#سه_شنبه_های_مهدوی
#نذر_سلامتی_امام_زمان_عج
قرار هفتگی:سه شنبه ها میدان شهدا
دوستان و عزیزان میتوانند نذورات و کمک های خود را به شماره حساب
(6037-9973-6383-9771 بانک ملی بنام محمدرحیمی)
09332577987شماره تماس برای اهدای نذورات کالایی
▪️ پرسید: «امسال راهپیمایی اربعین میای؟» گفتم: «دلم میخواد، اما نمیتونم. مشکل مالی دارم و البته کلی کار عقبمانده…» گفت: «الان توی این اوضاع اگه بتونی بیای هنر کردی. اگه عاشق باشی برای خشنودی عشقت، قرض هم میکنی.» گفتم: «شاید سال بعد…» گفت: «مطمئنی سال بعد هستی؟ اربعین رژه لشکر امام زمان هست. جا نمونی رفیق!» راست میگفت. اربعین پول نمیخواد، عشق امام زمانی میخواد!
▪️ با موتور زمین خورد. سرش کمی شکست. خانه که رفت، دختر سهسالهاش با دستمال، خون سر بابا را پاک کرد. دختر دائماً از بابا میپرسید: «بابا خوب شدی؟» شب بود. هنوز روضه شروع نشده، مرد بلندبلند گریه میکرد.
▪️ از دور بابا را دیده بود که سرِ علیاکبر را روی دامن قرار داده و صورت به صورتش گذاشته است. توی خرابه، پاهای کوچکش را دراز کرد. با دستان کوچکش سرِ بابا را به دامن گرفت. خم شد و سر را به صورت بابا گذاشت. چقدر زود بابا بغلش کرد!
▪️ پدر هر کاری کند، پسر یاد میگیرد. مثلاً اگر در رکوع، انگشتر ببخشد. و «او» هم در گودال قتلگاه، انگشتر را با انگشت بخشید. نخواست او دستِ خالی از گودال برگردد.
▪️ چند روزی بود که در کانال کمیل در محاصرهٔ عراقیها بودند. خبری از آب نبود. آب جیرهبندی شده هم، تمام شده بود. همهجا را دود گرفته بود. اشک از چشمانش جاری شد. حالا معنی روضه را میفهمید. عطش باعث شده بود همهجا را پر از دود ببیند.
▪️ نازدانه در خرابه دلتنگ بابا بود و گریه میکرد. جعبه را آوردند. با بیتابی گفت: «من غذا نمیخواهم!» یکی داد زد: «پارچه را کنار بزن! مقصود تو همانجاست...»
▪️ روبهروی لشکر دشمن ایستاد. چیزی برای گفتن از نسب خود نداشت. برای همین خودش را اینگونه معرفی کرد: «امیری حسین و نعم الامیر». سه روز بعد وقتی بنیاسد شهدای کربلا را دفن میکردند، «جون»، خوشبوترین و روسفیدترین یار امام بود.
▪️ شام را آمادهٔ مهماننوازی کرده بودند. با ورود کاروان اسیران، مردم برای استقبال، سنگ تمام گذاشتند. امروز سنگهای کوچههای شام، به جای زمین، در مشت مردم بود...
▫️ قاسم سوار اسب شد. پایش به سختی به رکاب میرسید. امّا مردانه جنگید. ناغافل محاصرهاش کردند. زمین که خورد، اسبها بر پیکرش تاختند. حالا قدّش آنقدر بلند شده بود که وقتی عمویش پیکر او را بر روی اسب به خیمه میآورد، پاهایش روی زمین کشیده میشد.
▪️ لشکر دشمن عمو را محاصره کرده بود. عمو تنهایتنها بود. عبدالله دست عمه را رها کرد و به سمت عمو دوید. شمشیر حرامی بالا رفت. عبدالله دستان کوچکش را حائل کرد. هیچکس فکر نمیکرد دستان کوچک معجزه کند. عمو را که سالم دید، لبخند زد و آرام در آغوشش جان داد.
- باورم نمیشه شجاعترین مرد کوفه دچار رعشه شده باشه! حُر گفت: بین بهشت و جهنم ماندهام! - کدام سو را انتخاب خواهی کرد؟ حُر اسب را تاخت زد. گویی آغوش بهشت او را فرا میخواند…