View in Telegram
کانال رسمی شهید مصطفی صفری تبار
چقد این روزا این بیت شعر رو خوب درک میکنم: مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی سلام بر آنان که زندگی مجبورمان کرد بی‌آن‌ها روزگار بگذرانیم،حال‌ آنکه آن‌ها‌،در قلبمان،زیباترین داستان‌ها بودند قتلگاه شهدای امنیت تیپ نیروی مخصوص…
دلنوشته همسر شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار سلام کمیل جان چرا هرچی به قتلگاهت نزدیکتر میشم قلبم تندتر میزنه؟ انگار داره از جاش کنده میشه، دست و پاهام میلرزه و اونقدر سرد شدن که دیگه حسشون نمیکنم، دارم با دل تنگ و چشم گریون میام اینجا خیلی شیب و سنگریزه داره ولی هرجور هست خودم رو بهت میرسونم آخه کلی حرفهای نگفته با تو دارم دیدی کمیل؟دیدی اومدم؟ تو اصلا اینجا چکار میکردی؟؟ میدونی با چه سختی خودم رو بهت رسوندم؟ تو اونشب اینجا افتاده بودی که از دیدن خواب شهادتت از خواب پریدم و مثل مرغ پر کنده شدم؟ چقدر غریبانه و مظلوم اینجا برای امنیت ما جون دادی.. نه تنها تو،همه همرزم های شهیدت که پیکرهای بی جانشون به فاصله نزدیک به تو روی این خاک و سنگها افتادن وقتی داشتی جون میدادی یاد من افتادی؟ یادته چقدر نگران بودی که موقع شهادت مبادا نتونی از من و این دنیا دل بکنی؟نکنه نتونی با خدا معامله کنی؟ من به فدای جسم پاره پاره ت که چند روز توی این ارتفاعات زیر آفتاب بودی مثل اربابت حسین کمیل جان بعد تو دنیا یه شکل دیگه شد دیگه نتونستم مثل قبلنا از ته دلم بخندم و شاد باشم، چرا انقدر غم تو توی دلم سنگینه؟ مگه نمیگن خاک سرده؟پس چرا بعد این همه سال هرچی گریه میکنم دلم آروم نمیگیره؟چرا دلم سبک نمیشه؟ چرا حرفهای دلم تمومی نداره؟ مگه تو به من قول نداده بودی که میای؟ راست گفتی،اومدی،ولی پیکرت رو برام آوردی دلتنگی و گلایه های ۱۳ سال رو یک جا برات آوردم فقط خودم هستم و خودت و یه ارتفاع ساکت و آروم، بهم گفته بودی که هرجا باشم تو هم کنارمی، الان چی؟الانم هستی؟کجا نشستی؟روبه روم؟کنارم؟ هرجارو نگاه میکنم دنبال یه نشونه از توام چرا این اشکها نمیزارن نگاه به عکس قشنگت کنم هرچی پاکشون میکنم دوباره سراریز میشن،هر اشکم تند تند جای اشک قبلی رو میگیره نمیتونم نفس بکشم انگار یه چیزی راه گلوم رو بسته میدونی بعد تو به من چه ها گذشت؟ میدونی هربار قلبم هزار تیکه شد؟ من دیگه هیچوقت نتونستم تکه های قلبم رو کنار هم بچینم، سهم من از تو شده،مشتی از خاک قتلگاهت که بردارم و با خودم ببرم تا موقع دلتنگی هام رو قلبم بگذارم شاید یکم آروم گرفت چقد این روزا این بیت شعر رو خوب درک میکنم: مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی حرفها زیاده کمیل جان،باقیش رو میزارم تا روزی که خدا دوباره مارو کنار هم قرار بده سلام بر آنان که زندگی مجبورمان کرد بی‌آن‌ها روزگار بگذرانیم،حال‌ آنکه آن‌ها‌،در قلبمان،زیباترین داستان‌ها بودند قتلگاه شهدای امنیت تیپ نیروی مخصوص صابرین 1403/6/21
Telegram Center
Telegram Center
Channel