شهدای مدافع حرم

#خاطرات
Канал
Логотип телеграм канала شهدای مدافع حرم
@shahidan_zeynabyПродвигать
87
подписчиков
16,1 тыс.
фото
1,6 тыс.
видео
149
ссылок
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🌹بیاد شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری(کمیل)🌹
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره

📍دیدار باخانواده های شهدا...

🌟بعد از پنجاه شصت روز تازه از راه رسیده بود و با خود لبخند همیشگی و بوی خاکریز را آورده بود. بچه ها را در آغوش گرفت و گونه هایشان را بوسید. زود صبحانه را آماده کردم. تند تند لقمه هایش را خورد و بلند شد. می دانستم می خواهد به کجا برود گفتم:" بعد از این همه مدت نیامده می خواهی بروی؟ لااقل چند ساعتی پیش بچه ها بمان. اگر بدانی چقدر دلشان برای تو تنگ شده...
با لحن ملایمی گفت:حضرت رباب (س)را الگوی خودت قرار بده. مگر نمی دانی که بچه های شهدا چشم انتظار همرزمان پدرشان هستند تا به آنها سر بزنند و حالشان را بپرسند". کار همیشگی اش بود نمی توانست توی خانه دوام بیاورد. باید می رفت و به خانواده تک تک شهدا و همرزمانش سر می زد.

شهید #محمود_بنی_هاشم🕊🌹
#خاطرات_شهید

🌹ما از زمانی که عقد کردیم ماموریت‌های حمیدرضا به سوریه شروع شد. اگر اشتباه نکنم در طول این مدت زندگی مشترکمان، شش تا هفت بار سوریه رفت. هربار هم تقریبا ۴۰ تا ۵۰ روز ماموریتش طول می‌کشید

🌹حمیدرضا همان جلسه اول به من گفت که جزو نیروی سپاه قدس است. گفت حاج قاسم سلیمانی از ما خواسته‌ که خانواده‌هایتان باید در جریان این موضوع باشند به این دلیل که شما یک شهید زنده هستید و به خاطر رفت و آمدتان در مناطق درگیر جنگ باید هرلحظه منتظر شهادتتان باشید

●من زمان شهادت همسرم در سوریه بودم

راوی: همسر شهید

#شهید #حمیدرضا_باب_الخانی


●ولادت : 1367/10/17 ،اصفهان
●تاریخ شهادت : 1398/11/28 ،حلب ،سوریه

🕊🕊🌹🌹🕊🕊
∘ اززمان‌تشييع‌جنازه‌سعید‌تاڪنون
∘ بيشتراز۷۰۰نفربه‌منزل‌مان‌آمده‌اند
∘ وَبـــدهےهايشان‌راتسويه‌ڪرده‌اند.
∘ ازاين‌همه‌بدهے‌تعجب‌كردم
∘ وَبايڪے‌ازدوستانش‌درپادگان
∘ تمــــاس‌گرفتم‌تا‌بپرسم‌درمقابلِ
∘ اين‌همه‌طــــلب‌آيا‌سعيدبه‌ڪسے
∘ مقروض‌نبوده‌كه‌جوابشان‌منفے‌بود.
∘ گفتنــــدهرڪسے‌درپادگــــان
∘ غصه‌اے‌داشت،باسعيددردِدل‌مےكرد
∘ وَاگرڪسے‌نيزتودارےمےڪرد،
∘ سعيد‌ازچهــــره‌‌ےاو غصه‌اش‌را
∘ مےفهميدودرصورت‌نيازمالےنيزدررفع‌آن‌
∘ تلاش‌مےڪــردورفتارےپـــدرانه‌داشت.

