پسرا، من که ایرادی ندیدم. همیشه متین و موقر. دو تا شوخی با برادرات هم ایرادی نداره! چرا به خودت سخت میگیری؟



🌷نویسنده: سنیه_منصوری

ادامه‌ رمان
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت67⃣

آیه لبخند زد: دیگه دیگه... همه چیزو که نمیشه گفت. خصوصیه!
ارمیا: خوبه که خیلی چیزا رو بدونی و حس کنی. تجربه‌ی‌ خوبیه!
آیه: اصلا اینطور نیست. سخته و دردناک. بخصوص که ارواح هم راحت تر به خوابت میان و پیغام میدن. همه اونا طالب یک چیز هستن، توجه.
و درد تنهایی و عذاب اونها رو کاملا حس میکنی. خیلی سخته تو خواب هم خسته میشی. طوری که صبح به‌جای سرحال بودن، از کش مکش هایی که در خوابت داشتی خسته هستی.
ارمیا: گذشته از اینا، حرف اصلی مونده! یادته تو مراسم تشییع سیدمهدی چطور بودی؟
آیه لبخند از صورتش رفت: مرده متحرک. با یک درد عمیق و تلخ. کلی فشار و غربت.
ارمیا: صبور بودی. بعد از منم صبورباش!
آیه به هق هق افتاد: دیگه تحمل ندارم. دیگه نمیتونم.
ارمیا دستان جانانش را گرفت: قرار بود بال پرواز باشی! چرا اشکات شبیه بند شده به پام؟
آیه لج کرد: خسته شدم. خسته شدم از بس از من گذشتید. خسته شدم از بس صبور بودم!
ارمیا لبخند زد: باز آیه کوچولو پیداش شد؟ این کودک درون شما هم هر ده بیست سال ظهور میکنه نه؟
آیه میان گریه اش لبخند زد: همشون هم گیر تو افتاده!
ارمیا: حالاکه هستم هر چی میخوای باش. بعد از من تو میمونی و دو تا بچه. زینب یک طرف، ایلیا طرف دیگه.
آیه: وصیت نکن!
ارمیا: به تو نگم به کی بگم؟ به کی بگم مواظب بچه هام باشه؟ به کی بگم نماز روزه قضا ندارم اما برام دو سه سالی نماز و روزه بدید. به کی بگم که بعد از من، زندگی کن. آیه، تو برکت زندگیم بودی. تو رحمت خدا بودی. ممنون که اجازه دادی جزیی از زندگیت باشم.
آیه زیر لب گفت: همه زندگیمی.
صدای رها، آیه را از خاطره آن روز بیرون آورد. نگاهش اول به ارمیا بود و از نگاه زیر چشمی او، معلوم بود که میداند آیه در کجای داستان این روزهای زندگی اش غرق شده.
جواب رهارا داد: جانم.
رها: تو چطور راضی شدی که بری؟
آیه: خیلی ساله که آرزومه... شاید یک آرزوی بیست ساله. حالا که فرصتش هست، حالا که میخواد، میریم.
سیدمحمد غر زد: اگه تو دل به دلش ندی نمیتونه بره.
آیه ابرو در هم کشید و پرخاشگر شد: دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن!
سیدمحمد شرمنده به ارمیا نگاه کرد و زیر لب معذرت خواست.
هیاهوی آن شب به جایی ختم نشد جز دست پخت زهرا خانوم که الحق مرغ و فسنجانش را باب دل اهل خانه مهیا میکرد و آنقدر عشق به آن اضافه میکرد که احسان هم لذت دوست داشته شدن را از میان لقمه های غذایش، حس کرد.


🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه دارد.....
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت57⃣

آیه نگاهش به کش مکش هاست. به یاد می آورد آن روز را...

برای نماز صبح بیدار شده بود که صورت ارمیا را غرق در اشک دید.
هراسان شد: چی شده؟حالت بده؟ درد داری؟
ارمیا درسکوت اشک میریخت.
آیه صدایش زد: آقا! ارمیا! چی شده آقا؟
لبان ارمیا جنبید و آیه شنید: خواب دیدم.
آیه خیالش راحت شد و گفت: ترسوندیم. ان شالله که خیره.
ارمیا نفس عمیقی کشید و نگاه از آیه گرفت: خواب سید مهدی رو دیدم.
نفس در سینه آیه ماند: خیره ان‌شالله...
دلش گواه بد میداد. و دلش همیشه گواه راست میداد. کاش این بار اشتباه کند.
ارمیا گفت: بهم گفت آماده ای؟ گفت مهیا شدی که بیای؟
گفتم: ظاهر و باطن همینم.
گفت: از قافله عاشورا جا موندی، به اربعین برس.
گفتم: با این شرایط؟
گفت: وعده دیدار با امام زمان داری! بهونه میاری؟
گفتم: امام یاری مثل من نمیخواد!گفت: تو بیا!در رحمت خدا باز هست و کَرم امام معصوم غیر قابل توصیفه. توحرکت کن، توانش رو خدا میده.
آیه اربعین آخرمه! جز تو کسی رو ندارم!
آیه هق زد.
ارمیا ادامه داد: آیه!سیدمهدی چطور همه چیز رو تو خواب میدید و میرفت؟ دیدن این چیزا درد داره.
آیه سری به تایید تکان داد: خیلی درد داره. جسمت نیست که درد میکشه، روحته که درد و غم رو احساس میکنه. روحته که عذاب میکشه.
خیلی حسش بیشتر از چیزی هست که در واقعیت اتفاق میوفته. اصلادوست ندارم این لحظه ها رو. سید هم درد میکشید. شبا با گریه بیدار میشد. میدونی، اون روزا بود که معنی جهنم رو فهمیدم. فهمیدم چطور میشه روح که مادی نیست در اون دنیا عذاب میشه. توی خواب، زخمی که بشی، بعد از بیدار شدن هم تا چند دقیقه انگار جاش روی بدنت درد میکنه. وقتی غمگین میشی، عمیقا درد میکشی. این گواه خوبیه برای
عذاب جهنم!
ارمیا: تو هم از این خوابا میبینی؟
آیه لبخند دردناکی زد: بابا میگه همه خواب میبینن. اما همه به یاد نمیارن. بابا میگه خدا بنده هاشو تنها نمیذاره. تو خواب و بیداری حواسش بهشون هست. راه و چاه رو نشونشون میده.
ارمیا: دردناک ترین خوابی‌که دیدی چی بود؟
آیه: اینو کسی نمیدونه. هیچ وقت تعریفش نکردم. خیلی قبل تر از شهات
سید مهدی بود. حدودا بیست و شش سالم بود که خواب دیدم یک جنازه رو تشییع میکنن تو محله ما. میدونستم مهدی هستش. درد عمیقی بود. هنوز بعد از این همه سال اونو کامل‌ حس میکنم. دردی که تو قلبم بود غیر قابل قیاس با دردهای دیگه بود.
ارمیا دوباره پرسید: بهترینش چی بود؟


🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه‌ رمان
"رمان #پرواز_شاپرکها 🦋

#قسمت47⃣

ایلیا در را باز کرد و خوش آمد گفت. حاج علی و زهرا خانوم به استقبال آمدند و صدای سیدمحمد بلند شد: چرا
اینقدر دیر کردی؟ گفتم زودتر بیاید ها!
صدرا از همانجا داد زد: خوبه خونه تو نیومدیم! فوضول خونه مردم هم هستی؟
سیدمحمد ارمیا را روی ویلچر هل داد و گفت: خونه من و حاجی نداره!ماخونه یکی هستیم!
محسن خندید و گفت: از جیغ جیغای دخترت معلومه خونه یکی هستید.
همه خندیدند و جمعشان دوباره جمع شد. همه دور هم نشستند و احسان پس از عذرخواهی بخاطر مزاحم خانواده شدنشان جوابی از حاج علی گرفت که برایش عجیب بود.

حاج علی گفت: مهمون حبیب خداست پسرم. راستش رو بخواهی یک روزی همه ما با هم غریبه بودیم. یادمه سیدمهدی، بابای زینب جانم که شهید شد، همین دو تا شاخ شمشاد، اومدن دم خونمون و مثل تو باخجالت و این پا اون پا شدن نشستن. اینا هم مثل تو بودن .من و امثال من رو غولهای سرزمین اسرار آمیز میدیدن.
همه خندیدند و حاج علی ادامه داد: اون روز همه ما با هم غریبه بودیم.
الان جفتشون دامادای من هستن و نور چشمیام!
مهدی گفت: حاجی بابا دیگه دختر نداریم بدیم به احسان، که دامادت بشه، مگه اینکه یک زن دیگه بگیری!
محسن زیر گوش مهدی آرام و طوری که کسی نشنود میگوید: زینب رو بدیم بهش؟
مهدی با اخم ضربه ای پس گردن محسن زد و گفت: خفه شو!
سیدمحمد: از این حرفا بگذریم. آیه خانوم! ارمیا قادر به رفتن نیست. این
سفر مناسب شرایطش نیست.
آیه: خودش اینطور میخواد. چند ساله میگه. امسال دیگه نتونستم نه بگم.
صدرا گفت: باید بفکر سلامتت باشی.
ارمیا با لبخند نگاهشان میکرد.
بحث درباره سلامت و مشکلات وضعیتی ارمیا ادامه داشت. تنها کسی که حرف نمیزد، ارمیا بود.
با بالا و پایین کردن شرایط، سیدمحمد در نهایت گفت: با این شرایط ارمیا، محاله بتونه به این سفر بره! پس بدون بحث و درگیری خودت‌زنگ بزن،اونجا خداحافظی کن و بگو نمیری.
ارمیا که دید همه نگاهها به اوست،
گفت: میرم.
صدرا خواست اعتراض بکند که با دست او را به سکوت دعوت کرد: بحث نکنید. من باید برم. سختی این سفر هم رو گردن آیه خانوم هست که قبول کرده. میدونم دارم اذیتش میکنم اما قول دادم بار آخر باشه که بار میشم رو شونه هاش.
سیدمحمد: تو بدون پزشک هیچ جانمیتونی بری. صبر کن سال دیگه باهم میریم. من یک‌مدت سرم شلوغه نمیتونم خودم رو آف کنم.
ارمیا با همان لبخند مطمئن و پرآرامشش گفت: از کجا معلوم سال دیگه باشم؟
سیدمحمد خواست چیزی بگوید که ارمیا گفت: دیگه حرفش رو هم نزنید. من باید برم! وعده دارم کربلا!
نگاه ارمیا به آیه بود. آیه دلش لرزید. از این باید ها و این وعده ها خاطره خوشی نداشت. یک لرز. یک ترس. یک اضطراب. یک چیز شبیه روزی که او رفت...


🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه‌ دارد.....
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت37⃣

من به رفتار اجتماعی زینب جانم ایمان دارم. محمدصادق در طی این سه ماه، کاری با زینب سادات کرده که دخترم، گوشه گیر و پژمرده شد.
مسیح: اینجوری نگو. در این حد هم نبود. زینب هم دختر خوبی هستش. اما ایراداتی هم دارد. گل بی عیب خداست. آقا رضا اصلا با این ازدواج موافق نبود و میگفت زینب مورد مناسبی نیست.
آیه کنار ارمیا نشست و حواسش را به حرف های ارمیا داد. ارمیا چشمانش را در کاسه چرخاند و آیه بی صدا خندید و ارمیا دلش برای این همه حیا رفت.
ارمیا: کاش به حرف آقا رضا گوش میدادید.
مسیح: محمدصادق زینب را با خوب و بدش میخواهد. شرایط شما هم طوری هست که بهتر از این پسر پیدا نمیکنید.

این حرف ارمیا را بر افروخت: احترام برادریمون سر جاش. حرف من و مادرش و عموش همونیه که زینب سادات گفته، نه نه و نه! دیگه در این باره تماس نگیر. بیشتر منو شرمنده روی خانومم نکن.
تماس با یک خداحافظی سر سری پایان یافت
که آیه پرسید: چی میگفت؟
ارمیا: هیچی بابا! این احترام های چپکی مسیح منو کشته! بچه خودش رو میگه آقا رضا، دختر منو میگه زینب! خود تحویل گیری دارن اینا.
آیه: همیشه و همه جا زنش رو بدون پسوند و پیشوند و بی‌احترامی صدا میکنه. انگار کنیز زنگاریه! محمدصادق هم همیشه زینب رو با تمسخر صدا میکرد. خوشم نمیاد از اینکه دیگران رو کوچیک فرض میکنن و خودشونو بزرگ!
ارمیا: حالا جانان من چی شده که زود اومده؟
آیه لبخند زد: پاسپورت هامون رسید. ان شالله اربعین، کربلا، پیاده، ماه عسل دو تایی!
ارمیا دستانش را به حالت دعا بلند کرد: خداروشکر.

رها ساکش را دم در گذاشت: بچه ها! زود باشید دیگه. دیر شد.
مهدی غر زد: ما دیگه چرا بیایم.
صدرا جواب داد: مامان زهرا دلش براتون تنگ شده. بپوشید حرف نزنید.
رها رو به صدرا همانطور که کش چادرش را مرتب میکرد گفت: به احسان گفتی نیستیم دو روز؟
صدرا سری به تایید تکان داد و مدارکش را چک کرد: گفتم.
رها: گفتی اگه کار نداره بیاد باهامون؟
صدرا سرش را بلند کرد و به خاتونش نگاه کرد: بیاد باهامون؟
رها دست از چادرش کشید و نق زد: مگه نگفتم بگو بیاد؟ بچه دلش میپوسه!
صدرا: آخه ممکنه سختشون بشه!
رها اخم کرد: من گفتم باهامون میاد. احسانم دیگه جز پسرای ماست! هر جا میریم باید بیاد!
صدرا متعجب گفت: مطمئنی؟
رها چادرش را زیر بغلش زد و گفت: بله. برم بگم وسایلش رو جمع کنه بیاد.
همانطور که در را باز میکرد صدای صدرا را شنید: شاید کار داشته باشه!
رها: کار نداره. بیکاره. میدونم.
در را که باز کرد، احسان را دید. احسانی که دقایقی بود که پشت در ایستاده بود و به صحبتهایشان گوش میداد.

زیباست که دوست داشته باشی، زیباست که دوستت داشته باشند و زیباتر آنکه، کسانی که دوستشان داری، دوستت داشته باشند.
رها لبخند زد: وسایلت رو بردار.
احسان: مزاحم نیستم؟
رها: کوچیک که بودی، دوست داشتی مادرت باشم! دیگه دوست نداری؟
احسان: بیام منو حرم میبری؟
رها سری به تایید تکان داد.
احسان دوباره گفت: جمکران هم میبری؟
رها دوباره سرش را به تایید تکان داد.
احسان بغض کرد: خسته نمیشی از این همه خوبی؟
رها اخم کرد: بدو برو دیرم شده!
بعد خندید و گفت: اینم بد بودنم!
احسان نگاهش پر از عشق و احترام شد:. بد بودن رو بلد نیستی!بدیهای تو از خوبی خیلی از آدما خوبتره!
رفت تا ساکش را ببندد و به شهری برود که همسایه اش بوده و هیچ گاه به آنجا نرفته بود!


🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه رمان
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت27⃣

مسیح فریاد کشید: یعنی چی نامزدی رو بهم زدن؟ الان باید به من بگی؟ چرا تنها و سرخود رفتی اونجا؟ عقل داری؟ چرا بهانه دادی دست اونها؟ مگه نگفتم تا عروسی حرف حرف زینبه؟ مگه نگفتم صبر کن خرت از پل بگذره؟ این چه گندی بود زدی؟
مریم در سکوت این ولوله را نگاه میکرد. کاش مسیح این سیاست ها را نداشت تا مریم هم مثل زینب سادات، زود میفهمید و فرار میکرد. هر چه دلش مادرانه برای محمدصادقش میسوخت، همان قدر از رهایی زینب سادات خرسند بود. طاقت نداشت آن دنیا هم رو سیاه باشد. طاقت نداشت جواب سیدمهدی را بدهد. یادگار شهید، امانت بزرگی است.
محمدصادق: فکر نمیکردم اینقدر لوس و بی جنبه باشه.
مسیح طعنه زد: خوبه میدونی دوستت نداشت. خوبه میدونی قرار بود دلش رو بدست بیاری! فراریش دادی! حالا من جواب ارمیا رو چی بدم؟
من از آبروم برات مایه گذاشتم!من از اعتبارم استفاده کردم!
محمدصادق خودش را روی مبل انداخت، دستش را سایه بان سرش کرد و چشمانش را بست: همه چیز تموم شد.

