پایگاه رسمےحفظ و نشر آثار پاسدار
#شهید_کمیل_صفری_تبار🌹
و یادگاه شهداے #تیپ_ویژه_صابرین
تحت نظارت خانواده شهید صفرےتبار
ادمین کانال و تبادل 👇
@shahideh_moghnieh@komeylalame
تولد 67/3/9
شهادت90/6/13
هر شهید را قتلگاهی هست. هشت سال پیش در چنین روزی مشیت خداوند ، گروهی را به #سردشت و ارتفاعات #جاسوسان کشید، وقت پاداش مجاهدتهای بندگان مخلص حضرت حق بود و چه پاداش و اجری بهتر از غلطیدن در خون در پیشگاه الله جل جلاله
شهادتنامه ی عشاق امضا شده بود
#شهیدمحمدجعفرخانی خوابی دید : مولایمان سیدالشهدا مژده وصل این شهید و یارانش را دادند.
فرمانده جعفرخانی یارانش را در جوار سیدالشهدا دیده بود.
بچه ها یکی یکی اعلام آمادگی میکردند.سید محمود،صمد،محمد،کمیل و...همه خوشحال بودند چون برات شهادت را از مولایشان سیدالشهدا گرفته بودند.....
حتمامطالعه شود اواخر ماه مبارک رمضان بودما همراه بچه ها از جمله شهیدان محمد غفاری، بریهی و.تو اتاق نشسته بودیم یکدفعه جعفرخان با لبی خندان وارد اتاق شد!گفتیم:خُب جعفرخان دیگه کم کم داری بازنشست می شی. دیگه از دست ما راحت می شی، برا همین اینقدر خوشحالی!اینقدر این فرمانده با عظمت و دوست داشتنی وخاکی بود که ما رو یاد فرماندهان دوران جنگ می انداخت.البته جعفرخان زمان جنگ هم فرمانده بود. اما کاری با دلهای بچه ها کرده بود که همه عاشق او بودند.صلابت خاص فرماندهی را داشت، اما او بر دلهای نیروها فرمانروایی می کرد.جعفرخان خنده ای کرد و گفت:نه بابا، بازنشستگی چیه؟ بچه ها یه چیزی شده که...بعد کمی مکث کرد و گفت: من اینقدر خوشحالم که ... اما به وقتش بهتون می گم!همه با چشمهای گرد شده از تعجب به هم نگاه کردیم. ما خیلی کنجکاو شدیم. خدایا چی شده که جعفرخان اینقدر خوشحال و سرحاله!؟ حاجی دم در نشسته بود. همه ما بلند شدیم و رفتیم دور جعفرخان حلقه زدیم. همه با هم می گفتیم: حاجی باید بگی چی شده!؟ ما از اینجا نمی ریم تا بگی چی شده!جعفرخان که هیچ راه چاره ای نداشت گفت: بچه ها می خوام بهتون مژده بدم!گفتیم: مژده!؟ گفت: آره، بعد نگاهی به چهره تک تک بچه ها کرد و ادامه داد: ان شاءالله توی این عملیات که می خوایم بریم دوازده نفر از ما رفتنی شدند!باتعجب گفتیم: یعنی چی، چی شده!؟گفت: خواب دیدم که دوازده نفر از جمع ما شهید می شن!!بچه ها می گفتن یعنی حاجی می شه ما هم به آرزومون برسیم؟ جعفرخان گفت: چرا نمی شه، فقط بیشتر تلاش کنید، خودسازی کنید. اما دیگه چیزی از ماجرای دوازده شهید نگفت.بعدها از یکی از نزدیکان فرمانده شنیدم که جعفرخان، در عالم رویا امام حسین(ع) را دیده بودند. او مژده شهادت را از مولایش شنیده بود و دوازده یار خود را هم در کنار سیدالشهداء(ع) دیده بود.جعفرخان حتی نحوه شهادت بچه ها را می دانست. شنیدم که به برخی از شهدا گفته بود که چگونه شهید خواهند شد؟! برخی را هم گفته بود شما مجروح می شوی و ...قبل از آن روز، نیروهای ما دو مأموریت رفته بودند. چند نفری از بچه ها مجروح شده بودند.علی پرورش هم تازه به شهادت رسیده بود. عجیب زمزمه شهادت تو بچه ها پیچیده بود. خیلی ها برای شهادت لحظه شماری می کردند.تمرین های سخت آغاز شد. بچه ها واقعاً زحمت می کشیدند. حتی برخی با زبان روزه این همه سختی می کشیدند. صبح ها زیارت عاشورای بچه ها ترک نمی شد. نماز شب و... در میان بچه ها همه گیر شده بود.*** آری درسیزدهم شهریور سال نود خواب شهیدجعفرخانی به وقوع پیوست