•|🕊|• #شهید #سعید_شبان
•|🗣|• #بہ‌نقل‌ازپدرشہید
•|💌|• #خاطرات_‌شہدا
Forwarded from عکس نگار
‍‍‍🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
💌#خاطرات_شهدا

🟣شهید #مجتبی_ذوالفقار_نسب

🎙راوے: همرزم شهید

روز ۲۱فروردین۹۵ در شهرک زیتان حومه حلب سوریه، ساعت ۴ یا ۵ عصر بود که ناگهان دشمن تکفیری با توپخانه‌اش به روستایی حمله کرد که بچه‌ها در آنجا بودند. درگیری‌ها بیش از دوساعت طول کشید. بــــاران هم به شدت می‌بارید. فرمانده‌ی محور به مجتبی گفت بچـه‌ها باید تــــوپ۱۰۶ و دوشکــــا را به خط ببرنــــد💣🚜

یک‌ساعت گذشته بود که یکی از خدمه‌های توپ۱۰۶ گفت: ماشین‌های ما دست دشمن افتاده است. آن‌ها ساختمانی را که بچه‌ها داخل هستند، آتش زدند و بچه‌ها آنجا گیر افتادند. مجتبی طاقت نیاورد و شروع کرد به خمپاره زدن. وقتی خمپاره‌های او تمام شد، گفت بایــــد با سلاح‌هایمان به کمــــک بچه‌ها برویم و ماشیــــن‌ها را هم پــــس بگیریم🔥

آن طور که یکی از خدمه می‌گفت، تانک‌های دشمن به ۱۵متریِ بچه‌ها رسیده بودند و آنان ماشین‌ها را رها کرده و برگشته بودند. مجتبی اسلحه‌اش را برداشت و به سمت ساختمان دوید. نیروهایش با دیدن او جرئت پیدا کردند و دنبالش دویدند. مجتبی آنقدر سریع می‌دوید که هیچکدام از بچه‌ها نتوانستند خود را به او برسانند. داعشی‌ها او و بچه‌ها را دیدند🏴‍☠😈

خیابانی که مجتبی و بچه‌ها در آن می‌دویدند، شبیه T انگلیسی بود و به آن خط T می‌گفتند. هر دو طرف شروع کردند به تیراندازی. حدود نیمساعت داعش را زمین‌گیر کردند. ناگهان، گلوله‌ای به پــــای راست مجتبی خــــورد اما خودش را به سمت دیــــوار کشاند و به آن تکیــــه داد❤️‍🩹

زخمی شده بود و نمی‌توانست روی زمین دراز بکشد. چندتا از نیرو‌ها هم زخمی شدند. بچه‌ها هم آنجا پناه گرفتند. یکی از فرماندهان هم که می‌خواست نارنجک پرتاب کند، گلوله به دستش خورد و مجروح شد🧨😢

بچه‌ها مجبور به عقب‌نشینی شدند اما مجتبی تنها همان جا ماند. همین موقع، یک خمپاره در ۵۶متری او به زمین خورد و ترکش‌ها در چند جای بدنش نشست. وسط شکم، روی سینه و چندتا هم سمت چپ بالای قفسه سینه. مجتبی به سمت دیوار افتاد. او که همیــــشه در حسرت روز‌هــــای دفاع مقدس بود و آرزوی شهادت داشت، حالا دیگر خیلی آرام خوابیده بود😭♥️

معاون مجتبی چندبار رفت تا پیکرش را به عقب بیاورد اما در تاریکی شب و بدون مهمات نتوانست. داعشی‌ها که دوربین دید در شب داشتند، آمدند تا پیکر مجتبی را ببرند. کمربند، چاقو، سرنیزه و پوتین‌هایش را برداشتند. یک باره درگیری‌ها شروع شد. آنها پیکر مجتبی را که با صورت روی زمین می‌کشیدند، رها کردند و به عقب رفتند. صبح ۲۲فروردین بچه‌ها پیکر فرمانده خود را به عقب آوردند🇮🇷
 📨#خاطرات_شهدا

🌹شهید مدافع‌حرم #محمود_شفیعی

برادر شهید نقل می‌کنند: حاج محمود همه زندگی‌اش را فدای غدیر می‌کرد. می‌گفت: «نباید بگذاریم غدیر فراموش شود؛ زیرا عده‌ای غدیر را فراموش کردند و سر سالار کربلا به روی نیزه رفت.» او ۱۵سال عید غدیر نذری می‌داد و می‌گفت:«نباید بگذاریم نسل جدید، غدیر را دستِ کم بگیرند» و به همین دلیل، در اوجِ نداری هم، در عید غدیر مصمّم بود تا کاری کند.
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
💌#خاطرات_شهدا

