◾️کوچ حنجره طلایی آواز ایران ؛ پس چرا ؟ پس چرا عاشق نباشم؟
بخش اول
عصر ایران - اکبر گلپا درگذشت، استاد محمدرضا شجریان در وصف او گفته بود: «هنگامی که نوجوانی 17ساله بودم، صدای آقای گلپایگانی را از رادیو میشنیدم و آواز او باعث شد تا به موسیقی علاقهمند شوم». زنده یاد محمدرضا لطفی در خاطرات خود گفته بود: «وقتی صدای گلپایگانی از رادیو پخش میشد، مردم دکانهای خود را میبستند تا صدای او را در منزل و از رادیو بشنوند».
اکبر گلپا بدون تردید یکی از بزرگان موسیقی ایرانی است و خبر درگذشت او میان اهالی موسیقی یک فراق بزرگ به دنبال دارد، سبک اجرایی، تسلط و تبحر او بر آواز ایرانی تا به اندازهای بود که به او لقب "حنجره طلایی" یا "سلطان آواز" داده بودند. او بیشترین برنامه گلها را در رادیو ضبط کرد و دلیل شهرت و آوازه او در میان مردم هم این همکاری با رادیو بود.
شرح ورود او به جهان موسیقی و چگونگی آن از زبان خود اکبر گلپا قابل توجه است، او در مصاحبهای با روزنامه قانون در تابستان سال 1396 به تفصیل در این باره سخن گفته است و بزخوانی آن خالی از لطف نیست:
«موسیقی برای من از کلاس دوم دبستان آغاز شد. پدر و پدربزرگم خوانندههای خوبی بودند، بههمین سبب هنرمندان زیادی در منزل ما رفتوآمد داشتند. در واقع من میان هنرمندان عصر خود بزرگ شدم. روزی که مادرم به علت کزاز در بستر بیماری بود، عمویم به من گفت که برای بهبود مادرت بر پشتبام خانه اذان بخوان.
هنگامیکه اذان به پایان رسید دیدم که همه متاثر و متحیر شدهاند.پرسیدم: چه اتفاقی افتاده است که شیخ ممد شِمر، تعزیهخوان معروف، به من گفت که چطور توانستی اینگونه اذان را بخوانی؟ گفتم کار خاصی نکردم جز اينكه در سراسر لحظههای اذان، مادرم پیشِ روی چشمانم بود. وقتی این اتفاق پدید آمد، متوجه شدم که در خوانندگی استعداد دارم.
پس از آنکه به استعداد خود علم پیدا کردم، به مدرسه نظام رفتم. در مدرسه نظام با نورعلیخان برومند استاد موسیقی و ردیفدان، آشنا شدم. منزل او در امیریه بود و خانواده متمولی داشت. این سخن من به اين معنا بود كه به شغل افسری علاقه ندارم. از آن دانشگاه بیرون آمدم و در دانشکده نقشهبرداری پذیرفته شدم، اما از آن فعالیت هم مدتی نگذشته بود که به عنوان کارشناس رهنی بانک مشغول به کار شدم و خانهها را قیمتگذاری میکردم که رای من کار دلچسبی نبود. پس از مدتي، احساس کردم این کار به دردم نمیخورد.
گذشت و گذشت تا روزی که در باغ آقای خواجهنوری ميهمان بودیم در مقابل سفیر ایتالیا یک قطعه ترکی خواندم. پس از ميهمانی آقایی آمد و گفت که بیا برای من کار کن. گفتم شما را نمیشناسم، گفت من پیرنیا، سازنده برنامه «گلها» هستم. آن زمان برنامه گلها دو بخش 10دقیقهای بود. چندخواننده، از جمله ادیب خوانساری، بنان و فاختهای، خوانندههای اصلی آن برنامه بودند. به استودیوی برنامه گلها رفتم. آقای پیرنیا گفتند یک آواز در باب ضربتخوردن حضرت علی(ع) بخوان.
من گفتم باید از استادم اجازه بگیرم، اما ایشان با اصرار خود قانعم کرد که بدون پخش موسیقی و بدون ذکر نام خواننده بخش کوتاهی از یک آواز را اجرا کنم. آن شعر این بود: «در خرابات مغان نور خدا میبینم/ این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم» وقتی این بیت از حافظ را خواندم، دیدم که پیرنیا گریه میکند.
چند روز بعد دوباره با من تماس گرفتند و گفتند که بیا و برای برنامهای با آهنگ مرتضی محجوبی آواز بخوان.من هم به دلیلی آنکه همیشه به آواز و نه ترانه علاقه داشتم علاقه داشتم، این پیشنهاد را پذیرفتم.
اکنون که بحث به اینجا رسید بد نیست یادی از ملکالشعرای بهار کنیم؛ درباره رویارویی بهار با عارف قزوینی ماجرایی نقل میکنند که بهار به عارف گفته بود تو تصنیفخواني، نه آوازخوان. من که همه اینها را آموخته بودم، دوست داشتم که یک آوازخوان باشم. ازاینرو، هیچوقت ترانه نخواندم چون معتقدم، ترانه و آهنگ را دیگران میسازنند و خواننده همچون یک ربات باید آن را اجرا کند، اما وقتی کسی آواز میخواند خود مبدع اثر خواهد بود و نوازندگان پاسخ خواننده را میدهند.
🎼@SedayIrann