☑️ ماجرای خواندنی نجات و آزادی سردار بزرگ ایران #هرمزان توسط #امیرمؤمنان، و خونخواهی بدون گذشت ایشان از آقازادهی #عمر: ( ۱ )-
هرمزان سردار بزرگ یزدگرد سوم که شانه به شانهی
#رستم_فرخزاد بزرگ ارتشدار ساسانی در مقابل تجاوز اصحاب عمر به ایران جنگیده و تلفات بالایی از اعراب گرفته بود، در چندمین ضد حملهی خود در خوزستان در شوشتر به محاصره افتاد و با شکست مواجه شد.
- او با امان
#ابوموسی_اشعری فرمانده فاتح شوشتر به نزد
#عمر_بن_خطاب در مدینه فرستاده شد.
- این سردار باهوش و شجاع ایرانی که زاده ایلام بود، را وقتی وارد مسجد پیامبر کردند، بیباک گفت: خلیفه شما کیست؟!
- عمر که گوشهی مسجد خوابیده بود، بیدار شد و از جسارت این سردار که مزاحم فتح راحت ایران شده بود برآشفته شد و گفت:
هرمزان تو هستی؟!
-
هرمزان: آری!
- عمر: باید مسلمان شوی وگرنه کشته خواهی شد!
-
هرمزان: به دینی که سرزمین و خانهام را تباه کرده است در آیم؟! هرگز!
- عمر به کارگزارانش: او را از پا در آورید.
-
هرمزان: قبل از قتلم سیرابم کنید.
- قدح پر آبی دستش دادند.
هرمزان با نمایش هراسناکی اطرافش را نگاه کرد و از خوردن آب خودداری کرد و گفت: آیا تا این آب را نخورم در امانم و در اثنای نوشیدن مرا نمیکشید؟!
- عمر: بله، هراس نداشته باش!
-
هرمزان تمام آب را روی زمین داغ ریخت و آب را خشک کرد، و گفت: پس من هرگز این آب را نمیخورم تا زنده مانم.
- عمر: او را بکشید که بس حیلهگر است.
- امیرمؤمنان علیبنابیطالب علیهماالسلام که حاضر در مسجد بود: ای عمر! تو مجاز به قتلش نیستی چرا که به او امان دادی!
- عمر: پس با او چه کنیم یاعلی؟!
- امیرمؤمنان: او را برای یکی از مردان مسلمان با قیمتی منصفانه قرار بده .
- عمر: چه کسی به داشتن این سردار ایرانی (قاتل عرب) مایل است؟!
- امیرمؤمنان با علم به نقش هرمزان در هلاکت اعراب گفت: من. - عمر: پس این برای تو.
- امیرمؤمنان علیهالسلام قدح خالی را دست گرفت و با دعایی اعجاز کرد و آنرا مملو از آب گوارا کرد و به
هرمزان داد تا بیاشامد.
-
هرمزان که جانش را مدیون علی بود با دیدن این معجزه اسلام آورد، امیرمؤمنان هم او را
#آزاد کرد، ولی برای حفظش از کینهی عربهای متعصب و سوقصد به وی او را در باغات موقوفه خود مشغول کارپردازی کرد، تا تحت حمایت ایشان بماند، و
هرمزان ملازم مسجد پیامبر شد و در آن به عبادت میپرداخت.( ر.ک: الخرائج و الجرائح ج ۱، ص ۲۱۲_ المناقب ج۲ ص۲۷۸.)
- نظام بدوی حاکمیت خلفای قبل از امیرمؤمنان با مشاورت و آموزش
هرمزان این سردار باسواد ایرانی با تأسیس دیوان حکومت و دیوان نظامی سامان گرفت،
هرمزان حتی برای خروج گنگی تاریخِ نامههای حکومتی به عمر تقویم قمری آموخت و... [ ر.ک: سرگذشت
هرمزان (محمد محمدی)]
- خلاصه
هرمزان که عضوی از یاران امامعلی علیهالسلام شده بود، در دل بسیاری از مسلمانان خوش جا گرفته بود، و به عنوان بزرگ ایرانیان در مدینه شناخته میشد، اگرچه فرزندان و یاران عمر و زخم خوردههای اشغال ایران از وی کینه داشتند.
-
هرمزان در پناه امیرمؤمنان روزگار میگذراند تا اینکه ابولؤلؤ «پیروز نهاوندی» غلام ایرانی «مغیرة بن شعبه» پس از اینکه بارها به عمر از ظلم مغیره به خودش شکایت کرد و عمر گفت که من دخالتی نمیکنم، خلیفه دوم را از پا در آورد.
- فرزند کینهتوز عمر«عبیدالله بن عمر» وقتی شنید دوستان پدرش میگویند کار «العلج» (گوره خر، تنومند) بوده _لقبی که پدر و اصحابش بزرگان ایرانی را خطاب قرار میدادند._ گمانش به
هرمزان رئیس فارسها رفت.
- پس عبیدالله بن عمر،
هرمزان را که در مسجد پیامبر در حال نماز بود از قفا خنجر زد و شهید کرد، و در برخی اسناد آمده که فرزند و همسر ابولؤلؤ را هم فجیع از پا درآورد.
- عمر در بستر هنوز زنده بود که شنید پسرش
هرمزان را به جفا کشته، پس گفت: اشتباه کرده،
هرمزان در زدن من کارهای نبوده، اگر زنده بمانم مجبورم عبیدالله را به بند کشم، چرا که علیبنابیطالب از ما دیهای قبول نمیکند و
هرمزان از دوستان و موالیاش هست.
- پس عمر مُرد و عثمان متولی شد.
- علی علیهالسلام همان اول خلافت عثمان به او گفت: تحقیقا "عبیدالله بن عمر" دوست من "هرمزان" را نا حق کشته و من ولی دم و طالب خون او هستم، او را به من تسلیم کن تا به بندش کشم. - عثمان: دیروز عُمر کشته شد، و من پسرش را بکشم؟! برای خاندان عمر صبر و استواری نمیماند!
پس عثمان به گمان دلسوزی برای خاندان عمر از تسلیم عبیدالله به علی علیهالسلام خودداری کرد./
... ادامه دارد.
https://t.me/shafieikia/9251@shafieikia