💃 💃 شامگاهی #زرتشت با مریدان از میان جنگل میگذشت، و همچنان که در پـی چشـمهای میگشت، هان! به چمنزاری رسید سرسبز که گِردش را درختان و بوتهها خاموش فرا گرفتـه بودند و بر آن دخترکانی با هم میرقصیدند. دخترکان چون #زدتشت را بشـناختند، از رقـص بازایستادند. اما؛
💃زرتشت با سیمایی دوستانه به سوی ایشان رفت و این سخنان را گفت: از #رقص بازنایستید، دخترکانِ نازنین! نه بازیْبرهمزنیْ بدچشم سوی شما آمـده اسـت، نه دشمنِ دخترکان.