#یاخیرحبیبومحبوب#قسمت_سوم🌻۳۱ شهریور ۱۳۵۹
حول
و حوش ساعت ۱۵
نگاهی به طرح نیمه کاره ی تسبیح می اندازم
و خطی که با صدای راحله روی تصویر کج کرده ام. دیگر حس ادامه دادن کار را ندارم. به قول ننه آدم وقتی دل بِکند دیگر وصل کردنش هیهات دارد!
لبه ی حوض نشسته ام
و دفترم را مبهوت مقابلم گذاشته ام. باورم نمی شود که دایی شده ام. دستم را توی آب حوض فرو می برم
و آن هندوانه ی پر دردسر را عین خواهرزاده ی ندیده ام نوازش می کنم.
صدای ننه که دارد با اکرم خانم دم در خداحافظی می کند می آید. وقتی گفت بروم دنبال اکرم خانم چشمانم اندازه ی همان هندوانه گرد شد؛ آخر اکرم خانم قابله است نه... لبم را می گزم. آقاجان با رادیویش رفته زیرزمین
و الان خش خش صدایش را ضعیف می شنوم.
ننه کنارم می آید. آرام می پرسم:
_خوابید؟
ننه می گوید:
_داره یاسین می خونه. بچه م یهو دلش ترکیده، نگران شوهرشه.
به سمت اتاق می رود اما وسط راه مکث می کند؛ راه کج می کند به سمت زیرزمین. دلم شور می زند؛ احتمالا به خاطر حال راحله است. انگار تمام تنم بی حس شده. کف دستم سوزن سوزن می کند.
َبا صدای زنگ تلفن از جا می پرم
و انگار نه انگار، مات نگاهم می افتد به پرده های سفید پشت شیشه ها که ننه قبل از ظهر با پارچه ای بسته بودشان. مداد
و دفترم روی زمین می افتند.
ننه با هول از زیر زمین خارح می شود اما تا برسد به اتاق صدای زنگ قطع شده.
یا راحله گوشی را برداشته
یا تماس گیرنده منصرف شده!
کمی می گذرد. با خودم می گویم خدا را شکر خبری نیست که ناگهان صدای "
یا قمر بنی هاشم" گفتن ننه توی خانه می پیچد
و بعدش صدای گریه ای که نمی توانم تشخیص بدهم مال ننه است
یا راحله. بی حسی توی تمام رگ هایم پخش می شود.
آقاجان از پله های زیرزمین بالا می آید. لب هایش می جنبند
و در همان حال عینکش را توی جیبش می گذارد. نگاهش نافذ است؛ مثل همیشه.
تا بخواهد به سمت اتاق برود، در با شدت باز می شود. از جا بلند می شوم. راحله خودش را در آغوش آقاجان می اندازد
و گریه می کند. ننه هم با نگاه نگرانی به راحله تری چشمانش را با گوشه روسری اش می گیرد.
_ آقاجان! آقاجان! فهمیدین چی شده؟!
آقاجان دستانش را می گیرد. راحله با اشک می گوید:
_ عراق جنگ رو شروع کرده آقاجان! فرودگاه رو زده....اکباتان رو زده...جواد رفته بوده اکباتان....قرار بوده خونه ی... یکی از دوستانش جمع بشن برن جنوب آقاجان...
هق زد
و آقاجان محکم بغلش کرد. دراین میان چشمان من
و ننه تر شده بود.
_بردنشون بیمارستان.
آقاجان سرش را کنار گوش راحله می برد. آرام نوازشش می کند. شاید اتفاقی برای جواد افتاده!
فکر می کردم چنین روزی خوشحال می شوم اما ناراحت شدم...
آخر داماد هم اینقدر پر دردسر؟
#بهمناسبتهفتهیدفاعمقدس✨✨✨✨✨✨✨✨🆔@saramadane_isar