بعد انگار چیزی یادش آمد که صاف نشست و نگاه کنجکاوش را به آنهادوخت: چرا به من نگفتید مهدی و زینب خواهر برادر هستن؟
مسیح: مگه هستن؟
محمدصادق: آره. خواهر برادر شیری هستن انگار.
بعد دوباره ساکت شد.
مسیح که ناراحتی محمدصادق، غمگینش میکرد گفت: به ارمیا زنگ میزنم، برای یک فرصت دیگه. خوب استفاده کن!
ارمیا نگاهش را به تلفن همراهش دوخت. میدانست مسیح برای چه تماس گرفته است. دوست نداشت پا روی برادری هایش بگذارد. دوست نداشت روی برادرش را زمین بیندازد. مسیح یک دنیا برادری بود. مسیح یار بود. مسیح غمخوار بود.
با اکراه جواب داد و حرف روی حرف آمد تا مسیح گفت: اینجوری منو شرمنده برادر زن میکنی داداش؟
ارمیا لبخند تلخی زد: این جوری منو رو سیاِه زن و بچه میکنی داداش؟ این بود تضمینت؟ این بود خیالم راحت باشه؟ این بود امانتی که دستت دادم؟
مسیح: میدونم محمدصادق زیاده روی کرده. جوانه و احساسی. منطقش فرق داره با نسل ما. دو تا آدم هستن، تا با خصوصیات هم کنار بیان و
هماهنگ بشن، طول میکشه. ما که نباید پرتو پرشون بدیم،زینب اینقدر دلش به تو و مادرش قرص هست که اینجوری میکنه. نباید اینقدر بهش بها بدی. دختر مال خونه شوهره.
ارمیا حرفش را قطع کرد: زینب سادات عزیز دل این خونه است. من دختر رو با لباس عروس نمیدم با کفن بگیرم! نمیخوام تو این دو روز دنیا، سختی و عذاب بکشه. نمیخوام کارش بجایی برسه که یا خودش رو بکشه یا دعا کنه زودتر بمیره.
نمیخوام کار بجایی برسه که هر روز دعا کنه شوهرش بمیره تا از اسارت رها بشه. زینب سادات دختر من و تاج سر من هستش. تا دنیا دنیاست، پشت و پناهشم. محمدصادق هم اگه میخواستش، باید نشون میداد. سه ماه نامزد بودن و زینبم از غصه آب شده. دیگه محمدصادق اسمشم نزدیک خونه ما نمیشه. امیدوارم نخواسته باشی پا در میونی کنی.

مسیح کمی سکوت کرد و بعد با احتیاط گفت: محمدصادق خیلی از رفتارش پشیمونه. نمیخواست اینطوری بشه. یک سری سوء تفاهمات پیش اومد. خب ما خبر نداشتیم مهدی برادر زینبه!

ارمیا دوباره روی کلمه زینب سادات تاکید کرد تا مسیح توجه کند که باید سادات را با احترام صدا کند: زینب سادات! شغلش طوری هست که با مردهای زیادی در ارتباط است. دیگران دیگه برادرش نیستن! اون وقت قراره خونه نشین بشه؟ از جامعه جدا بشه؟ زینب سادات تمام رفتاراش معقوله. من روی تربیت و تعلیم خانومم حرف نمیزنم، اینقدر که دخترمون رو معقول و با حجب و حیا تربیت کرده.


🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه دارد.....
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت17⃣

