با نگاهی خیره و باران زده
پای سنگی دست بر زانو نشست
دختر زیباتر از مهتاب را
هیچ دیدی بر رخش طرح شکست؟!
در خیالش خاطرات رفته را
یک به یک کرد او تداعی در کَوَر
ایل را می دید هنگام غروب
گفتگوی باد و دیوار کَپَر
گله را آورده چوپان از چرا
آغلی از بره های بی قرار
بوی نان داغ بود و سادگی
کودکان بر اسبهای نی سوار
مشکها لبریز از آب حیات
آسمان آبی،صدای کبک مست
زندگی جاری، خدا نزدیکتر
از سخاوت سیمره وا کرده دست
با سر انگشتش زدود از گونه اشک
چشم چرخانید سوی چشمه سار
در میان دختران ایل بود
مادرش بود و زنان آن دیار
همهمه ها،زمزمه ها ،خنده ها
چشمه گویی بسته خلخالی به پا
می گذشت و در خیال خیس او
عکس دختر های لر مانده به جا
ایل یعنی دختران سر به زیر
از تبار لر زنان سرونی
آن زنی که پیرهن گلدار سبز
کرده بر تن روی دوشش گلونی
ایل یعنی خانه های بی حصار
همدلی ،هم صحبتی،یعنی وفا
ایل یعنی حرمت نان و نمک
مردم مهمان نواز و با صفا
لیک دیگر جز کلاغ و دالها
ساکنی دیده نمی شد زان دیار
تش به تژگاها کسی روشن نکرد
دیرگاهی است که ایلش کرده بار
#زینب_دریکوند@shaeraneDareshahr