🟣شهید مدافع‌حرم #محمدرضا_فخیمی

پدر شهید نقل می‌کنند:
«محمدرضا در پنج‌سالگی آموزش قرآن را آغاز کرد و در هشت‌سالگی قرآن را به سه‌زبانِ عربی، فارسی و ترکی مسلط بود و در یازده‌سالگی، یادواره‌های شهدا و کلاس‌های احکام و قرآن در مسجد برگزار می‌کرد.

یکبار مدیر مدرسه‌ی محمدرضا بهم گفت که روزی محمدرضا یک‌بسته دفتر، خودکار و مداد به مدرسه آورده بود که می‌گفت پولِ توی‌جیبی‌هایم را جمع کرده‌ام و برای دانش‌آموزان نیازمند خودکار، دفتر و مداد خریدم؛ این در حالیست که من می‌توانم گرسنگی را تحمل کنم ولی نمی‌توانم نیازمندی بقیه‌ی دوستان را تحمل کنم.»
💌#خاطرات_شهدا

💠شهید مدافع‌حرم #اصغر_بامری

پاییز ۱۳۹۴ منطقه حميديه
در شهر حلب سوریـــه بودیم🇸🇾
هوا بسیار سرد بود و طاقت فرسا❄️
بچه‌ها با آب ســــرد حمام می‌کردند🥶
شهید اصغر برای اینکه
رزمندگان سرما نخورنـــد،
ابتکاری به خرج داده بــــود😎
تعدادی بشکه که
قسمت سر آنها را کنده بود🛢
روی آتش گذاشته بود
و برای بچه ها آب گرم می‌کرد🚰🔥
وقتی که بشکه‌ها گــــرم می‌شد،
رزمنــــدگان را صــــدا مــــی‌زد🙋‍♂
و بــــرای‌ِشــــان
آبِ گــــرم می‌ریخت تا حمــــام کننـد🛁

📀راوے: همرزم شهید
Forwarded from اتچ بات
📨#خاطرات_شهدا

🔹شهید #میثم_مدواری
🔹شهید #جابر_زهیری(شیخ مالک)
🔹شهید #محمدحسین_محمدخانی(عمار)

چند روز بود که #قدیر_سرلک و #روح_الله_قربانی شهید شده بودند. میثم دائماً توی فکر بود؛ همش یه گوشه گیر میاورد و تنهایی با خودش و چشمهای بارونی‌اش خلوت می‌کرد!

میرفتم پیشِش میگفتم چیه؟ هنوز درگیری؟! خودش رو جمع و جور می‌کرد و میگفت درگیر خودمم نه اونا! اونا که شهید شدند و رفتند، این منم که پام قفلِ زمين شده!😓

میثم گفت مطمئنم و قسم میخورم این همه مدت تا حالا خالصانه برا خودِ خدا کار نکردم؛ همش کارهام یه حاشیه‌هایی داشته و نيّت‌ام پاک و خالص برای خدا نبوده😒

شب عملیات رسید!
منتظر دستــــور بودیم!

من، میثم، عمار(شهیدمحمدخانی) و شيخ مالک(شهيد جابر زهيری) بالای یه‌ساختمون پیش هم و زیر یک پتو دراز کشیده بودیم و از سرما می‌لرزیديم!😣

خیلی خیلی سرد بود!
حــــدود ساعــــت ۲ شــــب
و توی اوج سرمــــا و باد شدیــــد!❄️

يهو شيخ مالک از راه رسید و به زور خودشو چپوند زير پتو و هِرهِر با اون خنده‌ی مخصوصش زد زیر خنده😂

شیخ توپول
يه تكون به خودش داد
و كُل پتو رو کشید رو خودش☹️

عمار پاشد و پرت کرد
خودشو روی شیخ
که آخــــه توپــــول!
تو از كجــــا پيدات شد؟🤨

میثم پتو رو زد کنار و پاشد رفت! گفتیم خدا رو شکر جا باز شد و یه تیکه پتو بیشتر گیرمون اومد!

چند دقیقه بعد دیدیم میثم رفته وضو گرفته، داره نماز شب میخونه!😗

عمار به خنده گفت:
خب دیگه میثم هم کارش تموم شد!
فاز شهادت گرفته، روحت شاد!😜

نمازش رو که خوند برگشت پيشمون بخوابه؛ ما هم شروع کردیم به مسخره‌بازی که جونِ میثم برگرد یه دورکعت دیگه بزن، بذار ما قشنگ زیر اين پتو صفا کنیم، این پتو گنجایش نداره😁

خلاصه،
كل شب رو چهار نفری درازكش زيرِ آبله‌مرغونِ ستاره‌ایِ آسمون، جوک گفتيم و خنديديم😇

اذان صبح شد و پاشدیم برا نماز؛ همون موقع دستور به شروع عملیات رسید! عمار گفت پاشو بچه‌ها رو راه بنداز بريم. گفتم چيو راه بنداز؟كجا بريم؟الان آفتاب ميزنه، خورشيدُ چيكارش كنيم؟🧐

عمار گفت:
ما هم ميزنيم
رویِ خورشيدو كم ميكنيم🙃

نفهميدم چي ميگه اون‌موقع!
با يه گــــردان راه افتاديــــم!!!!

وسط راه
یهو شیخ مالک به میثم گفت:
هاااان میثم!
نیتت صاف شد؟ خالص شد؟🤨

میثم با یه لبخند
توی اون چهره‌ی معصومش
برگشت و گفت: صاااافِ صااااف😃

هوا روشن شد!
كربــــلا به پا شد
عاشــــــــــــــــــــورا🔥
مَكُــــن ای صبح طلــــوع😭

با طلوع خورشید،
اولین شهید معرکه
فرمانده عمـــار بود!
دو دقیقه بعد میثــــم!
و ...
و ... !

وقتی كه اومدم بالای سر میثم و دیدم چه خوشگل پَر کشیده و خدا تمام زيبایی‌های اون چشم و ابروها رو يكجا ازش خريده،متوجه نشدم که چقدر با خُلوص گفته بود صاااافِ‌صااااف😢

اما میثم
همه‌ی دنیاش رو طلاق داد
طلاق داد و پَــــر کشیــــــــد🕊

بعد از یه روزِ کامل جنگ عاشورایی، خورشید داشت غروب می‌کرد که ته‌مونده‌های گردان، خاکریز دشمن رو فتح كردند!🇸🇾✌️🇮🇷

الحق که روی خورشید رو هم
کم کرد فرمانــــده عمــــار!💚😞

📀راوے: همرزم شهید

•┈┈••✾❀🕊🦋🕊❀✾••┈┈•
#خاطرات_شهید

🔹آخرین بار با همسرش به خانه ما آمد و با هم روی مبل نشستند. ابتدا یک نامه‌ای در دست من گذاشت و گفت این به امانت پیش شما. وصیتنامه‌اش بود.

بعد هم گفت: من می‌خواهم راهی شوم. جبهه است و هزار و یک اتفاق. شاید این سفر آخرم باشد. بروم و برنگردم. اگر رفتم و شهید شدم همسر من جوان است احتمال دارد بخواهد زندگی آزادی داشته باشد شاید بخواهد ازدواج کند. رهایش کنید تا برود دنبال زندگی‌اش.

اما نگهداری از سید حسین فرزندم بر شما واجب است. تنها دارایی من در این دنیا فرزندم است که شما باید از او نگهداری کنید. من گفتم مادر جان خودت میایی و از بچه‌ات نگهداری می‌کنی. گفت دنیا حیات و ممات است باید وصیت کنم.

بعد گفت مادر جان فرزندم را همان طور که من را تربیت کردی و به جامعه تحویل دادی پرورش بده که هم خودت هم مردم و هم ان شاء الله خدا از او راضی باشد. در اولین فرصت قرآن به ایشان بیاموز و به حوزه بفرست تا خادم دین اسلام شود. می‌خواهم پسرم جانشین من باشد. من راضی نیستم فرزندم را از خودتان دور کنید.

به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید #سید_محمد_موسوی‌_ناجی

🏴🏴🏴
💌#خاطرات_شهدا

🌹شهید مدافع‌حرم #ابراهیم_اسمی

▫️ابراهیم بعد از شهادت سردار سلیمانی خیلی بی‌تاب شده بود؛ خیلی گریه می‌کرد و مشخص بود که قصد سفر دارد و دل از دنیا بریده است. با اصرار فراوان، فرماندهانش را برای چهارمین‌ اعزام به سوریه و حضور در جبهه‌های نبرد علیه تکفیری‌ها راضی کرد. او در سوریه، فرمانده محور سیار و مسئول اطلاعات عملیات محور بوکمال سوریه بود.

▫️شهید ابراهیم اسمی به مادرش قول داده بود وقتی که شهید شد، کوچکترین خراشی روی بدنش نیفتد و به وعده‌ای که داد، عمل کرد. ابراهیم در خرداد۱۳۹۹ به سبب آبِ شیمیایی‌شده توسط نفوذی‌های داعش در منطقه بوکمال سوریه، مسموم شد؛ اوایل متوجه وجود سم در بدنش نشد اما به مرور زمان حالش وخیم‌تر شد و وقتی که آزمایش مسمومیّت شیمیایی وی تایید شد، تمام کلیه، کبد، مغز و سیستم داخلی بدنش از کار افتاده بود؛ او دو روز به کما رفت و سرانجام در صبح روز هفدهم تیر سال۱۳۹۹ به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به فرمانده دلاورش حاج قاسم سلیمانی پیوست.
💌#خاطرات_شهدا

🌹شهید مدافع‌حرم #منوچهر_سعیدی

منوچهر ساعت یازده شب زنگ زد!📞
گفت: داداش امیر
بیــــا ، باید جایی بریم
مسیرش دوره نمی‌خوام تنها برم
گفتم مگه کجا میخوای بــــری؟🧐
گفت: شهــــرری
با موتــــــــور رفتیم💨🛵
خانه یک پیرزن و پیرمرد سالخورده👴🏻
سیستم گرمایشی آنها از کار افتاده بود🔥

بعد از مــــدتی
مشکل را برطرف کردیم و برگشتیم🚶‍♂
در راه گفتــــم:
داداش! تو چه تعهدی داری که
نصــــف شب این همــــه راه رو
می‌کوبــــی واســــه کــــار مــــردم،
بدون این که دستمزدی دریافت کنی؟🤔

منوچهر گفت:
این ها پدر و مادر شهید هستند
اگه پســــرشــــان زنــــده بــــود،
به ما احتیــــاج پیــــدا نمی‌کردنــد!
پس ما وظیفه داریم به آنها کمک کنیم
ما در قبــال شهــــــــدا مدیونیــــــــم♥️

💬راوی: برادر شهید
💌#خاطرات_شهدا

💠شهید #محمدکاظم_توفیقی

🔸همسر شهید نقل می‌کنند: آقا پژمان از کودکی به ورزش علاقه داشت و در این زمینه موفقیت‌های زیادی کسب کرد. رشته اصلی ورزشی ایشان موتورسواری در کلاس موتورکراس۸۰ سی‌سی و ۲۵۰ سی‌سی بود و در سال ۱۳۸۸ در رشته موتور کراس مقام اول استانی را کسب کرد. در سال ۱۳۸۹ نیز موفق شد مقام اول استانی و سوم کشوری را کسب کند. همچنین سال ۱۳۹۱ در رشته دوچرخه‌سواری، مقام اول را به خود اختصاص داد.

🔸همین مهارت ایشان در امر موتورسواری و ماشین سواری بود که باعث شد در سوریه همرزمانش را از اسیرشدن به دست داعشیان نجات دهد و قهرمان من آخرین حکم قهرمانیش را با امضا سید‌الشهدا دریافت کند.