آیه لبخند زد، از همان هایی پر از حجب است و حیا و شرم
: تو این زبون رو نداشتی چکار میکردی؟
ارمیا: الان توی سالمندان داشتم روزای باقی مونده رو میشمردم تا تموم بشه.
آیه: نزن این حرف رو. یعنی زندگی بدون من رو میتونی تصور کنی؟
ارمیا: بی تو بودن قابل تصور هم نیست. من بی تو، من نبود، هیچ بود.پوچ بود.
آیه: اومدن محمدصادق خیلی اذیتت کرد؟
ارمیا: بیشتر از این ناراحت شدم که چنین آدمایی با چنین افکاری هنوز هم هستن.
آیه: در هر قشری این آدما هستن. آدمایی که خودشون رو محور دنیا میدونن.
ارمیا: زینبم این مدل آدما رو ندیده بود.
آیه: زینب پدری مثل تو داشت، عمویی مثل سیدمحمد، بابا علی و مامان زهرا رو دیده. زینب هر چه که دیده احترام به زن و زندگی بوده. هر چه دیده عشق متقابل بوده. زینب نازدونه بار اومده.
ارمیا: نازدونه بوده و هست! میترسم اون دنیا شرمنده سیدمهدی بشم.
آیه: بیشتر از من نگران نیستی. بیشتر از من شرمنده نیستی.
ارمیا: تو بهتر از چیزی که باید یادگاری سید رو بزرگ کردی. نگران نباش.
من اگه جای سید بودم، از تو راضی بودم. بعد از من از ایلیا هم خوب نگهداری کن.
آیه اخم کرد: این بار نوبت منه که برم! من طاقت ندارم بری تنهام بذاری!
طاقت ندارم دوباره روی عشق خاک بریزن و تماشا کنم! طاقت ندارم خم بشم و نشکنم! طاقت ندارم خون گریه کنم و صدام به گوش نامرد و نامحرم نرسد! این بار من اول میرم!
ارمیا لبخندش پر از آرامش بود: من رفتن تو رو نمیبینم!
آیه: منم نمیبینم رفتن تو رو!
**
صدرامشغول کار روی پرونده اخیرش بود که رها کنارش نشست.
رها: خسته نباشی.
صدرا نگاه خسته اش را به خاتونش داد: خیلی خسته ام.
رها: به جایی هم رسیدی؟
صدرا: همه چیز بن بسته. هیچ راهی نیست. رامین هم یک کلمه میگه تو رو پس بدم.
رها سرش را پایین انداخت: اگه لازم باشه میتونیم یک مدتی...
صدرا حرفش را قطع کرد: گفته سه طلاقه! تا زمانی که سه بار عقد کنیم و
طلاق بگیریم هم معصومه زندان میمونه!
رها بغض کرد: چرا دست از سرم بر نمیداره؟
صدرا: تو خودت رو اذیت نکن! من خودم درست میکنم. تو غصه چی رومیخوری؟
رها با انگشتان دستش بازی کرد ونگاهش خیره زخم گوشه ناخونش بود: دوست ندارم دوباره برگردم به بیست سال پیش!
صدرا: تا من زنده باشم، روز به روز خوشبخت تر میکنم تو و پسرامون رو!
رها: برای معصومه یک کاری بکن. مهدی دق میکنه!حتی محسن هم از شور افتاده!
صدرا زمزمه کرد: درست میشه!


🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه‌ رمان
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت07⃣

درس زندگی میگرفت از مادری که هم پای ایمان و اعتقادش سفت بود، هم پای مادری و ایثار کردن خوب می ایستاد!
خوش به حال آن کس که چنین مادری دارد. کاش شیدا کمی مادری بلد بود. کاش شیدا، کمتر شیدای زرق و برق دنیا بود.
احسان دلش مادر میخواست، دلش از این حرف ها میخواست. دلش آرامش میخواست. دلش استدلال عاشقانه میخواست. چقدر زیبا و مادرانه زینب را از چاه بیرون میکشید. چقدر مادرانه پای دخترکش میماند. دلش داد و جیغ و فریاد نمیخواست. دلش پر بود از حسرت. پر بود از آرزو. احسان همه چیز داشت و هیچ نداشت. احسان تنها بود. این تنهایی را اکنون بیشتر حس میکرد. چرا اومادری نداشت که برایش بجنگد؟ که نه تنهااکنون، که فردا و فردا و فرداها را ببیند. که نگرانی از چشمانش هویدا باشد.

صدرا زیر گوشش گفت: چه شده؟ در فکر هستی؟
احسان: چیزایی امروز شنیدم که درعمرم یک گوشه از انها را نشنیده بودم.
صدرا: مغزت ارور نده!
احسان: داده!
صدرا: بهش فکر نکن. تو از جنس اینهانیستی. برو دنبال هم تیپ های خودت!
احسان با تعجب به صدرا نگاه کرد: به چی فکر نکنم؟ اصلا مگه تیپ من چه مشکلی دارد که به اینها نمیخورد؟
صدرا پوزخندی زد: به اینها نگاه کن، به شیوه و سلوک شون نگاه کن. بعد خودت رو از بیرون نگاه کن!
احسان ابرو در هم کشیده بلند شد و گفت: من میرم بالا استراحت کنم.
رها: برای شام صدایت میکنیم.
احسان روی تخت خوابش دراز کشید و به فکر رفت.
صدرا راضی از درگیر کردن احسان با فکر زینب سادات، لبخند زد. دوست داشت احسان کوچک این خانواده را به آرامشی که خودش رسیده بود برساند. احسان کمی زیادی از خودش دور شده. کمی شبیه همان روزهای خودش قبل از رها. این خاتون قصه ها. غصه هایش را شست و لبخند و آرامش آورد. قصه احسان هم نیاز به خاتونی دارد که راه و رسم زندگی را خوب بداند. شانس همیشه در خانه آدم را نمیزند. حالا یک بار شانس را به صدرا هدیه دادند، اما گاهی مثل ارمیا، باید صبر کنی و خودت را بکوبی و از نو بسازی. درد بکشی و از پیله بیرون بیایی تا پروانه شوی. تا پرواز کنی با شاپرک ها...
رها گفت: حالا با خواسته رامین چکار کنیم؟
صدرا به آنی ذهنش بر هم ریخت. رامین چه فکری با خودش کرده؟ که صدرا دست میکشد از زنی که قبله آمالش شده؟ که دست میکشد از این خاتونش؟
میبُرد آن دستی که دست خاتونش را از دستانش بگیرد.
صدرا: تو خوابش هم نمیبینه اون روز رو. شما چرا خودتون رو درگیر میکنید؟ خودم به این مسئله رسیدگی میکنم.

آیه کنار ارمیا نشست: این روزا مجردی خوش گذشت آقا؟
ارمیا نگاهش خسته بود: میدونی که من از مجردی و تنهایی بیزارم! تو که نیستی، هیچی نیست، نفس نیست!

🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه‌ دارد.....
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت96⃣

_کدوم حقیقت؟
_ارمیا هیچ حقی نداره!
_انقدر بی‌ادبی که نمیدونی بزرگتر از خودت رو چطور صدا کنی! ارمیاپدرشه، چه بخوای چه نخوای! من ازدواج مجدد داشتم؟ به تو ربطی نداره! ایلیا برادرناتنی زینب به حساب میاد؟ بازم به تو ربط نداره! مهدی برادرشه یا نه؟ به تو ربطی نداره! اینجا نامحرم هست؟ به تو ربط نداره! نامزدی رو به هم زدیم؟ بازم به تو ربطی نداره! میدونی چرا؟ چون تو هیچی نیستی! تو نشون دادی لیاقت احترامی که بهت گذاشتیم رو نداشتی. نشون دادی بی لیاقت بودن شاخ و دم لازمم نداره. تو هنوز هیچ نسبتی نداشته، سرک تو کارها و زندگیش کشیدی! باحرفات عذابش دادی. اونقدر احمق نیستم که دخترمو به دست تو بسپارم.

_اونموقع که شوهر میکردید به فکر این نبودید که مردم درباره ش چه فکری میکنن؟ اونموقع فکر نکردید که خواستگار برای همچین دختری نمیاد؟
آیه ابرویی بالا انداخت:
_خواستگار نمیاد؟ اونوقت چرا؟
محمدصادق حق به جانب شد:
_چون از مادرش وفاداری رو یاد گرفته. چند وقت بعد از مرگش ازدواج کردید؟!
_مرگ نه و شهادت!
محمدصادق به تمسخر گفت:
_فرق اینا رو میدونید؟
_چیزهایی که تو شنیدی رو من دیدم. من به وصیت شهید عمل کردم؛ حرفی داری؟
_ازدواج شما به من ربطی نداره!
آیه پیروزمندانه لبخند زد:
_این رو که من از اول گفتم.
_زینب حق نداشت نامزدی رو به هم بزنه.
_من به هم زدم!
_به شما چه که وسط زندگی ما اومدید؟!
_به همون حقی که نه ماه تمام زحمت کشیدم... به همون حق که بیست سال زحمت کشیدم... به همون حق که مادرشم! حرف من همون حرف سیدمحمد و ارمیاست. دیگه دور و بر دخترم نبینمت.

محمدصادق نگاهش را به زینب دوخت:
_حرف توئم همینه؟
زینب سادات سری به تایید تکان داد.
محمدصادق از روی مبل بلند شد:
_لیاقت نداشتی زینب! توی جامعه ای که نامزد کرده با عقد کرده فرقی نداره، تو یه مطلقه محسوب میشی! حالا ببینم کی میتونی یه ازدواج موفق داشته باشی! تا آخر عمرت تو حسرت این میمونی که اجازه دادی مادرت برات تصمیم بگیره.
_تصمیم مادر بهتر از تصمیمیه که تو براش بگیری!

محمدصادق بغضش را پنهان کرد. دلش زینب را میخواست؛ کاش کمی سیاست داشت و زبان به دهان میگرفت! شاید الان زینبی که در کنار آیه ایستاده، در کنارش بود...زینب سادات در آغوش مادر خزید و بغض کرد:
نمیخواستم دلش رو بشکنم مامان.
آیه سرش را نوازش کرد: زندگی از این لحظات سخت زیاد داره. اگه قسمتت باشه، دوباره بر میگرده، این بار خودش رو درست میکنه و میاد سراغت! اما اگه قسمت نباشه، میره سراغ قسمتش. زندگی خاله بازی نیست. کتاب و فیلم هم نیست. نمیتونی ببینی آخرش خوبه یا بد. اگه بد تموم شد، اگه تلخ تموم شد،نمیتونی تلویزیون رو خاموش کنی و بری.
عزیزم، زندگی یک بار اتفاق می افتد و همین یک بار شانس داری درست انتخاب کنی. از سر دلسوزی برای این و اون، جوانی خودت رو، آینده خودت را حرام نکن. زینب اون تو را دوست دارد، اما تو دوستش داری؟نه!
جوابش یک نه بزرگ است. زینبم، هیچ حسرتی بعدا قابل قبول نیست. یک سال تحمل، ده سال تحمل، یک روز به یک جایی میرسی میشوی مثل مریم؛ کسی که خودش را گم کرده. کسی که هیچ چیزی ندارد. هویت تو، اعتقادات تو است. هویت خودت را از دست بدهی، هیچ میشوی!

احسان سراپا گوش بود

🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه‌ رمان
"رمان #پرواز_شاپرکها

#قسمت86⃣

بعد صدای داد و فریاد بلند شد. صدای محمدصادق که به گوش زینب سادات رسید به سمت اتاق دوید و در را بست.
محسن با اخم گفت:
_محمدصادق اینجا چیکار میکنه؟

احسان فکر کرد "پس پیدایش شد".
صدای محمدصادق واضحتر شد و نشان از نزدیک شدنش به خانه داشت:
_باید با زینب حرف بزنم. به چه حقی این مزخرفات رو گفته؟!
بعد شروع به صدا زدن کرد:
_زینب! زینب کجایی؟
در را به شدت باز کرد و وارد پذیرایی شد. نگاهش که به جمعیت افتاد پوزخندی زد:
_آوردینش وسط یه مشت غریبه ی نامحرم قایمش کردید و ادعای اسلامتون گوش فلک رو کر کرده؟
آیه همان آیه بود... همانکه اشک چشمانش را هیچ نامحرمی ندید، همانکه صدای خنده هایش را هیچکس نشنید، همانکه اسطوره شد برای ارمیا، همانکه مشق شب شد کردارش برای رها! همانکه الگوی زینب سادات بود...
آیه خودش مرد بودن برای شاخه های زندگی اش را بلد بود.
نگاه کن احسان! ببین آیه و آیه ها، مادر بودن را خوب بلدند، پای اعتقاد و ایمان
ایستادن را خوب بلدند! هوچیگری را شاید مشق نکرده باشند، اما جنگیدن برای عشق و ایمان را از بر کرده اند...
آیه به محمدصادق اشاره کرد وارد شود: سلام. خوش اومدی، بیا بشین صحبت کنیم
_چه سلامی؟ چه صحبتی؟ زینب رو بردید قایم کردید و نامزدی رو به هم زدید! اصلا زندگی زینب به شوهر شما چه ربطی داره؟ دایه مهربونتر از مادر شده و منو تهدید میکنه! زینب کجاست؟

آیه هنوز هم آرام بود؛ گاهی آرامش طرف مقابلت در دعواها، کاری میکند که هیچ داد و غوغایی نمیکند.
_هر وقت تمدن یاد گرفتی، زینب سادات میاد.
محمدصادق روی مبل نشست و گفت: خب. بگو بیاد خانوم متمدن!
آیه صدا زد: زینب جان... بیا مادر!
زینب با شک و دو دلی بیرون آمد و کنار آیه نشست. داشتن اینهمه تماشاگر هم دلخوشی داشت و هم ترس.
محمدصادق از بین دندانهای کلید کرده اش گفت:
_حالا نامزدی رو به هم میزنی و فرار میکنی قایم میشی؟ تو آدمی؟ لیاقت خوب زندگی کردن رو نداری نه؟

مهدی خواست حرفی بزند که صدرا ساکتش کرد.
آیه گفت:
_شما از این به بعد با من صحبت کن؛ زینب هیچ صحبتی نداره.
_مگه میخوام با شما ازدواج کنم؟ زینب به من بله داد و باید پاش وایسته.
_اونجا هم اشتباه از من بود که بله داد. حرف داری، با من؛ دعوا داری، با من؛ فحش داری، با من!
_پس بگو به چه حقی نامزدی رو به هم زدید؟
_به همون حقی که بله دادیم... به همون حقی که تو به خودت جرئت میدی به خانواده ی دخترم توهین کنی. یادت نره، ارمیا پدرشه، هر حقی داره... تاکید میکنم هر حقی! تو به خاطر همین یه کار هم لیاقت این وصلت رو نداری... با اینکه حرفای زیادی بزرگتر از دهنت زدی!
_شنیدن حقیقت انقدر براتون سخته؟


🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه دارد.....
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت76⃣

تلفن را به آیه داد و به آشپزخانه دوید. با دیدن رها در حالی که مشغول درست کردن کشک بادمجان بود نالید: وای خاله! دیشب کشک بادمجون خوردیم که!
رها با لبخند مهربانش نگاهش کرد: احسان دیشب نبود. بچه دوست داره کشک بادمجون!
زینب سادات اندیشید، چقدر نگاهش مادرانه میشود برای احسان.
زینب سادات: یکمی بچه شما بیگ سایز نشده؟ لوسش نکنید دیگه! منِ بیچاره چه گناهی کردم که دوست ندارم کشک بادمجون؟
رها خواست جواب بدهد که صدای احسان مانع شد: کل عمرت بر فناست! کشک بادمجون بزرگترین لذت زندگی هستش! در ثانی، شما ریز موندی خاله ریزه!
رها مداخله کرد تا زینب سادات دعوا به راه نینداخته: برای شما آش دوغ گذاشتم که دوست داری!
زینب سادات: آخ جون، عاشقتم خاله.
احسان: بد سلیقه ای ها! آش دوغ هم شد غذا؟
زینب سادات: نه! کشک بادمجون خوبه.
رها ظرف کیک خانگی اش را دست احسان داد و به زینب سادات گفت:
برو یک سینی چایی بریز ببرید دور هم بخورید. منم الان میام.
مشغول خوردن کیک و چای بودند که رها پرسید: وسایلت رو جابجا کردی؟ کم و کسری داری بگو بهم.
احسان تشکر کرد: دست شما درد نکنه. همه چیز هست.
رها: برای غذا بیا پیش ما.
احسان: نه،لازم نیست. من زیاد خونه نیستم.
صدرا: رو حرف رها حرف زدی؟ تو این خونه کسی از این جرات ها نداره ها!
محسن خودشیرینی کرد: جز خاله آیه!
مهدی ضربه ای پس گردنش زد: خاله خواهر بزرگتره! بفهم!
آیه مهدی را در آغوش کشید و روی سرش را بوسید.
این پسر عزیز دل این خانواده بود: داداشتو اذیت نکن.
لبخند روی لبِ مهدی، حاصل عشق مادرانه این دو خواهر بود.
صدای‌زنگ خانه‌بلند شد و مقابل چشمان حیرت زده همه، رامین وارد شد ومقابلشان نشست.
کسی برای پذیرایی بلند نشد. رامین تکه ای کیک از روی میز برداشت و به دهان برد: طعم قدیما رو میده! خیلی وقته نخورده بودم! معصومه از این هنر ها نداره!
تکه ای دیگر برداشت و بعد از خوردنش گفت: خب حرف معصومه شد!
نمیخواید بیاید برای رضایت؟
نگاه همه خیره اش بود. هنوز کسی سخن نمیگفت. خودش ادامه داد:
یعنی برای مادر مهدی کاری نمیکنید؟
بعد به مهدی چشم دوخت: مادرت برات مهمه؟
مهدی به تایید سر تکان داد.
رامین ادامه داد: هرکاری برای آزادیش انجام میدی؟
مهدی دوباره سری به تایید تکان داد.
رامین لبخند تلخی زد: پس به این بابات بگو، خواهر منو طلاق بده! خون بس رو پس بدید تا رضایت بدم.
صدرا به ناگاه از جایش جهید: چی داری میگی مردک؟
رامین: جوش نیار. بیست سال خوشبخت زندگی کردی، بسه. بذار خونه شما هم بی چشم و چراغ بشه.
رامین از جایش بلند شد: این تنها شرط منه. بهش فکر کنید.
آیه گفت: چرا؟
رامین نگاهش نکرد: چون زیادی خوشبخت بوده. همتون زیاد خوشبخت
بودید. حتی مادرش با پدر تو!
رامین که رفت صدرا غرید: مردک عوضی.
رها شوکه بود. مگر میشود برادر باشی و خوشبختی خواهرت خار چشمانت؟ مگر میشود برادر باشی و آرزویت سیه روزی خواهرت باشد؟
مهدی با تعجب گفت:
_خونبس رو پس بدیم؟ این یعنی چی؟
احسان گفت:
_صبر کن، میفهمی.
همان زمان دوباره صدای زنگ بلند شد. محسن گفت:
_دایی دوباره برگشت؟!
صدرا سرش داد زد:
_دیگه نشنوم به اون مردک بگی دایی!
محسن بغض کرد و سر به زیر گفت:
_چشم!
احسان که برای باز کردن در رفته بود، گفت:
_یه آقایی میگه با آیه خانوم کار داره! باز کنم؟
رها رو به آیه گفت:
_مگه کسی خبر داره اینجایی؟
آیه ابرو در هم کشید:
_نه.
صدرا گفت:
_برم ببینم کیه. امشب اینجاچه خبره؟!


🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه‌ رمان
"رمان #پرواز_شاپرکها🦋

#قسمت66⃣

آیه گفت: فردا بر میگردیم.
ارمیا: خوبه. دلم براتون تنگ شده. وقتی نیستین، همه چیز سخت میشه انگار، حتی تحمل این ویلچر.
حال دخترم چطوره؟
آیه: با مشکلی که برای مهدی پیش اومد، دیگه یادش رفته برای خودش غصه بخوره!گاهی غصه های بزرگ، باعث میشن بفهمیم چقدر مشکلات کوچک و بی اهمیت هستند.
ارمیا: مثال وقتی منو میبینی، فکر میکنی کمر دردت بی اهمیته وهمینطور
به من رسیدگی میکنی و نمیذاری بفهمم کمرت درد میکنه!
آیه انکار کرد: کی گفته کمرم درد میکنه؟
ارمیا: جانان! دروغ داشتیم؟
آیه: نگفتن با دروغ گفتن فرق داره!
ارمیا: چرا بهم نگفتی؟
آیه: آخه مهم نبود!
ارمیا: چیزی مهم تر از تو و سلامتیت هست؟
آیه: آره! تو و بودنت تو خونه
ارمیا: یادته؟ اون اوایل، اون روزایی که هر کاری میکردی نباشم؟ یادته چقدر راضی بودی از رفتنم؟
آیه: اون وقتا فرق داشت. من فرق داشتم، تو فرق داشتی. اون وقتا، زندگی طرح و رنگ دیگه داشت. اون موقع برای بودن یاد و خاطره مهدی تو قلب و خونه ام تو رو میروندم، الان بخاطر داشتنت تو خونه، همون کارو میکنم!
ارمیا خندید: یعنی منو میرونی؟
آیه: نخیرم!هر چی مانع بودنت باشد رو میرونم.
صدای زینب سادات آمد: لیلی مجنون چی میگید سه ساعت؟
بعد به آیه نزدیک شد و گوشی را از دستش کشید: بابا جونم! فقط دلت برای لیلی تنگ شده؟
ارمیا جواب داد: نه عزیزم! دلم برای شیرینمم تنگ شده!خسرو رو پیدا نکردی هنوز از دستت راحت بشیم؟
زینب سادات الکی لب ور چید که آیه خندید.
زینب اعتراض کرد: خسرو نمیخوام! فرهاد بهتره!
این بار ارمیا خندید و آیه ابرویی بالاانداخت.
ارمیا: چرا؟
زینب سادات : فرهاد عاشق تره!
ارمیا: مهم اینه که شیرین کدومو بخواد. یادت نره که شیرین خودش رو کنار جنازه خسرو کشت!
زینب سادات : اما اسم خسرو ضایعه ها!فرهاد باکلاس تره!
ارمیا: هر چی تو بگی!اما جان بابا! برو فرهادتو پیدا کن! خسته کردی منو از بس پریدی وسط جیک جیک ما!
زینب سادات: مگه جوجه اید؟
ارمیا: من رو دست ننداز بچه! زودم بیا دلم برات تنگه!


🌷نویسنده:سنیه_منصوری

ادامه‌ دارد......
Ещё