View in Telegram
اگر آلبالو بودید... ساعت انشا بود و چنین گفت معلم با ما: «خوب آقایان عزیز گوش کنید؛ موضوع انشا این هفته این است؛ تصور کنید یک گیاه هستید یا یک میوه، مثلاً شما اگر آلبالو بودید...» اسماعیل شکم‌گنده از ته کلاس صدا زد: «آقا اجازه... مربا می‌شدیم.» همه زدیم زیر خنده. معلم هم خنده‌اش می‌آمد؛ اما زور می‌زد که خنده‌اش را بروز ندهد. صورتش مثل یک گونی پر از سیبِ سرخ بود که درش را با جوال‌دوز دوخته باشند. مثل گونی‌های سیب باغ خودمان. اما حق داشت، اگر خنده‌اش را رو می‌کرد از ابهت می‌افتاد. اخمی کرد و گفت: «انقدر خوشمزگی نکنید آقای عزیز.» همه ساکت شدیم. معلم ادامه داد: «عرض می‌کردم؛ تصور کنید یک میوه هستید، مثلاً اگر آلبالو بودید...» حبیب گفت: «آقا اجازه، می‌شه خودمون انتخاب کنیم چه میوه‌ای باشیم؟» معلم کمی فکر کرد و گفت: «بله، بله، البته، ایرادی ندارد آقای عزیز، شما دوست دارید چه میوه‌ای باشید؟» حبیب گفت: «راستیتش آقا، ننه‌مون صدامون می‌زنه حبیب کله‌کدو، می‌خوام کدو باشم. همه باز زدیم زیر خنده. هاشم گفت: «آقا اجازه به مام می‌گن ببو گلابی.» معلم فریاد زد: «ساکت باشید! کدو که هیچ، توی مغز هیچ یک از شما آقایان عزیز کود هم نیست، چه برسد به کدو و گلابی. من می‌گویم اگر آلبالو بودید چه می‌شد شما از کدو و گلابی حرف می‌زنید؟ شما بی‌رگ‌ و ریشه‌ها سیب‌زمینی هم نیستید، بادنجان‌های بم، علف‌های هرز بی‌ریخت.» همه سرهایمان را پایین انداخته بودیم. کمی گذشت. معلم آرام گرفت. گفت: «بسیار خوب آقایان عزیز. موضوع همان است که گفتم؛ اگر آلبالو بودید چه می‌شد؟ شروع کنید بنویسید.» بعد به ساعت نگاه کرد و گفت: «تا ساعت یک ربع مانده به ده وقت دارید. وای به حال آقایان عزیزی که چیزی ننویسند.» همه شروع کردند به نوشتن. اما به ذهن من یکی چیزی نمی‌رسید. مغزم مثل یک درخت آلبالوی نر بود که میوه نمی‌داد. مثل سه تا از آلبابوی‌های بی‌ثمر باغ خودمان که آقا می‌گفت نر هستند. سه بهار از بهاری که باید گل می‌دادند گذشته بود اما گل نمی‌دادند. آقا معتقد بود چون آلبالوها نر هستند بار نمی‌دهند. خان‌دایی اما می‌گفت آلبالو نر و ماده ندارد. حتماً مرضی چیزی گرفته‌اند. خودش هم از همان آلبالوها کاشته بود و چهارسال بود که میوه می‌دادند. آقا اما کوتاه نمی‌آمد. می‌گفت دایی بذرهای نر را داده به ما و مثمرها را خودش کاشته است. هر بهار می‌گفت اگر بهار دیگر گل ندهند با اره‌برقی کارشان را تمام می‌کند. هیچ بهاری آلبالوها گل ندادند. من هم آخر نفهمیدم آلبالو نر و ماده دارد یا نه. نیم ساعت گذشته بود و هنوز چیزی ننوشته بودم. در ذهن من از آلبالو چیزی جز آلبالوی نر نبود. معلم درحال سرکشی بود. مدادم را الکی روی دفتر می‌غلتاندم و خداخدا می‌کردم سراغ من یکی نیاید. در همین فکر بودم که سایه‌ی سنگینی را روی سرم احساس کردم. سنگ شدم. دستم‌هایم آنقدر سنگین شده بودند که نمی‌توانستم تکانشان بدهم. ناگهان صدای فریاد معلم همه را پشت نیمکت‌هایشان خشکاند: «آقای عزیز پدرسوخته!» بعد یقه‌ام را گرفت و بلندم کرد. پاهایم در هوا تاب می‌خوردند. آنقدر به معلم نزدیک بودم که دست و پا زدنم را در شیشه‌ی عینکش می‌دیدم. دندان‌هایش را به هم فشرد و گفت: «چرا چیزی ننوشتید آقای عزیز قرمساق! مگر نگفتم اگر آلبالو بودید... داشتم از ترس خودم را خیس می‌کردم. من آلبالو باید خودم را از دست آن اره‌برقی نجات می‌دادم. به گریه افتادم. با لکنت گفتم: «آقا اجازه، اگر آلبالو بودم... اگر آلبالو بودم... آلبالوی نر بودم.»   #داستانک
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily