زبان درخت
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
پسربچهای همراه با مادرش در مزرعهٔ بزرگی زندگی میکرد.
در مزرعه، درخت بزرگی بود که هر وقت پسر دلتنگ میشد به دیدارش میرفت و با او از هر دری حرف میزد.
در کنار درخت احساس میکرد از حمایت پدری که نداشت برخوردار شده است.
درختِ بزرگ، معلوم نبود چند سال عمر کرده است.
ولی از آرامش و مهربانیاش پیدا بود که حسابی سرد و گرم روزگار را چشیده است.
روزهای بسیاری از دوستی پسر و درخت میگذشت و پسر رفتهرفته بزرگ و بزرگتر میشد.
یک روز نزدیکهای ظهر، در حالی که زیر سایههای درخت نشسته بود، به درخت گفت:
«چرا فقط من حرف میزنم و تو هیچ پاسخی نمیدهی. این چه دوستی است که من دارم؟ ببین تنهایی چه کاری دستم داده که به یک آدمِ خیالبافِ بیمغز تبدیل شدهام.»
درخت با شنیدن این حرف، غصهدار شد.
هر چه به خودش میپیچید تا به پسر بگوید که دوستش دارد، نمیتوانست.
بعد از این اتفاق، باز هم پسر به دیدار درخت میرفت. اما دیگر حرفی نمیزد.
هر وقت که باران میبارید، به صدایی که از دیدار باران و برگهای درخت پدید میآمد گوش میداد.
وقتی باد میوزید، رقص برگها و شاخهها با باد، علاوه بر اینکه دیدنی بود، شنیدنی هم بود.
از شما چه پنهان، حتی وقتی هیچ برگی بر شاخههای درخت نمانده بود، گاهی صدای تنهایی درخت را میشنید.
با این حال، همیشه از اینکه رفیق سالهای کودکیاش، هرگز با او حرفی نزده، احساس شکست و حرمان میکرد.
درخت، که نمیتوانست گریه کند، مجبور بود صبوری کند تا باران بیاید و به جای او اشک بریزد.
و چون نمیتوانست غصهاش را زمزمه یا فریاد کند، منتظر میماند تا بادی بوزد و به جای او زاری کند.
حالا تمامِ دلخوشی درخت شده بود همین حضورِ پسر در نزدیکیاش.
پسری که دیگر با درخت، این دوست قدیمی، حرف نمیزد.
درخت، در خلوت شبها، گاهی خیال میکرد که میتواند حرف بزند و با کلمات سبز، به دل دوستش راهی بیابد.
سالها گذشت و درخت پیر شد. مادر پسر از کارگرِ مزرعه خواست تا درخت را قطع کند. میخواست با چوب درخت، سقف خانه را تعمیر کند.
پسر که دیگر از دوستیِ درخت، نومید شده بود، مقاومتی نکرد.
روزی که قرار بود کارگرِ مزرعه درخت را قطع کند، مادر و پسر نیز با او پیش درخت آمدند.
پسر با خودش گفت با اینکه رفیق خوبی نبود، اما بهتر است قبل از آنکه قطع شود، با او خداحافظی کنم.
نزدیک درخت رفت و دستش را روی تنهٔ سالخوردهٔ درخت کشید.
به طرز عجیبی احساس کرد دستش با پوستِ شیاردارِ درخت آشناست.
چشمش را به شاخههای خمشدهٔ درخت دوخت. و باز هم به شکلی باورنکردنی حس کرد بین او و درخت، پیوندی ناشناخته است.
گوشش را چسباند به تنهٔ درخت، و صدای خندههای کودکیاش را شنید. انگار همهٔ آن سالها آنجا ذخیره شده بودند.
اشک در چشمانش حلقه زد.
درخت را در آغوش کشید.
مادر و کارگرِ مزرعه حیرتزده و مبهوت به او و درخت نگاه میکردند.
پسر وقتی درخت را در آغوش کشید، متوجه شد که تمامِ این سالها درخت با او حرف میزده، اما او نیاموخته بود که به حرفهای درخت گوش بدهد.
یاد روزهای باد و باران افتاد. آری، درخت از گلوی باد، از حنجرهٔ باران با او حرفها زده بود.
یاد روزهای بینوایی درخت در برف و کولاک و زمستان افتاد. درخت با سکوتِ سرد و تنهایش با او حرف زده بود.
قلب پسر نزدیک بود که از جایش کَنده شود.
اشک، امانش نمیداد.
برگشت و نگاهی به تبر و ارّهٔ کارگر مزرعه کرد. مزرعه را بدونِ درخت تصوّر کرد. مزرعه بدونِ درخت، دیگر آن مزرعهٔ آشنا و دوستداشتنی نبود. و او خود را تنهای تنها در میانِ مزرعهای زیبا اما بیگانه میدید.
مادر، رو به پسر کرد و گفت: پسرم، چرا گریه میکنی؟ این فقط یک درخت است. میتوانیم همین حوالی بعداً یک درخت جوان بکاریم.
پسر با چشمانی نمناک گفت:
ولی مادر، آن سالها که کوچکتر بودم، درخت به رازهای من گوش میداد. حتم دارم همهٔ آن حرفها را به خاطر دارد. یعنی تا دیروز اینطور فکر نمیکردم. ولی الان که برای اولین بار در آغوشش کشیدم، حس کردم قلب مرا میشناسد و با من آشناست.
در چشم مادر نیز، قطره اشکی لرزید و از قطع کردن درخت منصرف شد.
پسر بعد از آن، هر روز به دیدار درخت میرفت. اما این بار میتوانست حرفهای درخت را از پشتِ ظاهرِ ساکت و خاموشش بشنود.
پسر از اینکه سرانجام توانسته بود سکوت درخت را بشنود، خوشحال بود. حالا او با زبان آغوش، لمس، نگاه و سکوت با درخت حرف میزد و دوستی میکرد.
دوستی پسر و درخت، تا پایان عمر ادامه داشت.
〰 صدیق قطبی
@sedigh_63