🔸شهید محمدکاظم توفیقی در ۱۶بهمن۱۳۹۴ در دفاع از حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها در عملیات آزادسازی دو شهر شیعه نشین نُبُل و اَلزّهرا که چندسال در محاصره تکفیریها بود، به شهادت رسید.

#سالروزولادت: ۱۳۷۰/۱۱/۱۰
#سالروزشهادت:۱۳۹۴/۱۱/۱۶
#محل‌شهادت‌نبل‌الزهراسوریه


@shahidan_zeynaby
🌹#خاطرات_شهید🌹

من در مقطعی این توفیق و لیاقت را پیدا کردم که در جنگ با داعش در عراق، همرزم شهید هادی طارمی باشم. آنجا هادی را که دیدم، پرسیدم: از حاج قاسم چه خبر؟ گفت: "الحمدلله سالم و سلامت است."

آن روز توانستم به دستبوسی سردار بروم. به هادی گفتم: حاج قاسم اجازه میده باهاش عکس بگیرم؟ گفت: "حاج قاسم بزرگتر از این حرف‌هاست. عکس که چیزی نیست. حتی اجازه میده باهاش غذا بخوری."

هادی مرا پیش سردار برد و به‌عنوان یک مدافع حرم هم‌محله‌ای به ایشان معرفی کرد و حاج قاسم هم خوشحال شد. آن روز بیش از هر چیزی،‌ به این افتخار کردم که یکی از بچه‌های شادآباد،‌ محافظ سردار سلیمانی است. شاید باورتان نشود، آن روز من سر سفره صبحانه حاج قاسم نشستم و از دست خودش لقمه گرفتم.»

▫️«هادی می‌گفت: من هر روز از دست حاج قاسم،‌ لقمه متبرک می‌گیرم. این به‌جای خود اما نکته مهم، صمیمیت سردار با نیروهایش بود. سردار حتی خودش لقمه در دهان نیروهایش می‌گذاشت.

به روایت همرزم شهید
📎محافظ رشید #حاج_قاسم_سلیمانی

#شهید #هادی_طارمی
#شهید_مقاومت
#مرد_میدان

@shahidan_zeynaby
🌷

💌#خاطرات_شهدا

شب آخری که مهدی با مادرم و همسرش،
میخواست بره تهران و چند روز بعدش
پرواز داشت به سمت سوریه🇸🇾
دلم بدجور گرفته بود؛

دیدم دوش گرفته🚿
و یک حوله انداخته روی دوشش؛
خیلی زیبا شده بود
مثل ماه شب چهارده می‌درخشید🌟
جلو آینه ایستاده بود
و به سینه‌اش می‌زد و می‌گفت:
منم باید بــــرم آره برم سرم بــــره

گفتم : مهدی خواهشاً بس کن !
دمِ رفتنی چه شعریه که می‌خونی؟😕

مقابلم ایستاد و به سینه‌اش زد و گفت:
خواهرم این سینه باید جلو حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها سپــــر بشه🛡🕌
فردای قیامت باید بتونم
جواب امام حسین رو بدهم!!

وقتی این حرف رو گفت، تمام بدنم لرزید
و فهمیدم مهــــدی دیگه زمینی نیست🤍


📀 راوے: خواهر شهید #مهدی_موحدنیا


🌷
@shahidan_zeynaby
#خاطرات_شهید

هميشه پارچه سياه كوچکی
بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش...

روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا".
همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد
از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت....
كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند.
در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود.
حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد.

📎پ.ن: #معبرهای ما فرق میکند
با معبرهای شما!!
نوع ِ#سیم_خاردارهایش ... #مین_هایش ...

#فرمـــانده!
تخریبچی هایت را بفرست ...
اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ#نفسیم ...
#گناه احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را ..

#فرمانده_ی_گردان_تخریب
#شهید #محسن_دین_شعاری
#گردان_تخریب


@shahidan_zeynaby
🌹 مبادا خاطرات خانواده شهدا از دست برود؛


🔹#امام_خامنه ای:

" #خاطرات #والدین و #همسران #شهدای_دفاع_مقدس مثل #جواهر_قیمتی در دسترس ماست که اگر غفلت کنیم از دست ما خواهد رفت."

@shahidan_zeynaby
🌷

#خاطرات_شهید

🌹می دانستم که حسین شهید شده است ، محمدرضا که تازه از اندیمشک به خانه آمده بود به من گفت:
مادر، می خواهم شما را به معراج شهدا ببرم تا پیکر حسین را ببینید. با هم رفتیم ، در آنجا به طوری که اشک در چشمانم حلقه زده بود، صورت حسین را بوسیدم.

🌹کنار قبری که حسین را به خاک سپردیم، قبر خالی بود ، #محمدرضا با دست به آن اشاره کرد و گفت:
چند روز دیگر شهیدش می آید. در همان مراسم، از همه دوستان و آشنایان حلالیت طلبید و هنگام رفتن به من گفت:
مادر مرا #حلال می کنی؟
گفتم: تو به من بدی نکرده ای که بخواهم حلالت کنم.
گفت: نه، این طوری نمی شود، بگو از صمیم قلب حلالت می کنم.
من هم گفتم:

حلال ِ حلال.

🌹چند روز بعد، شهید آن قبر را آوردند. خودش بود؛ محمد رضا را همانجا به خاک سپردیم.

‌‌روای: مادر شهید


🌷

📎پ ن :شهیدسیدمحمدرضا دستواره قائم مقام لشکر۲۷محمدرسول الله «ص»

#شهید #محمدحسین_دستواره

🍃🌷🍃

@shahidan_zeynaby
🌷

#خاطرات_شهید

🌹در خانه درهمه ی کارها به همسرشان کمک می کردند و مشوق خوبی برای همسر خود در تحصیل بودند.

🌹از وقتی که وارد این شغل شد، همیشه از شهید شدن خود می گفت و چون روستای ایشان شهید نداشت همیشه می گفت که من شهید رئیس آباد هستم.

🌹بسیار مهربان، صادق ، شوخ و مردمی بود به طوری که وقتی در جمعی حضور داشت ، سایرین ازحضورش لذت میبردند.

🌹به دلیل شلیک پهباد آمریکایی به کارگاهشون در جنوب بغداد #شهید_علی_یزدانی از پیکر مطهرش چیزی نمیمونه و شهید جعفری هم با نوای یا ابالفضل علیه السلام اربا اربا شد و مهمان ارباب خویش گردید.


#پاسدارشهید #هادی_جعفری

ولادت : ۶۵/۱/۳ - آمل ، رئیس آباد
شهادت: ۹۴/۱/۳ - نهروان عراق
‌آرامگاه: آمل - گلزار شهدای رئیس آباد


🌷

@shahidan_zeynaby
🌷

#خاطرات_شهید

🌹بخشندگی و #سخاوت شهید🌹

🌹محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد فعالیت میکرد ، در یکی از شب های سرد زمستانی وقتی که با هم به خانه برمیگشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش و ۶کلاه و لباس زمستانی میفروخت..

🌹محمد حسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمام وسایل او را خرید تا آن پیرمرد مجبور نباشد در آن سرما در کنار خیابان تا آن موقع شب دستفروشی کند ،بعد از اینکار خوشحالی خاصی در چهره اش پیدا بود بعد فهمیدم که شهید وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود

📎پ ن: شهیدی که با زبان روزه به شهادت رسید

🌹#شهید #محمد_حسین_عطری🌹


🌷

@shahidan_zeynaby
🌷

#خاطرات_شهدا

🔰سوار بر هلی کوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم #صیاد مدام به ساعتش نگاه میکنه وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه

🔰بعدش هم به #خلبان اشاره کرد که همینجا فرود بیا، خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم.

🔰گفت: اشکالی نداره، ما باید همینجا #نماز بخونیم! هلی کوپتر نشست، صیاد با آب قمقه ای که داشت #وضو گرفت و به نماز ایستاد، ما هم به او اقتدا کردیم.

#شهید_صیاد_شیرازی

🌷

@shahidan_zeynaby
Ещё