در زندگی لحظههایی هست که شیک و مجلسی نشستهای داری چای میخوری و کتاب میخوانی و یک خوشحالی عمیقی در دلت نشسته که چه صلحم با خودم، با جهان و بعد پا میشوی بروی برای خودت قهوه بگذاری و قبلش تصمیم میگیری لیوانِ مانده از دیروز را بگذاری در کابینت بالایی و دستت را که دراز میکنی، ناگهان میلرزد و لیوان را رها میکند تا بیفتد کف آشپزخانه و تکهتکه شود و تمام خانه را پر کند.
اولش درنگ میکنی. با خودت میگویی اتفاق است، میافتد. بعد با امید به اینکه نیازی به جاروبرقی نداشته باشی، شروع میکنی جمع کردن تکههای لیوان. میخزد زیر پوستت و خون میزند بیرون. قاعدتاً باید هول شوی، خیلی سریع بیرونش بیاوری و بروی سراغ بتادین.
منظور من دقیقاً همین لحظه است. آن لحظههای قبلی منظور من نیست. من منظورم را گذاشتهام که دقیقاً خرج همین لحظه کنم. همین لحظهای که بر خلاف تصورت، بلند نمیشوی. مینشینی کف آشپزخانه، چشم میدوزی به تکهشیشهای که در دستت فرو رفته، رد خون را روی زمین دنبال میکنی و آرامآرام اشک میریزی. همین لحظهای که حس میکنی دیگر هیچ "کنترلی" روی هیچچیزی نداری. روی زندگیات، روی خودت، روی دستت، روی لیوان. همین لحظهای که مچ خودت را میگیری تا بفهمی انگار هیچ حاصلی نداشته اینهمه سگدو زدن، اینهمه رنج، اینهمه بهدستآوردن، اینهمه از دستدادن. همین لحظهای که صمیمانه درمییابی درست همانجایی که عزمت را جمع کردهای که سامان بدهی و تدبیر کنی، همانجایی است که جهان، با تصلّب تمام، محکم میایستد روبهرویت و واقعیت زندگی را سیلی میکند روی گونههایت.
همین لحظهای که میفهمی هیچکارهای، ولمعطلی، کَمَثَلالحِمار، یَحمِلُ اَسْفاراً*. احساس میکنی حساب کار از دستت در رفته، هیچجایش به هیچجایش نمیخواند، تلاش تو برای حل دانهدانهی مشکلات، به هیچجایی نرسیده و تنها معضلی به معضلات افزوده است.
دقیقاً همین لحظهی بی"چارگی"، همین لحظهی وا دادن، رها کردن، بریدن. همین لحظهی اصلاً چرا باید این شیشه را از دستم بیاورم بیرون، که چه شود، چرا باید تمام عمرم صرف جمع کردن این تکهتکههایی شود که هر کدامشان به گوشهای از جهان پرتاب شدهاند، تکههایی که گمان میکنم تکههای مناند و نیستند، که انهدامِ جزئیات، اول از همه کُلیّت را از درون فرو میپاشد. همین لحظهی فکر کردن به اینکه بعد از جمع کردنشان، چه کنم و احتمالاً راهی ندارم جز اینکه بریزمشان در کیسهای و بگذارمشان کنار.
و خون، آرامآرام از رگهایت بیرون میزند، بیآنکه اندک مهلتی دهد تو را، به اندیشیدن. و چشم، زل زده بر خط خون، امتداد قطرهها را در رگات دنبال میکند تا برسد به قطره آخر، به آنجا که بعدش خشکی است، پایان است، عدم است، سکوت است و تا چشم کار میکند، انجمادِ عمیقِ چیزی که روزی حیات نام داشت.
دقیقاً همین لحظه...
*(در مثل به حماری ماند که بار کتابها بر پشت کشد (و از آن هیچ نفهمد و بهره نبرد)
📖 #بوطیقای_جهالت✍🏻 #حمیدرضا_ابکنشر
#کتاب_قاف ◦