حتمامطالعه شود اواخر ماه مبارک رمضان بودما همراه بچه ها از جمله شهیدان محمد غفاری، بریهی و.تو اتاق نشسته بودیم یکدفعه جعفرخان با لبی خندان وارد اتاق شد!گفتیم:خُب جعفرخان دیگه کم کم داری بازنشست می شی. دیگه از دست ما راحت می شی، برا همین اینقدر خوشحالی!اینقدر این فرمانده با عظمت و دوست داشتنی وخاکی بود که ما رو یاد فرماندهان دوران جنگ می انداخت.البته جعفرخان زمان جنگ هم فرمانده بود. اما کاری با دلهای بچه ها کرده بود که همه عاشق او بودند.صلابت خاص فرماندهی را داشت، اما او بر دلهای نیروها فرمانروایی می کرد.جعفرخان خنده ای کرد و گفت:نه بابا، بازنشستگی چیه؟ بچه ها یه چیزی شده که...بعد کمی مکث کرد و گفت: من اینقدر خوشحالم که ... اما به وقتش بهتون می گم!همه با چشمهای گرد شده از تعجب به هم نگاه کردیم. ما خیلی کنجکاو شدیم. خدایا چی شده که جعفرخان اینقدر خوشحال و سرحاله!؟ حاجی دم در نشسته بود. همه ما بلند شدیم و رفتیم دور جعفرخان حلقه زدیم. همه با هم می گفتیم: حاجی باید بگی چی شده!؟ ما از اینجا نمی ریم تا بگی چی شده!جعفرخان که هیچ راه چاره ای نداشت گفت: بچه ها می خوام بهتون مژده بدم!گفتیم: مژده!؟ گفت: آره، بعد نگاهی به چهره تک تک بچه ها کرد و ادامه داد: ان شاءالله توی این عملیات که می خوایم بریم دوازده نفر از ما رفتنی شدند!باتعجب گفتیم: یعنی چی، چی شده!؟گفت: خواب دیدم که دوازده نفر از جمع ما شهید می شن!!بچه ها می گفتن یعنی حاجی می شه ما هم به آرزومون برسیم؟ جعفرخان گفت: چرا نمی شه، فقط بیشتر تلاش کنید، خودسازی کنید. اما دیگه چیزی از ماجرای دوازده شهید نگفت.بعدها از یکی از نزدیکان فرمانده شنیدم که جعفرخان، در عالم رویا امام حسین(ع) را دیده بودند. او مژده شهادت را از مولایش شنیده بود و دوازده یار خود را هم در کنار سیدالشهداء(ع) دیده بود.جعفرخان حتی نحوه شهادت بچه ها را می دانست. شنیدم که به برخی از شهدا گفته بود که چگونه شهید خواهند شد؟! برخی را هم گفته بود شما مجروح می شوی و ...قبل از آن روز، نیروهای ما دو مأموریت رفته بودند. چند نفری از بچه ها مجروح شده بودند.علی پرورش هم تازه به شهادت رسیده بود. عجیب زمزمه شهادت تو بچه ها پیچیده بود. خیلی ها برای شهادت لحظه شماری می کردند.تمرین های سخت آغاز شد. بچه ها واقعاً زحمت می کشیدند. حتی برخی با زبان روزه این همه سختی می کشیدند. صبح ها زیارت عاشورای بچه ها ترک نمی شد. نماز شب و... در میان بچه ها همه گیر شده بود.*** آری درسیزدهم شهریور سال نود خواب شهیدجعفرخانی به وقوع پیوست
🌹﷽ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ🌹 امام خامنه ای خطاب به فرمانده نیروزمینی سپاه: مردم و مسئولین از دستاوردهای این عملیات(قله جاسوسان سال90) چیزی نمیدانند ،شما بروید آنها را توجیه کنید. 🔻درود خدا بر آن کسانی که آن حماسه و آن شور را آفریدند.. 🔴شهدای فراموش شده عملیات قله جاسوسان....اگه داعش نتونسته تو مرزهای ایران مستقر بشه دلیلش برمیگرده به سال 90که این نیروها ریشه ی تروریست های پژاکو از مرزهای ما خشکاندند
«قسمت دوم» آتیش زیاد بود.توقف به صلاح نبود.سریع بلند شدم رفتم سمت قله .اونجا چند تا ترکش نوش جان کردم!!حجم اتش زیاد بود.دشمن فهمید بود که میخواهیم کار را یک سره کنیم.پشت بی سیم به من اعلام کردند که مجتبی بابایی زاده مجروح شده برو کمکش. من از بالا غلت خوردم اومدم پایین. تو این حال چشمام به پیکر بی جان یکی از بچه ها افتاد.می دانستم که بابایی زاده اینجا نیست.با تعجب به سمت او رفتم .بالای سرش رسیدم و رویش را برگرداندم .یک باره خشکم زد.در مقابلم پیکر بی جان محمد غفاری قرار داشت.چشمانش هنوز باز بود. در ان تاریکی نور عجیبی در چمانش برق می زد دهانش هم نیمه باز بود.اول فکر کردم موج او را گرفته.تکانش دادم.گفتم محمد بلند شو..بلند شو اما دیدم خبری نیست.نبضش را گرفتم.دیدم نمیزنه!نگاه کردم دیدم از پهلو و گردن جراحت دارد.او به فاصله کمی از حسین رضایی افتاده بود.سریع پایین تر آمدم.دیدم علی بریهی هم آنجا افتاده و شهید شده!خدای من اینجا چه خبر شده؟!همه رفتند و من ماندم.سریع رفتم پیش جعفر خان تا کسب تکلیف کنم. دیدم چند تا ترکش به گردن و پهلوش خورده و شهید شده کم کم خواب حاجی داشت تعبیر می شد. هنوز صداش تو گوشم بود که میگفت:بچه ها دیگه چیزی نمونده،بچه ها دوازده نفرمون شهید می شیم!خشاب های من خالی شده بود .رفتم که خشاب شهدا رو بردارم دیدم که همشون تا آخرین فشنگ جنگ کردند و بعد شهید شدند.رفتم تا مجتبی رو پیدا کنم. دیدم که سید محمود روی زمین افتاده و از پهلوش خون زیادی رفته و شهید شده. بعد ها از بچه ها شنیدم که نارنجک کنار سید محمود منفجر شده و ترکش پهلوی او را شکافته!عجب رازی داشت !سید علاقه خاصی به حضرت زهرا داشت و حالا...مجتبی کنار سید محمود بود.رفتم بالای سرش ببینم از کجا تیر خورده. دست کشیدم که یک دفعه چهار تا انگشتانم رفت داخل پهلوی مجتبی!تمام دستم خونی شد.حالا پیکر غرق خون مجتبی جلوی چشمام بود!تو این چند دقیقه این ششمین شهیدی بود که من بالای سرش رسیدم لحظات عجیب و سختی بود. بچه های گردان قمر بنی هاشم (ع) داشتند یکی یکی پرپر می شدند.مجتبی و سید محمود رو کشیدم پشت یک تخته سنگ،صورتشان رو پوشاندم تا بچه ها نبینند.شهیدمحرابی وصفری تبارم هم دورتر از بچه ها کنارهم شهیدشدن.خلاصه در ان سحر گاه خیلی ها پرواز کردند و به وصال یار رسیدند آنها باپیکری خون آلود به دیدار مولایشان رفتند
«قسمت اول» نیمه های شب بود. روز یک شنبه 13 شهریور سال 1390 آغاز شده بود.کم کم وسایل و تجهیزاتی که لازم بود و بستیم و از زیر قرآن رد شدیم.محمد غفاری و حسین رضایی جلو دار بودند. ساعت یک بامداد از ارتفاع نیروهای خودی به سمت قله جاسوسان حرکت کردیم.تقریبا ساعت 4صبح بود.به اولین سنگرها رسیدیم.سال ها بود که هیچ نیرویی از ایران به این منطقه وارد نشده بود.سران استکبار«آمریکا_اسرائيل» پیشرفته ترین تجهیزات نظامی و بهترین وسایل دفاعی را در اختیار این گروهک تروریستی پژاک قرار داده بودند.عجیب بود سنگر های مقابل ماهمگی به وسیله ی کانال های که به راحتی دیده نمی شد به یکدیگر مرتبط بودند!جعفر خان با محمد غفاری که مسئول اطلاعات بود و همچنین رضایی جلوتر حرکت می کردند.بقیه نیرو ها به صورت دو دسته در پشت سر آنها در حرکت بودند.ما آماده حمله نهایی به سنگر های رو قله بودیم.تقریبا چند متر با سنگر های انها فاصله داشتیم.حتی بوی سیگار انها به مشام می رسید! عجب لحظاتی بود !