شهدای مدافع حرم

#هم
Канал
Логотип телеграм канала شهدای مدافع حرم
@shahidan_zeynabyПродвигать
87
подписчиков
16,1 тыс.
фото
1,6 тыс.
видео
149
ссылок
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🌹بیاد شهید مدافع حرم صادق عدالت اکبری(کمیل)🌹
К первому сообщению
❤️بسم رب العشق ❤️

#هم_مسیر

#پارت35⃣

با حس راه رفتن چیزی روی صورتم آروم چشمام و باز کردم ، نور شدیدی که توی چشمام میخورد باعث شد تا چشمام و دوباره ببندم .
اما دوباره با حس تکون خوردن چیزی روی صورتم لای چشمام و باز کردم .
یک عنکبوت کوچیک روی گونه ام راه میرفت .
خواستم دستام و جلو بیارم و بندازمش اما دستام با طناب محکم به پشت صندلی بسته شده بود .

شونه ام و بالا آوردم و به گونه ام مالیدم تا اون عنکبوت چندش از روی صورتم کنار بره .
تازه متوجه موقعیتم شدم ، بوی رطوبت و نم همه جارو گرفته بود .
به اطرافم نگاهی انداختم ، یک اتاق تاریک کوچیک که یک پنجره بیشتر نداشت و نوری که توی صورتم میخورد از همون پنجره بود .

حالت تهوع و سرگیجه شدیدی داشتم ! چرا من و آورده بودن اینجا !!

دهنم و بسته بودن و نمیتونستم فریاد بکشم ، محکم با پاهام به زمین میکوبیدم تا شاید با این صدا بیان سراغم .

صدای لولای در بلند شد و مرد هیکلی و بیریختی در و باز کرد و با صدای کلفتی گفت:

+چه مرگته ؟!

مردک احمق توقع داشت با اون چسب گنده ی روی دهنم حرف بزنم. با چشمام به چسب روی دهنم اشاره کردم ، جلو اومد و محکم چسب و از روی دهنم کشید، انقدر محکم که حس کردم پوست صورتم کنده شد.

_چه خبرته غول بیابونی .

+ خفه شو ببینم !! چه مرگته زود باش !

_چرا من و آوردین اینجا ؟! چی از جونم میخواین ؟! خانوادم نگرانم میشن ..


اشکام مثل دونه های مروارید روی صورتم میریخت .
بدون حرف خواست تا دوباره چسب و روی دهنم بزاره .
سرم و عقب کشیدم وبا چشمای پر از اشک گفتم : تروخدا جواب بده !!

با حالت تشر گفت : من اجازه ندارم حرفی بزنم الان میگم رئیس بیاد .

خواست دوباره چسب و روی دهنم بزاره اما با حالت ملتمسانه ای ازش خواهش کردم تا اینکار و نکنه .
خیلی حالم بد بود هر از گاهی چشمام سیاهی میرفت .
با صدای کسی که صداش میزد چسب و گوشه ای پرت کرد و رفت .

دوباره نگاهی به اطراف انداختم ، اتاق خالی خالی بود فقط یک صندلی برای نشستن و بستن من اونجا گذاشته بودن .

با دیدن سوسکایی که مرده بودن چندشم شد .

دوبار در با صدای بدی باز شد ، همون غول بیابونی وارد اتاق شد، پشت سرش مرد دیگه ای وارد شد ولی چون غول بیابونی جلوش بود نمیتونستم خوب قیافش و ببینم .

با دیدن چهره اش جا خوردم ، قلبم لحظه ای کار نکرد !! نزدیک بود سکته کنم .

این اینجا چیکار میکرد ؟!!! چرا اینکار و با من کرده بود ....یعنی فقط به خاطر جواب منفی ...

آروم لب زدم : آرشش.....


سرش و تکون داد و به اون غول بیابونی اشاره کرد تا بره .

زبونم بند اومده بود و بغض گلوم و گرفته بود .
_آرش.... آررش

+جانم

_به من نگو جانم چراااا ... چرااا من و اینجا آوردی؟!!! فقط بخاطر اینکه دوستت نداشتم ؟!!

دستاش وپشت کمرش قلاب کرد و توی چشمام خیره شد ، بعد چند لحظه سرش و پایین انداخت و گفت : این قضیه ربطی به علاقه من نداره ... موضوع خیلی مهمتر از این حرفاست !!! من مجبور شدم این کار و بکنم ... ولی نترس نمیزارم بهت آسیبی برسه !!


گیج و منگ نگاهش کردم . سرم و ناباور تکون دادم .

_چی میگی آرش !! برای چی من و اوردن اینجا ؟! تو اینجا چیکاره ای؟!


🌷نویسنده:کیمیاابن حسینی📝

ادامه رمان
❤️بسم رب العشق ❤️
#هم_مسیر

#پارت25⃣

بعد از رسیدن بابا ، مامان زیر بغلم و گرفت و به سمت ماشین برد . مامان بعد از تشکر و خداحافظی از اون خانم روی صندلی جلو نشست.

بابا از روی صندلی راننده به طرف من چرخید و گفت : چیشده بابا ؟! کی اذیتت کرده!؟

با این حرف بابا بغضم ترکید و اشکام روی گونه ام ریخت . بابا اخماش و توی هم کشید و محکم به فرمون کوبید.
دوست نداشتم ناراحتشون کنم ، اما اغراق هم نمیکردم واقعا ترسیده بودم.

به سختی ماجرا رو براشون تعریف کردم .
با اصرار بابا رفتیم اداره آگاهی ، چون میگفت ممکنه همین اتفاق برای دخترای مردمم بیفته .
اما اگاهی رفتنمونم فایده ای نداشت چون نتونسته بودم چهره اون مرد و ببینم . اما برای اطمینان شکایت نامه رو طرح کردیم.


