#یاغفورویاشکور#قسمت_دوم🌻۳۱ شهریور ۱۳۵۹
حول
و حوش ساعت ۱۳:۳۰
_ ... الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر.
دستانم را به صورت می کشم
و بعد شروع می کنم به تند تند گفتن تسبیحات بی بی دو عالم
و بند انگشتانم را با هر ذکر فشار می دهم.
شکمم قار
و قور می کند. سریع سجاده ننه را لب طاقچه ی آبی رنگ می گذارم
و به اتاقی که ننه
و راحله دارند آن جا سفره را پهن می کنند، پایم را می کشم
و می روم.
از این حیاط هایی که حوض دارند خوشم می آید؛ البته فقط تابستان. زمستان تا آدم بخواهد گلاب به رویتان یک دست به آب برود یخ زده
و مرده. ولی راحله می گوید آدم اگر چیزی را دوست داشته باشد هم توی تابستان دوستش دارد هم زمستان.
دم در اتاق که می رسم موهایم را مرتب
و دمپایی ها را جفت می کنم
و وارد می شوم:
_ آقاجان سلام. سلام ننه.
_سلام باباجان.
ننه دارد ترشی ها را از سینی روی سفره می گذارد:
_ علیک سلام. اوقور به خیر.
نگاهی به لباس های عوض کرده ام می اندازد
و چشمانش ریز می شوند:
_خیر باشه!
می نشینم سر سفره.
_شلوارم پاره شده. بقیه ی لباسامم چرک بودن.
در حالی که می نشیند، سرش را به اتاق کناری می گرداند:
_راحله اون قابلمه رو بلند نکنی سنگینه. الان قاسم میاد. بیا بشین سر سفره.
بعد هم رو به من که ابرو هایم بالا رفته می گوید:
_اشکال نداره. فردا چهارشنبه ست شگون نداره رخت بشوری. پنجشبه بشور برات درستش کنم. الانم برو قابلمه رو بیار که غذا بخوریم.
راحله زودتر می آید
و می نشیند. وقتی قابلمه مسی را می آورم حواسم به آقاجان پرت می شود که از جواب سلام من به بعد بالای اتاق نشسته
و استکان خالی در نعلبکی می چرخاند. سر به زیر است.
قابلمه را کنار ننه روی سینی می گذارم. راحله رنگش پریده. ننه برای آقاجان لوبیا پلو می کشد
و روبرویش می گذارد:
_بفرما آقا سر سفره.
آقاجان تشکری می کند، اما مثل همیشه به چشمان ننه نگاه نمی کند
و لبخند نمی زند. استکان
و نعلبکی را کنار می گذارد
و جلوتر می آید.
راحله هنوز بشقاب را نگرفته ظرف ترشی را خالی کرده. با چشم غره ی ننه سرش را می کند توی بشقابش ولی انگار او هم اشتهایی ندارد.
مشغول خوردن می شوم که آقاجان با صدای گرفته ای می گوید:
_راحله بابا! جواد کجا رفته؟
راحله می گوید:
_ والا دقیق نمیدونم. دیروز صبح موقع نماز، جاتون سبز حرم بودیم. بعد نماز دیدم با یه آقایی داره صحبت می کنه. تا صحبتشون تموم شد اومد گفت امروز باید برگردیم. وقتی هم رسیدیم خونه گفت من باید برم جنوب. قرار بود با چند نفر برن. دیگه من رو آورد اینجا
و خودش رفت.
_این روزا یه خبرایی میاد از جنوب. خوب کرده رفته.
_یه چیزایی به من گفت. ولی دلم مث سیر
و سرکه می جوشه آقاجان....
ننه نگذاشت حرفش را کامل کند:
_ جوادآقا که بار اولش نیست. توکل به خدا.
آقاجان هم تایید کرد. اما باز هم فقط من مثل همیشه غذا خوردم. یعنی جواد الان رفته جنوب؟! شنیده بودم که آقاجان می گفت صدام قرارداد اروند را پاره کرده. اما به خبرهای جنوب - که آقاجان
و جواد مدام پیگیرش بودند
و گوششان به رادیو بود - خیلی توجه نمی کردم. مخصوصا که فردا اول مهر بود
و فکر مدرسه حسابی توی سرم جولان می داد.
بعد که با ننه
و راحله سفره را جمع کردیم، آقاجان رادیو را از روی طاقچه برداشت
و موج اخبارش را آورد تا گوش کنیم.
من هم دفترم را برداشتم تا تسبیح آقاجان را بکشم
و ننه بساط سبزی را آورد تا پاک کند. راحله هم دستانش را خشک کرد تا بیاید کمک ننه.
فقط صدای رادیو می آمد. متوجه نمی شدم چه می گوید چون تمام حواس شش گانه ام به تسبیح قرمز رنگ روی زمین بود. شاید صدای ذکری بین مهره هایش بپیچد
و غافل بمانم. نقاش جماعت، باید روحش را هم مشغول طرح کند تا کارش درست بشود.
با صدای آخ راحله، روحم از تسبیح جدا شد. یک دستش را روی شکمش گذاشت
و دست دیگرش را روی قلبش.
#بهمناسبتهفتهیدفاعمقدس✨✨✨✨✨✨✨✨🆔@saramadane_isar