View in Telegram
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد بعد از هفت سال بوی تینر خوردن بالأخره نقاش به حسابم آوردند. استادانم مرا استعدادی تازه‌نفس می‌دیدند. انگار هویت هنرمندم پی‌ریزی شده بود. استادم بنا داشت نمایشگاه برگزار کند. نمایشگاهی باعنوان محیط زیست. کشیدن یکی از تابلوها را هم به من سپرد. همین که موضوع را فهمیدم اندیشیدن را آغاز کردم. خدایا چه باید کشید؟ حومه‌ی شهر، پر از زباله؟ هوای آلوده و کودکی که دچار بیماری تنفسی است؟ کشتارگاه حیوانات؟ لاک‌پشتی که در میان زباله‌ها گرفتار شده است؟ یک سال زمان داشتم. منِ جوان رنگ‌پرست رویاباف می‌خواستم اثرم را با لوازم نو خلق کنم. به پیشنهاد استاد لیستی از وسایل مورد نیاز را نوشتم و سری به مغازه‌ی آقای باستانی زدم. باستانی مرد خوبی بود. معلم بازنشسه بود و عاشق خطاطی. موهای سفیدش تا شانه‌اش می‌رسید؛ البته اگر نمی‌بستشان. پوستش گندمی بود و کمی به سرخی می‌زد. سبیل‌هایش شبیه سبیل افتخاری بود. عینکش هم شبیه عینک کمال‌الملک. همیشه هم یک پیراهن سفید و جلیقه‌ی مشکی می‌پوشید و شلوار مشکی. محال بود در صحبتش شعر به کار نبرد. باستانی جلوه‌ی کاملی از هنر معاصر بود. البته قدری هم خشک‌نمک بود. گفتم:«آقای باستانی، اومدم برای مهم‌ترین اثر زندگیم وسیله بخرم.» گفت: «مهم‌ترین اثر آدم زندگیشه بابا، زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست. ولی می‌دونم شما کمال‌الملوک می‌شی. بفرما چی می‌خوای؟» لیست را نشانش دادم. باستانی زیر لب خواند: _قلم‌موی چتری _قلم‌موی تخت _رنگ روغن _اوم _اوهوم _ها بعد بلند گفت: «به قول شاعر؛ فریاد، ز دست نقش فریاد وان دست که نقش می‌نگارد می‌دونم چی بهت بدم.» یک ظرف پر از قلم‌مو را مقابل من گذاشت و گفت: «بفرما خانم، هر کدومو می‌خوای بردار ببین.» بعد یکی از قلم‌موها در دست گرفت و گفت: «این بابا آلمانیه، دست‌سازه، جنس دسته‌ش از چوب نارونه، موهاشم طبیعیه، نگاه کن، موی سنجابه. اگه شاپور زنده بود با این نقش خسرو رو می‌کشید می‌ذاشت سر راه شیرین‌. گفتم: «نه، اینو نمی‌خوام، مصنوعی ندارید؟» گفت: «موی طبیعی بهتر رنگ برمی‌داره. البته تمیز کردنش سخت‌تره. شما که خدایی نکرده تنبل نیستی بابا. لابد دوام مدنظر محترمته. حق داری. عمر مصنوعیا بیشتره. به قول شاعر؛ شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد» بعد قلم‌موی دیگری را برداشت و گفت: «اینم ژاپنیه، مصنوعیه، دسته‌ش پلی‌استره، موهاشم الیاف. فوق‌العاده بادوامه، هیچیش نمی‌شه. هزاران سال عمر می‌کنه. از خودم و دور از جون شما، از خود شما هم بیشتر عمر می‌کنه. بفرما، امید که خیر تو در این باشد.» گفتم: «آقای باستانی ولش کنید، قلم‌مو نمی‌خوام، رنگ دارید رنگ روغن دارید؟» باستانی که تعجب گرده بود لب‌هایش را به هم فشرد. چشمانش را درشت کرد. سرش را تکان داد و با حالت متفکری گفت: بله، بله بابا، الان میارم خدمتت.» بعد پشت به من به سمت آخرین قفسه‌ی مغازه‌اش رفت. درحالی که به دنبال رنگ روغن می‌گشت با من حرف می‌زد. _«می‌فرماید که: هر کاو نکند فهمی زین کلک خیال‌انگیز نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد رنگ روغن چینی داریم، ژاپنی داریم، هر چی بخوای هست. ولی این رنگ روغن درجه یکه، هر کی برده راضیه. اینو ببری از صورتگر دربار قیدافه هم کارت تمیزتر می‌شه. این رنگ روغن بابا کاناداییه، یه کم گرونه ولی می‌ارزه. شیمیایی نیستن، اینا رو از صدف می‌گیرن. نمی‌دانم چه شد که از مغازه بیرون زدم، پیش از آن که باستانی رو برگرداند. نمی‌دانم چطور خود را به خانه رساندم. وقتی به خود آمدم دیدم تمام نقاشی‌هایم از بین رفته است. تمام وسایلم به هم ریخته است. سرم یک جنگل نارون بود. سنجاب‌های صدف به دست روی شاخه‌های نارون‌ بالا و پایین می‌پریدند. چه می‌کشیدم؟ با چوب نارون افرای قطع شده می‌کشیدم؟ با موی سنجاب سنگ گوسفند مذبوح را به سینه می‌کوبیدم؟ تنها یک کار برای کمک به محیط زیست از دستم برمی‌آمد. این که دیگر نقاشی نکنم. #داستانک
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily