برداشتی از داستان نژادشناس بورخس
اولین باری که داستان نژادشناس بورخس را خواندم، چیز زیادی نفهمیدم. دومین مرتبه هم چیز زیادی نفهمیدم. سومین مرتبه نیز چیزی نفهمیدم. در مرتبهی چهارم به عقل و شعور خودم شک کردم. در مرتبهی پنجم با خودم گفتم فانوساً یعنی چه؟ سر کاریم ها. ببین سه صفحه چطور مرا دست انداخته است.
حالا هم از برداشت خبری نیست. دستاندازی کردم. میخواهم نفهمیهایم را تشریح کنم.
داستان درمورد یک جوان دانشجوی متواضع بیشخصیت است. منظورم این است هنوز شخصیتش شکل نگرفتهست و به هر سو بادی بوزد روانه میشود.
مردوک جوان بیمقصد، به پیشنهاد استادش به میان قبیلهای از سرخپوستان میرود تا «رموزی را کشف کند که از طرف جادودرمانگران بر تشرف یافتگان فاش میشود.»
این مأموریت مردوک دو سال طول میکشد و شخصیت منعطف او در این مدت به میزان زیادی تغییر میکند. مردوک آنقدر از زیستن در آن قبیله متأثر میشود که حتی به زبان آنها خواب میبیند.
پس از گذشت دوسال کاهن قبیله از مردوک میخواهد که هر سپیدهدم خوابهایش را برای او تعریف کند. مردوک در طی این گفتوگوها متوجه الگوهای تکرارشوندهای در رویاهای خود میشود که متأثر از وضعیت اجرام آسمانیست. در نهایت کاهن قبیله اصول عقاید سری قبیله را برای او فاش میکند.
مردوک قبیله را ترک میکند و به دانشگاه باز میگردد. او به استادش میگوید که راز را فهمیده اما آن را فاش نخواهد کرد. استاد هر چه به پروپایش میپیچد تا راز را بگوید یا دست کم دلیل کتمان آن را بگوید مردوک تسلیم نمیشود. او میگوید:
«و به هر حال آن راز به اندازهی راههایی که مرا به آن رساند اهمیت ندارد. هر کسی باید خودش آن راهها را بپیماید.»
خلاصه مردوک راز را نمیگوید. استاد هم نمیفهمد. بورخس هم نمیداند که بگوید. ما هم که نفهمیدیم باید خودمان کشفش کنیم. حالا من جوان متأثر منعطف بیشخصیت، در مورد آن راز کنجکاوم و میخواهم کشفش کنم. دست کم برای کامل کردن برداشتم از داستان بورخس باید آن راز یا یکی از راههای رسیدن به آن را پیدا کنم؛ بنابراین باید هر چه سریعتر یک قبیلهی سرخپوست پیدا کنم.
اگر دیگر اثری از من نیافتید بدانید که مقصر بورخس است.
#یادداشت