توپخانه ما فعالیت میکرد دشمن هم جواب میداد.اما یک باره سر و صدا و آتش آنها زیاد شد.درست در اخرین لحظات ،دشمن متوجه حضور ما شد.بارانی از خمپاره،نارنجک و گلوله دوشکا از بال سنگر تیرباری که به سوی ما شلیک می کرد هیچ راه نفوذی نداشت!فقط لوله تیر بار بیرون بود!آنها بالای ارتفاع بودند و کاملا به ما مسلط!با همان انفجار های اول اطراف ما روشن گردیدو دشمن کاملا متوجه حضور ما شد.اما بچه ها همچنان با سرعت به سمت نوک قله میرفتند.تا به خودمان امدیم حسین رضایی چندین گلوله خورد و در برابر ما شهید شد.ما در مقابل خود با موانعی مواجه شدیم که بسیار پیچیده بود!تله های انفجاری و..راه ما رو مسدود کرد.کوه های این منطقه حالت خاصی داشت. غارهای زیادی در آن ایجاد شده بود.دشمن در داخل این غار های کوچک موضع گرفته بود.من نمیدونستم چه کنم؟همین طور که به فکر راه عبور بودم نگاهم به جعفرخان افتاد از هر دو پا تیر خورده و افتاده بود!اما چون فرمانده بود نمیخواست بچه ها روحیه خودشان را را از دست بدهند.زخم هایش را نشان نمی داد.با آن حال تیر اندازی می کرد.دویدم به سمت او.رسیدم و گفتم : حاجی چی شده:گفت چیزی نیست،بگو یا زهرا (س) بلند شو.بعد با فریاد گفت :یا علی بچه ها بیاید جلو. با آن حالت بچه ها را هدایت می کرد. می گفت:ممد برو سمت راست.علی بیا چپ و.من خواستم پانسمانش کنم اما نگذاشت #شهیدمحمدجعفرخانی#شهیدحسین_رضایی#شهیدصمدامیدپور#شهیدمصطفی_صفری_تبار#شهیدمحمدمحرابی#شهیدمحمدغفاری#شهیدمسلم_احمدی_پناه#شهیدعلی_بریهی#شهیدسیدمحمودموسوی#شهیدمجتبی_بابایی_زاده#شهیدیوسف_فدایی
«قسمت دوم» آتیش زیاد بود.توقف به صلاح نبود.سریع بلند شدم رفتم سمت قله .اونجا چند تا ترکش نوش جان کردم!!حجم اتش زیاد بود.دشمن فهمید بود که میخواهیم کار را یک سره کنیم.پشت بی سیم به من اعلام کردند که مجتبی بابایی زاده مجروح شده برو کمکش. من از بالا غلت خوردم اومدم پایین. تو این حال چشمام به پیکر بی جان یکی از بچه ها افتاد.می دانستم که بابایی زاده اینجا نیست.با تعجب به سمت او رفتم .بالای سرش رسیدم و رویش را برگرداندم .یک باره خشکم زد.در مقابلم پیکر بی جان محمد غفاری قرار داشت.چشمانش هنوز باز بود. در ان تاریکی نور عجیبی در چمانش برق می زد دهانش هم نیمه باز بود.اول فکر کردم موج او را گرفته.تکانش دادم.گفتم محمد بلند شو..بلند شو اما دیدم خبری نیست.نبضش را گرفتم.دیدم نمیزنه!نگاه کردم دیدم از پهلو و گردن جراحت دارد.او به فاصله کمی از حسین رضایی افتاده بود.سریع پایین تر آمدم.دیدم علی بریهی هم آنجا افتاده و شهید شده!خدای من اینجا چه خبر شده؟!همه رفتند و من ماندم.سریع رفتم پیش جعفر خان تا کسب تکلیف کنم. دیدم چند تا ترکش به گردن و پهلوش خورده و شهید شده کم کم خواب حاجی داشت تعبیر می شد. هنوز صداش تو گوشم بود که میگفت:بچه ها دیگه چیزی نمونده،بچه ها دوازده نفرمون شهید می شیم!خشاب های من خالی شده بود .رفتم که خشاب شهدا رو بردارم دیدم که همشون تا آخرین فشنگ جنگ کردند و بعد شهید شدند.رفتم تا مجتبی رو پیدا کنم. دیدم که سید محمود روی زمین افتاده و از پهلوش خون زیادی رفته و شهید شده. بعد ها از بچه ها شنیدم که نارنجک کنار سید محمود منفجر شده و ترکش پهلوی او را شکافته!عجب رازی داشت !سید علاقه خاصی به حضرت زهرا داشت و حالا...