❤️بسم رب العشق
❤️#هم_مسیر #پارت2⃣
5⃣بعد از رسیدن بابا ، مامان زیر بغلم و گرفت و به سمت ماشین برد . مامان بعد از تشکر و خداحافظی از اون خانم روی صندلی جلو نشست.
بابا از روی صندلی راننده به طرف من چرخید و گفت : چیشده بابا ؟! کی اذیتت کرده!؟
با این حرف بابا بغضم ترکید و اشکام روی گونه ام ریخت . بابا اخماش و توی
هم کشید و محکم به فرمون کوبید.
دوست نداشتم ناراحتشون کنم ، اما اغراق
هم نمیکردم واقعا ترسیده بودم.
به سختی ماجرا رو براشون تعریف کردم .
با اصرار بابا رفتیم اداره آگاهی ، چون میگفت ممکنه همین اتفاق برای دخترای مردمم بیفته .
اما اگاهی رفتنمونم فایده ای نداشت چون نتونسته بودم چهره اون مرد و ببینم . اما برای اطمینان شکایت نامه رو طرح کردیم.
وقتی به خونه رسیدم از خستگی خوابم برد ، خیلی وقت بود که درست و حسابی نخوابیده بودم.
با وحشت از خواب پریدم . تمام صورتم خیس عرق شده بود.
به ساعت نگاهی انداختم ، تازه ساعت ۸ شب شده بود.
خواب وحشتناکی بود ،یک مار سیاه دور گلوم حلقه زد و میخواست به صورتم نیش بزنه هر چقدر میخواستم داد بزنم نمیشد.
از سرجام بلند شدم ، انگار کسی خونه نبود .
صورتم و با آب سرد شستم . سریخچال رفتم و برای خودم یک لیوان شیر ریختم.
دلم برای امیرعلی تنگ شده بود ، اما انگار خیلی سرش شلوغ بود . وقتاییم که خونه بود برام چند ساعت بیشتر کلاس میذاشت.
با صدای زنگ در به سمت آیفون رفتم ، مامان بود . در و باز کردم و توی چارچوب در منتظرش موندم.
این وقت شب کجا رفته بود؟!
با دیدن چهره ی رنگ پریده اش دلم لرزید
-سلام مامان کجا بودی ؟!چرا رنگت پریده ؟!
آروم روی مبل نشست و روسریش و باز کرد.
+نسیم جان ، حال عزیزجون خیلی بده باید سریع بریم شهرستان!
(عزیزجون مادر پدرم بود ، عزیزترین و مهربون ترین آدم زندگیم، کسی که هر حرفی میزد قبول میکردم )
_اما مامان کنکور من چی ؟! من نمیتونم بیام !!
مامان سرش و بالا آورد و گفت : شاید اخرین باری باشه که بتونی ببینیش!!
از لحن و قیافه ناراحت مامان متوجه وخامت حال عزیز شدم . توی این چندسالی که درگیر کنکور بودم کمتر احوالش و میپرسیدم ، کمتر تلفنش و جواب میدادم . دلم لرزید ... اگر از دستش میدادم چی ؟!
صبح فردا خیلی زود آماده رفتن شدیم ، نوید مدام ساک بزرگی که بسته بودم و مسخره میکرد ، تمام کتابا و جزوه هام و توی ساک ریخته بودم
تمام مسیر و به عزیزجون فکر میکردم ، اگر اتفاقی براش پیش میومد چی؟! از خدا میخواستم عزیز و برام نگه داره تا دوباره جواب تلفناش و بدم ، تا غرغر نکنم برای برای کمک کردن بهش ، تا بهونه کنکور و نیارم و بتونم ساعتها پای خاطراتش بشینم
سه ساعتی تا رسیدن به خونه عزیز طول کشید ، بعد از پیاده شدن از ماشین تقریبا به سمت خونه عزیز دویدم
عزیز روی رختخوابش دراز کشیده بود ، خیلی نحیف شده بود، دستگاه اکسیژن بهش وصل کرده بودن
اشک توی چشام حلقه زد، با دستاش اشاره کرد تا برم بغلش
محکم خودم و توی بغلش انداختم و دستای لرزونش وتوی دستم گرفتم
انقدر ضعیف شده بود که دیگه انگاراون عزیز همیشگی نبود ،انگار نمیشناختمش
به سختی میتونست حرف بزنه برای همین سعی کردم زیاد اذیتش نکنم
به سختی لباش و تکون داد و گفت : کجا بودی مادر دلم برات تنگ شده بود!
اشکی از گوشه ی چشمم روی گونه ام سُر خورد .
_عزیزجون من و ببخش که ازت غافل شده بودم ، من و ببخش که نیومدم پیشت کی انقدر ضعیف شدی؟!...
بدون حرف سرم و نوازش میکرد
بابا با دیدن عزیزجون خودش و کنار مادرش رسوند و زار زار گریه کرد
بیشتر اوقات من باعث میشدم تا بابا دیدن مادرش نیاد ، چون دوست نداشتم تنهام بزارن و بیان شهرستان ، خودخواهی من باعث شده بود خیلی به احساسات دیگران آسیب برسونم .
بدون حرف از خونه عزیز بیرون اومدم ، دلم نمیخواست عزیز اشکام و ببینه ، یکم که حالم بهتر میشد برمیگشتم
بارونی که اومده بود باعث شده بود تا بوی خاک نم خورده همه جا بپیچه
اروم آروم قدم زدم . با تک تک این کوچه های قدیمی خاطره داشتم
یاد دوران بچگیم که عزیز برام ماکارونی درست میکرد و یک بشقاب پر برام جا میکرد ، بعد روش و با سس تزیین میکرد افتادم ، یاد وقتایی که پول میداد تا با نوید بریم خوراکی بخریم ! یاد وقتایی که برام از مهربونی خدا میگفت ! یاد وقتی که برام چادر رنگی گل گلی دوخت!
مدتی که مامان معلم بود و کسی نبود تا من و نوید و نگه داره یا ما میومدیم پیش عزیز یا اون میومد شهر پیش ما !!! تقریبا برام مادری کرده بود
انقدر این کنکور من و مشغول کرده بود که از آدمای اطرافم یادم شده بود ، فراموش کرده بودم که شاید یک روز نباشن ، فراموش کردم که فرصت جبران کمه
اهنگی که از بچگی عاشقش بودم و به عشق عزیز زیر لب زمزمه کردم : دلم میخواد بهت بگم چقدر صدات و دوست دارم
چقدر مثل بچگیام لالاییات و دوست دارم
سادگیات و دوست دارم
🌷نویسنده:کیمیا ابن حسینی
📝ادامه دارد