ایده یه داستان سداند به ذهنم رسیده.
اینجوریه که بکهیون و چانیول یک ساله که باهمن و اینجوری آشنا شدن که چانیول برای پدر بکهیون کار میکرده و عاشق همدیگه میشن. بخاطر این عشق چانیول اخراج میشه و بکهیون طرد میشه از سمت پدرش و به سختی یه خونه کوچیک باهم میگیرن و زندگی میکنن، ولی فشارهای مالی و پیدا نکردن شغل، نازک نارنجی بودن بکهیون و تحمل پایینش تو شرایط سخت خیلی زود بینشون رو پرتلاطم میکنه و هر روزشون با دعوا میگذره.
داستان از اونجا شروع میشه که یه روز بعد از یه دعوای بد، چانیول میره بیرون و دیگه برنمیگرده، تصادف میکنه و درجا ضربه مغزی میشه. بکهیون بعد از شنیدن این خبر دیوونه میشه و یک هفته بالای سر مزارش میشینه و تکون نمیخوره و بالاخره از هوش میره، ولی وقتی بهوش میاد میبینه تو خونه جمع و جورشون روی مبل خوابیده و چانیول داره بساط آبجوش رو روی میز جمع میکنه و به جونش غر میزنه، ولی بکهیون چشمش غیر چانیول هیچی رو نمیبینه. با بهت و ناباوری بغلش میکنه و وقتی میبینه همه چیز واقعیه سر از پا نمیشناسه، اون روز با چانیول بحث نمیکنه و چانیول از خونه بیرون نمیره. ولی خوشحالیشون فقط یه هفته طول میکشه که آزمایش تومور مغزی چانیول، مثبت درمیاد و ماههای زجرآوری رو برای هردوشون رقم میزنه. بعد هفت ماه، چانیول دوباره و اینبار درحالی که تو آغوششه و جز پوست و استخون چیزی ازش نمونده جون میده. بکهیون تا صبح کنار جسد دفن نشده چانیول ضجه میزنه و کنارش بیهوش میشه. اما وقتی چشمهاش رو باز میکنه خودش رو روی مبل خونشون میبینه و صدای غر زدن چانیول و شیشههای آبجو توی گوشش میشینه. اینبار با خوشحالی نمیپره و عشقش رو تو آغوش نمیگیره. باهاش دعوا میکنه و شیشه آبجو رو توی دیوار میکوبه و اجازه میده چانیول با عصبانیت از خونه بیرون بره.
شاید اینبار خودش هم دنبال چانیول میرفت. یه جایی که دوباره مجبور نباشه انتخاب کنه.
#your_death_star