وقتی به خونه رسیدم از خستگی خوابم برد ، خیلی وقت بود که درست و حسابی نخوابیده بودم.

با وحشت از خواب پریدم . تمام صورتم خیس عرق شده بود.
به ساعت نگاهی انداختم ، تازه ساعت ۸ شب شده بود.
خواب وحشتناکی بود ،یک مار سیاه دور گلوم حلقه زد و میخواست به صورتم نیش بزنه هر چقدر میخواستم داد بزنم نمیشد.
از سرجام بلند شدم ، انگار کسی خونه نبود .
صورتم و با آب سرد شستم . سریخچال رفتم و برای خودم یک لیوان شیر ریختم.

دلم برای امیرعلی تنگ شده بود ، اما انگار خیلی سرش شلوغ بود . وقتاییم که خونه بود برام چند ساعت بیشتر کلاس میذاشت.

با صدای زنگ در به سمت آیفون رفتم ، مامان بود . در و باز کردم و توی چارچوب در منتظرش موندم.

این وقت شب کجا رفته بود؟!

با دیدن چهره ی رنگ پریده اش دلم لرزید

-سلام مامان کجا بودی ؟!چرا رنگت پریده ؟!

آروم روی مبل نشست و روسریش و باز کرد.

+نسیم جان ، حال عزیزجون خیلی بده باید سریع بریم شهرستان!

(عزیزجون مادر پدرم بود ، عزیزترین و مهربون ترین آدم زندگیم، کسی که هر حرفی میزد قبول میکردم )

_اما مامان کنکور من چی ؟! من نمیتونم بیام !!

مامان سرش و بالا آورد و گفت : شاید اخرین باری باشه که بتونی ببینیش!!

از لحن و قیافه ناراحت مامان متوجه وخامت حال عزیز شدم . توی این چندسالی که درگیر کنکور بودم کمتر احوالش و میپرسیدم ، کمتر تلفنش و جواب میدادم . دلم لرزید ... اگر از دستش میدادم چی ؟!

صبح فردا خیلی زود آماده رفتن شدیم ، نوید مدام ساک بزرگی که بسته بودم و مسخره میکرد ، تمام کتابا و جزوه هام و توی ساک ریخته بودم

تمام مسیر و به عزیزجون فکر میکردم ، اگر اتفاقی براش پیش میومد چی؟! از خدا میخواستم عزیز و برام نگه داره تا دوباره جواب تلفناش و بدم ، تا غرغر نکنم برای برای کمک کردن بهش ، تا بهونه کنکور و نیارم و بتونم ساعتها پای خاطراتش بشینم
سه ساعتی تا رسیدن به خونه عزیز طول کشید ، بعد از پیاده شدن از ماشین تقریبا به سمت خونه عزیز دویدم

عزیز روی رختخوابش دراز کشیده بود ، خیلی نحیف شده بود، دستگاه اکسیژن بهش وصل کرده بودن
اشک توی چشام حلقه زد، با دستاش اشاره کرد تا برم بغلش
محکم خودم و توی بغلش انداختم و دستای لرزونش و‌توی دستم گرفتم

انقدر ضعیف شده بود که دیگه انگاراون عزیز همیشگی نبود ،انگار نمیشناختمش
به سختی میتونست حرف بزنه برای همین سعی کردم زیاد اذیتش نکنم

به سختی لباش و تکون داد و گفت : کجا بودی مادر دلم برات تنگ شده بود!
اشکی از گوشه ی چشمم روی گونه ام سُر خورد .
_عزیزجون من و ببخش که ازت غافل شده بودم ، من و ببخش که نیومدم پیشت کی انقدر ضعیف شدی؟!...
بدون حرف سرم و نوازش میکرد
بابا با دیدن عزیزجون خودش و کنار مادرش رسوند و زار زار گریه کرد

بیشتر اوقات من باعث میشدم تا بابا دیدن مادرش نیاد ، چون دوست نداشتم تنهام بزارن و بیان شهرستان ، خودخواهی من باعث شده بود خیلی به احساسات دیگران آسیب برسونم .
بدون حرف از خونه عزیز بیرون اومدم ، دلم نمیخواست عزیز اشکام و ببینه ، یکم که حالم بهتر میشد برمیگشتم
بارونی که اومده بود باعث شده بود تا بوی خاک نم خورده همه جا بپیچه
اروم آروم قدم زدم . با تک تک این کوچه های قدیمی خاطره داشتم
یاد دوران بچگیم که عزیز برام ماکارونی درست میکرد و یک بشقاب پر برام جا میکرد ، بعد روش و با سس تزیین میکرد افتادم ، یاد وقتایی که پول میداد تا با نوید بریم خوراکی بخریم ! یاد وقتایی که برام از مهربونی خدا میگفت ! یاد وقتی که برام چادر رنگی گل گلی دوخت!
مدتی که مامان معلم بود و کسی نبود تا من و نوید و نگه داره یا ما میومدیم پیش عزیز یا اون میومد شهر پیش ما !!! تقریبا برام مادری کرده بود
انقدر این کنکور من و مشغول کرده بود که از آدمای اطرافم یادم شده بود ، فراموش کرده بودم که شاید یک روز نباشن ، فراموش کردم که فرصت جبران کمه

اهنگی که از بچگی عاشقش بودم و به عشق عزیز زیر لب زمزمه کردم : دلم میخواد بهت بگم چقدر صدات و دوست دارم

چقدر مثل بچگیام لالاییات و دوست دارم
سادگیات و دوست دارم

🌷نویسنده:کیمیا ابن حسینی📝

ادامه دارد