مجتبی کنار سید محمود بود.رفتم بالای سرش ببینم از کجا تیر خورده. دست کشیدم که یک دفعه چهار تا انگشتانم رفت داخل پهلوی مجتبی!تمام دستم خونی شد.حالا پیکر غرق خون مجتبی جلوی چشمام بود!تو این چند دقیقه این ششمین شهیدی بود که من بالای سرش رسیدم لحظات عجیب و سختی بود. بچه های گردان قمر بنی هاشم (ع) داشتند یکی یکی پرپر می شدند.مجتبی و سید محمود رو کشیدم پشت یک تخته سنگ،صورتشان رو پوشاندم تا بچه ها نبینند.شهیدمحرابی وصفری تبارم هم دورتر از بچه ها کنارهم شهیدشدن.خلاصه در ان سحر گاه خیلی ها پرواز کردند و به وصال یار رسیدند آنها باپیکری خون آلود به دیدار مولایشان رفتند
«قسمت اول» نیمه های شب بود. روز یک شنبه 13 شهریور سال 1390 آغاز شده بود.کم کم وسایل و تجهیزاتی که لازم بود و بستیم و از زیر قرآن رد شدیم.محمد غفاری و حسین رضایی جلو دار بودند. ساعت یک بامداد از ارتفاع نیروهای خودی به سمت قله جاسوسان حرکت کردیم.تقریبا ساعت 4صبح بود.به اولین سنگرها رسیدیم.سال ها بود که هیچ نیرویی از ایران به این منطقه وارد نشده بود.سران استکبار«آمریکا_اسرائيل» پیشرفته ترین تجهیزات نظامی و بهترین وسایل دفاعی را در اختیار این گروهک تروریستی پژاک قرار داده بودند.عجیب بود سنگر های مقابل ماهمگی به وسیله ی کانال های که به راحتی دیده نمی شد به یکدیگر مرتبط بودند!جعفر خان با محمد غفاری که مسئول اطلاعات بود و همچنین رضایی جلوتر حرکت می کردند.بقیه نیرو ها به صورت دو دسته در پشت سر آنها در حرکت بودند.ما آماده حمله نهایی به سنگر های رو قله بودیم.تقریبا چند متر با سنگر های انها فاصله داشتیم.حتی بوی سیگار انها به مشام می رسید! عجب لحظاتی بود !توپخانه ما فعالیت میکرد دشمن هم جواب میداد.اما یک باره سر و صدا و آتش آنها زیاد شد.درست در اخرین لحظات ،دشمن متوجه حضور ما شد.بارانی از خمپاره،نارنجک و گلوله دوشکا از بال سنگر تیرباری که به سوی ما شلیک می کرد هیچ راه نفوذی نداشت!فقط لوله تیر بار بیرون بود!آنها بالای ارتفاع بودند و کاملا به ما مسلط!با همان انفجار های اول اطراف ما روشن گردیدو دشمن کاملا متوجه حضور ما شد.اما بچه ها همچنان با سرعت به سمت نوک قله میرفتند.تا به خودمان امدیم حسین رضایی چندین گلوله خورد و در برابر ما شهید شد.ما در مقابل خود با موانعی مواجه شدیم که بسیار پیچیده بود!تله های انفجاری و..راه ما رو مسدود کرد.کوه های این منطقه حالت خاصی داشت. غارهای زیادی در آن ایجاد شده بود.دشمن در داخل این غار های کوچک موضع گرفته بود.من نمیدونستم چه کنم؟همین طور که به فکر راه عبور بودم نگاهم به جعفرخان افتاد از هر دو پا تیر خورده و افتاده بود!اما چون فرمانده بود نمیخواست بچه ها روحیه خودشان را را از دست بدهند.زخم هایش را نشان نمی داد.با آن حال تیر اندازی می کرد.دویدم به سمت او.رسیدم و گفتم : حاجی چی شده:گفت چیزی نیست،بگو یا زهرا (س) بلند شو.بعد با فریاد گفت :یا علی بچه ها بیاید جلو. با آن حالت بچه ها را هدایت می کرد. می گفت:ممد برو سمت راست.علی بیا چپ و.من خواستم پانسمانش کنم اما نگذاشت #شهیدمحمدجعفرخانی#شهیدحسین_رضایی#شهیدصمدامیدپور#شهیدمصطفی_صفری_تبار#شهیدمحمدمحرابی#شهیدمحمدغفاری#شهیدمسلم_احمدی_پناه#شهیدعلی_بریهی#شهیدسیدمحمودموسوی#شهیدمجتبی_بابایی_زاده#شهیدیوسف_فدایی_نژاد